گنجور

 
۷۶۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۳ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعمر و بن نجید

 

... شیخ الاسلام گفت که باخر چنان شود که آن پیر گفت یعنی حقیقت

شیخ الاسلام گفت که شیخ بوبکر قصری از قصر هیبره بود و لیکن به شیراز نشستی سید بود محقق اهل غیب دیدی شیخ بوعبدالله خفیف گوید که روزی شیخ بوبکر قصری مرا گفت که رو تا بصحرا رویم می رفتیم قومی یافتیم از مجون بر بام بازار از نزد چیزی می باختند بوبکر بر رفت و بایشان بنشست و دست در بازی کرد با ایشان و آب در من فرو می رفت از خجلی که این چیست که کرد یعنی مردمان می بیننند آخر فرود آمدیم و رفتیمتنی چند دیدیم که شطرنج می باختند بیک بار رفت و نطع ایشان برگرفت و بدرید و آن چوبها بیفگند دو تن ازیشان کارد بر کشیدند قصری گفت کارد مرا دهید تا بخورم ایشان شکوه داشتند

برگذشتیم ومن بخصومت صعب که آن فراخ رویی انجاواین احتساب اینجا زشت باشد ایذر چه بود وی بجای اورد گفت آن وقت بنظر لدنی می نگرستم فرق بنه ندیدم و اکنون بنظر علمی می نگرستم حکم بدیدم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۷ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسن الحصری

 

... شیخ الاسلام گفت کی ابن سمعون صاحب کلام بوده و حصری صاحب درد بود نام وی محمد بن احمد بن سمعون بود ببغداد بوده مذکر بود وی گفت که هر سخنی که از ذکر خالیست لغو است هر خاموشی که از فکرت خالیست سهو است و هر نظر که از عبرت خالیست لهو است

ابن سمعون گفته ارسوز وحدت نیست باری عطش ارادت نیست شیخ الاسلام گفت که از مشایخ گاز یارگاه دو تن قدیم تراند یکی شیخ بونصر خباز مردی بزرگ بود قومی از شاگردان وی به حج می رفتند بزیارت حصری شدند حصری از یشان در خواست کی چیزی بر خوانید ار دانید یکی ازیشان تاری برآورد حصری بیقرار گشت در سماع گفت امسال شما را بار نیست باز گردید و گفت نه شما شاگرد بونصر خباز اید باز گردید بنزدیک او شوید هر که بازگشت بسلامت ماند و هر که برفت بسموم بسوخخت هیچ بعرفات نرسید و دیگر از مشایخ گاز یارگاه شیخ بوالحسن سوهان آزن بود در مسجد جامع ما نشیند شیخ الاسلام گفت کی شاگرد وی فرا من گفتکه پیر پسین شب رمضان سجده کردید تا صبح می زاریدیدو می گفتید خداوندا آن روزه که داشتم ترا و حج و نماز که کردم و آن قرآن که خواندم به توبه ام آن همه ترا مرا خود رایگان بیامرز و فرا پذیر

شیخ الاسلام گفت کی شیخ احمد حرانی گوید که شیخ بوالحسین بوالمعتمر می گوید که نشسته بودم باحصری مردی ویرا گفت مرا وصیتی کن گفت افرد همتک همت یگانه گن جهم رقی حاضر بود ویرا گفت چنانک بمن بنمودند بروی بنمودم ...

... شیخ السلام گفت کی شیخ احمد حرانی او اید کی سی شبانه روز در مکه مجاور بود بر یک ناهاری و کی برخاست ناهار بود شیخ الاسلام گفت کی عمو حصری ندیده بود بر از مرا بگفت که من حصری ندیده ام که در سنه احدی و سبعین بمکه شدم گفتم چون بازگردم بزیارت حصری شوم و بوعبدالله خفیف آن سال بمکه خبر رسید کی حصری ببغداد برفت و ابن خفیف بشیراز برفت و دولت هر دو همان سال

شیخ الاسلام کی بوالحسین ارموی به ارمی بوده در ایام حصری و بوعبدالله رودباری و ابن خفیف مشایخ وقت بودند و بوالحسین ارموی سید بوده ازین طایف گوروی به ارمیست

شیخ الاسلام گفت که از بوالحسین پرسیدند کی وفا چیست گفت آنچ ازان بیامدی باز به آن نگردی گفتند این خود عامست آن خاص چیست گفت آنک بدانی که زبهر چه باز آمدی

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۹ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعبداللّه الخفیف

 

... شیخ الاسلام گفت که هیچکس نیست که او را دین علم چندان تصانیف است که وی را اعتقاد پاک و سیرت نیکو بود و شافعی مذهب بود واشاگردان دولتی و مرزوق و ایام موافق و دولتی در سنه احدی و سبعین و ثلث مایه برفته

شیخ الاسلام گفت که ازو دو سخن دارم مه که کرا کند که باز گویند یکی آنک از و پرسیدند کی تصوف چیست گفت وجود الله فی حین الغفلة یافت حق در وقت غفلت ددیگر سخن آنست که ویرا گفتند عبدالرحیم اصطرخی چرا باسگ با نان بدشت می شود و قبا می بندد گفت یتخفف من ثقل ما علیه گفت میشود تا از آنک درانست دمی زند تا از بار وجود سبک تر گردد

شیخ الاسلام گفت که در وجود خواری و لذت نبود ...

... شیخ الاسلام گفت که بوعبدالله خفیف بکودکی و جوانی در مسجد بودی بشب

وی گوید کی شبی نشسته بودم باران می آمد و چراغ بمرده بود کی در مسجد کوفتن گرفت خادم فرا نشد دل من تنگ شد فرا شدم و در باز کردم شیخ بوالخیر مالکی بود وقتی دیگر این حکایت بکرد شیخ الاسلام بجای بوالخیر مالکی شیخ حکمی گفت از مشایخ آن دیار بود درآمد بنزدیک من بنشست از هیبت او پر شدم از ار باز کرد و طعام بران گفت بخور من در وصال بودم از بیم وی نیارستم گفتن که در وصالم لقمه در دهان نهادم در میان خوردن گفتم ایها الشیخ سوال دادم گفت بگوی گفتم متی یطیب العیش مع الحق گفت اذاسقط الخلاف پس گفت کل کل بخور

شیخ الاسلام گفت از شیخ با حامد دوستان پرسیدند بمرو که متی تسقط الحشیة گفت اذا قدمت الصحبة سقطت الحشمة این حکایت بوسعد مالینی آرد ازوی ...

... شیخ الاسلام گفت که دانی که او آن چرا کرد از شادی آن که ازیشان آمده بود آن برو واجب شد اگر در خشم شدی ازیشان اگر ایشان کافر بودندی الله ایشان را همه زاهدی دادی

قال علی بن المولد رایت فیما یری النایم اخی ابا اسحق فقلت له اوصنی و قال علیک بالقلة و الذلة الی ان تلقاء ربک و گفت چکار است درزی را باتبر هر کس را کار خویش و هر درخت ببار خویش شیخ الاسلام گفت که قبول پس آن باشد کی عیب تو بداند آن نه قبول بود که عیب اندک پیدا شود انکار آرد که آدمی محل عیب است نگر قبول دادی بپا کی و بی عیبی و راستی که چون نقص پدید آید برسد که فریشتگان معصوم اند و مقدس و آدمی معیوبست و ظلوم و همه عمر مراعات می باید کرد و خدمت و شیخ بر می باید چید که مرید من ایذ تا وقت زکاة چیزی از مال خود بده ذل ترا دهد پس تو مرید اوای نه او مرید تو مرید تو آن بود که او آن کند که تو باید و علم خود ورجهل تو بنهد و پسند خود در ناپسند تو بذارد و خوش آمد خود درنا خوش تو گم آرد و صواب خود در ناصواب تو صواب انگارد و قبول از اصل دارد نه از فرع از باطن و مایه سری بتو نگرد نه بفعل و معاملت تو و عیب تو بگذارد مگر در شرک وانخرام که آن بابی دیگر است و آنجا فرا صحبت نبرد که اصل عقید تست و طریقت که مرد برانجا بگذرد بعمدا یا بدعوی اباحت تو باید که بروی براه عقیده راست و استقامت نیکو و از آنجا فرا باوی یک قدم فرا ننهی تا آنگاه کی وی بر راه آید ار خود آید ویرا فرو گذاری موقوف مگر که خطایی بود یا تلبیس یا جرم یا ندامتو اضطرار که خلق مضطر و مقهور و مجبورند زیر حکم و قضاء حق تعالی می راند هر چه خواهد برانک خواهد و مراد او دران او داند و ازو فرا خلق او نگری تا خصومت بریده گردد مگر حکم شرع در پای آید که فرا قدم فرا نتوان نهاد بضرورت والله المستعان و علیه التکلان و نسیه الله العافیه والسلامة فی القلب و هو مقلب القلوب و الابصار و نعوذ بالله من الفتن کلها ظاهرها و باطنها یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک و طاعتک و سنة رسولک و علی طریق حقیقتک واجعل من وراینا بفضلک و رحمتک و کرمک

شیخ الاسلام گفت که خواجه علی حسن شیخ کرمان و پسینه مشایخ وی داروخانه داشت و کار بنظام و اوقاف بسیار و مریدان بسیار و نیکو معاملت و وی دعوی مریدی شیخ عمو کردی و تاوی بنه رفت از دنیا وی بست باز نگذاشت شیخ الاسلام گفت که بوطالب خزرج بن علی البغدادی است استاد بوعبدالله خفیف٭ بود شیخ بوعبدالله گوید که من خدمت وی می کردم و وی علت شکم داشت خون می فروشد طشت در وی می نهادم وقتی غایب بودم وی آواز داد که شیرازی من بنمی شنودم دیگر باره آواز داد گفت شیرازی هین لعنک الله من بشتافتم و طشت بوی دادم علی دیلم پرسید از ابوعبدالله خفیف که تو آن لعنک الله چون بشنیدی از روی گفت چون رحمک الله

شیخ الاسلام گفت فلاح نباشد مرید را که ذل استاد و پیر نکشیده باشد وقفای وی نخورده باشد و لعنک الله استاد نشنیده باشد و برحمک الله برنداشته ویرا بدرد و ناکامی زنده نکرده باشد خود درست باشد زعیر لا یفلح که استاد و پیر در می باید لابد که مرد بی پدر چنان سندره و لایفلح نبود کی بی استاد و پیر ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۷ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوبکر السوسی الصوفی

 

... و صادفت ما صادفت بین الجوانح

شیخ الاسلام گفت که مجلس حاضر بود مشایخ را قوال می خواندی و ایشان سخن می گفتند بوالحسین جنید بارغان فارس می گفت بوالحسن گرگانی بسیرگان می گفت و شقیق به نشاپور می گفت و ازین متأخران بوعلی سیاه بمرو٭ و بوعلی دقاق بنشاپور و خرقانی٭ بخرقان و جز ایشان

شیخ الاسلام گفت کی محمد بوالعباس بوده از غزوان مالین از ملامت بوی داشت وقتی سخن می گفتند وی گفت جای پلید کنید تا فرشته بشود که برزگری می باید کرد یعنی هزلی گویید تا دمی زنیم وقتی از سر سخن می گفتند اهل وی گفت چند از بن سرگویی سی سالست تا ازین سر می گویید هنوز بنه دید سر از سرباز نشناخت ...

... شیخ الاسلام گفت که باب فرغانی بفرغانه بود مردی صاحب کرامات ظاهر شیخ عمو وی را دیده بود وی گوید که روزی پیش وی نشسته بودم یکی درآمد وی را گفت ای باب یکی دعا بکن که سرکب باز آمد و سرکب امیری بود بجنگ آمدی و باب بر کران آتش نشسته بود و جورب در پای و آفتابه آن جا نهاده وی پای داد در آفتابه گفت افگندمش و مرکب در وقت بر در شهر از اسپ نگون اندر فتاد و گردش بشکست

و دیگر حکایت کرد که یکی درآمد و گفت ای باب دعایی بکن تا باران آید دعا کرد باران روان شد دیگر هفته همان مرد آمد گفت دعا کن تا باز ایستد که خان و مان فرود آمد دعا کرد وباران باز ایستاده هر دو حکایت عمو کرد از او

شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالازهر اصطخری نام وی عبدالواحد است من یک تن دیده ام که وی را دیده بود شیخ بوالازهر گفت هر کس که باین طایفه صحبت دارد الله تعالی بدل او نگرد هر چه او را آرزو بود باو دهد و حکایت وی کند که بزیارت شیخ تینانی٭ شدم ووی در نزع بود و برین آیت برفت که شهدالله انه لااله الاهو الآیه این حرف تکرار می کرد که قایما بالقسط تا برفت ...

... شیخ الاسلام گفت که درمانده از صحبت تو از اشک حسرت می لذت یابد یا بنده تو پس چه باید گور لیث پوشنجه بخدا بان است چون وی برفت اورا یاران بودند بر سر گور وی جایکی کردند چهار طاقکی بر بام خانه ودران می ودند تا یک یک می رفتند و بر پهلوی وی دفن می کرند رحمهم الله شیخ عمو می گفت که این گور فلان نار فروش است و این آن فلان و با من می نمودی گوریان وی

شیخ الاسلام را خوش می آمد و ببسندید از موافقت و استقامت ایشان و گفت کی محمد عبدالله گازر گفت که همه نیکویی خود بآن می بینم سبب آن دانم کی لیث پوشنجه با من رازی کرد مزه او در حلق می فروشد لیث پوشنجه وقتی در رود هراه غرق شد می طپید گفت الهی اکنون مرا فرو گرفتی اکنون برگ آمدن ندارم ار مرا بسلامت بیرون آری سه بار ترا سوره قل هو الله بخوانم گفت ازان برستم نه سالست تاد آنم کی بخوانم نمی توانم هر گه کی می گویم که احد مولی گوید آنم که تو می گویی که احد که ایذ مرا بار سر برد

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۸ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسین جهنم همدانی

 

... شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوالحسین سرکی بوده بمکه مجاور سید با مشایخ بهم با شیخ سیروانی٭ و بوالعباس سهروردی٭ و بوالخیر حبشی٭ و بوسغید شیرازی و شیخ محمد ساخری٭ همه یاران یکدیگر بودند و مشایخ ویرا تعظیم تمام می داشتند

شیخ الاسلام گفت کی بوالحسین سرکی اوست کی در بادیه بود با یاران شیخ بوسعید شیرازی و شیخ با اسامه از هراة و شیخ محمد ساخری و قوم دیگر کی سموم خاست بوالحسین گفت مترسید کی این کار مرا افتاده من بروم و شما همه بسلامت برهید و سیراب شوید چنان بود او برفت و میغ آمد وباران در ایستاد ایشان همه سیراب شدند و سیل درامد وویرا برگرفت و ببرد

شیخ الاسلام گفت کی زنده ویرا شربتی آب نداد تشنه کشته فرا آب داد او با دوستان چنین کند

شیخ الاسلام گفت کی وی قزین بافتی روز بوالحسین سرکی بمکه گفت میان صوفیان بودم در مسجد حرام که از درویشی سخن می رفت وی گفت چند گویی درویش ار درویشی بر دیوار بنویسند یکی از ما بانجا فرو نگذرد و هر کس می گوید که درویشم قوم بشورید گفتند این چیست که او می گوید باش اکنون ما نه درویشانیم گفتند جولاهی آمده ما را از درویشی بیرون می نهد آنچ مشایخ بودند گفتند چنانست که او می گوید جنگ برخاست و نقار باز بپراگند وقت عمره آمد شیخ بوالحسین سرکی بعمره شد باز آمد وقت نماز آمد نماز کرد و جماعت همه حاضر بودند وی برخاست و فرا سر هر یکی می شد و بوسه بر سر ایشان می داد و عذر می خواست یکی از مشایخ ویرا برادر خوانده بود گفت حق بگفتی ایشان که دران دانستند و مشایخ مهینان با تو یار بودند اکنون آمدی ازان باز بودی بقول سفیه چند

وی گفت من باز نه بوده ام اما من هر گه بعمره می شد در راه چند آیت قرآن برخواندمی و ورد بسیار امروز در راه می گفتم با خود که او چنین گفت او را چنین گویم و فلان را چنین گویم همه راه در خصومت بودم اکنون امدم خود را و دل خود را باز رهانیدم ایشان خواهید حق بید خواهید بر باطل من دل خود را کردم یعنی فراغت دل خود را که فراغت دل بخصومت بیهوده دریغ بود کسی را که دل بود شیخ محمد ساخری او ایذ که این مرد بسر گور مصطفی گفت که مهمان تو آمده ام یا رسول الله که مرا سیر کنی یا این قندیلها درهم شکنم یکی بشیخ محمد ساخری آمد ویرا خواند و خرما و خوردنی ساخته بود ویرا سیر کرد و گفت چه گفته بودی رسول خدای را و می خندید بگفت آنچ گفته بود گفت تو از چه می گویی گفت خفته بودم مصطفی بخواب دیدم مرا گفت مرا مهمانیست بس بدخوست ویرا بخانه بر و سیر کن و ویرا بگویی که جای فرا بدل که ایذر بار زونه پس بداشت شیخ جوال گر از یاران ایشانست با هم بوده ا ند در صحبت شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که وقتی بمکه تنگی افتاده بود صوفیان قومی متأهل شدند و ولیمها می دادند تا حال فراخ ترگشت و بر معلوم افتادند شیخ جوال گر هم زنی خواست آن شب بود روز دیگر بطبیت فرا صوفیان گفت نه بحلی از سوی من که آن چنان خوش نبود از چند گاهها فرامن بنه گفتند

شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که شیخ احمد جوال گر تنها نان خوردی وی گفت از بهر آنک روزی با پیری هم کاسه بودم پاره گوشت برداشتم پسند نامد با جای نهادم وی بانگ برمن زد گفت چیزی که خود را نمی پسندی چرا بر دیگری می پسندی در دهن نه ازان وقت فرا تنها طعام می خورم تا بادب شوم شیخ عمو گفت که پس ازان ویرا بخراسان دیدم همه تنها می خورد وی مجاور حرم می بود و از فرغانه بود یعنی شیخ احمد جوال گر ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۹ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوالمظفر الترمذی رحمه اللّه

 

شیخ الاسلام گفت کی نام وی حبال بن احمد است امام حنبلی مذهب بود بترمذ مذکری کردی شیخ وقت خویش بود و خضر در مجلس وی می بودی که وی سخن می گفتی شاگرد محمد حامد واشگردی بود شاگرد بوبکر وراق٭ و پیر و استاد پیر شیخ الاسلام بود و او را سخن بسیارست و حکایات نیکو در معاملت و زهد و ورع و تقوی شیخ الاسلام گفت که بوالمظفر ترمذی و استاد وی محمد حامد و استاد وی بوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمی کردند بوبکر وراق گوید که بامسلمانی نشسته بی مگس از خود باز مکن که از تو برخیزد برو نشیند پیدا می شود که آن وقت می باز نکردند کی برو نشسته الله شغل ایشان ویرا کفایت کرده بود بآن نیت نیکو شیخ الاسلام گفت کی پدر من گفت که امیرجه سفال فروش کژدم از دکان برداشتی وبباره بردی و آنجا بگذاشتی

شیخ الاسلام گفت کی پدر من هم هیچ جانوری نکشتی و ان مذهب ابدال بود و ایشان از ابدال بودند و اهل کرامات مردی وقتی خوش گشت فرشته خود را دید ویرا گفت چه باید کرد تا مردم شما را بیند گفت هیچ جانور نباید آزرد این مرد هیچ جانور نمی آزرد فریشته می دید روزی مورچه ویرا بگزید لیته در وی زد لیته بجامه باز داد تا آن مورچه بیفتاد پس آن هرگز فرشته ندید ...

... شیخ الاسلام گفت کی در آسمان و زمین از هر که زسته بود سود کنی که با ملک بسته بی سود کنی پیر حکایت کرد ما را که پیری گفت مرا کی محمد عبدالله گازر بابتداء ارادت بایست سفر خاست برخاست به نشاپور رفت روزی در مسجد رفته بود پیری درامد بابها ویرا گفت کجا می شوی گفت به سفر گفت چیزی معلوم داری گفت نه گفت پس چگونه کنی گفت ضرورت می خواهم گفت کرا دوستر داری ازین دو تن آنک ترا چیزی دهد یا آنک ندهد گفت نه آنک مرا چیزی دهد گفت هنوز نامده او را دوست باید داشت که ترا چیزی ندهد ترازو با خود می خواند یعنی دل تو باو گراید و آنک ترا چیزی بدهد ترا باو می فرستد پس نه این را ازوی دوست تر باید داشت که ترا از خود آواره می کند باز گردم تا خود را برین راست کنم پای افزار در پای کرد و آمد بهری و پس آن بود آنچ بو همان گفت که آن پیر گفت بنشاپور که پیر معتمر قهندزی ایذر آمد گفت گرد جهان بگشتم نه رسته دیدم و نه خود رستم

شیخ الاسلام گفت کی عارف عیار ببلخ بود از باران شریف در خیبر برکند وبستد یاری الله فرا من دهید و مشاهده مصطفی و ذوالفقار ارمن کوه قاف بنه کنم برمن تاوان است

شیخ الاسلام گفت که این نه نقص است در علی که باین گواهیست علی را بآن سه چیز ...

... و شیخ عمو گفت که نخاوندی دیگ پختی تا مهمان نبودی و شیخ عباس فقیر هروی گفت که عمران تلتی چیزی نخوردی بروز بی مهمان چون مهمان رسیدی بازو خوردی و چون نرسیدی روزه داشتی روزی نزدیک نماز شام رسیده بود آفتاب زردی بگاه کسی نرسیده وی نیت روزه کرد تا آفتاب زرد بیگاه مهمان در رسید و وی را بحدیث فرا می داشت تا روزه من تمام شود کی بیگاه بود آن شب حق تعالی را بخواب دید الله تعالی باوی گفت عمران تو با ما عادت داشتی نیکو ما با تو سنتی داشتیم نیکو تو عادت خود بدل کردی ما نیز سنت خود باتو بدل کردیم بیدار شد رنجه و اندیشه مند و تلت ده است بنزدیک مصر بس برنیامد که آن مصری یعنی والی کس فرستاد بآن ده بشمار کردن و آن ده تلت همه ملک عمران بود آن کس عامل که بوی فرستاده بود ترسا بود بروی زور کرد و وی را از انجا بکند و ویرا ببایست گریخت

شیخ الاسلام گفت که شیخ عباس گفت مرا بشیراز بودم پیش شیخ بوالحسین سالبه در خانگاه که یکی درآمد ما ندانستیم و نشناختیم کی وی کیست شیخ بوالحسین دروی نگریست گفت عمران تویی گفت بلی شیخ برخاست برپای باستقبال وی باز شد وویرا در برگرفت باز برد و بنشاند خجونده دید کی در چشم وی می ر فت شیخ گفت ویرا این چه بود که در تست می دوندگفت وفی شیء و در من چیز است ازان بی خبر بود عباس گفتکه شیخ مرا گفت هروی زود ویرا بگرمابه بر ببردم و شیخ جامه تن خویش بیرون کرد و بگرمابه فرستاد چون فارغ شد بیرون آمد و جامه شیخ دروی پوشیدم آمدیم تا خانقاه آن شب دعوة شاختند بشکوه که شیخ الشیوخ بوالحسین سال به بخانه وی بسیار بوده بود که هر سال همه مشایخ یکراه بخانه وی امدندی بمصر بآن ده تلت و وی دعوتی کردی دعوت جمع شیخ گفت باری یک چند بنزدیک من باشد تا مگر بآن خدمتها که وی کرده بلختی قیام نمایم چون دیگر روز بود بامداد عمران پای افزار خواست شیخ گفت بروی گفت بروم شیخ رنجه شد گفت روزی چند باری بنشین تا براسایی گفت بروم من مردی معاتیم نباید که در من تنعم بیند نه پسندد بروم سر بمحنت خود باز نهم تا خود چه بود شیخ عباس گفت که پس ازان ویرا در مصر یافتند در ویرانی مرده و هوش یک گوش وی بخورده

شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالحسین سال به گفت که هر کی عشرت از صحبت باز نداند او نه صوفیست عشرت وقتیست و صحبت جاویدی وقتی بوالحسین سال به فرا خادم گفت چه می سازی درویشانرا گفت حلوا پانیذ گفت درویشانرا می پانیذ حلوا کنی جز از شکر مساز و در خدمت کردن درویشان ومراعات کردن ایشان ویرا عجایبهاست

شیخ الاسلام گفت که بوالحسین مرورودی خانه وی حصار بود شیخ اهل سنت را ابوسعد بوحمد را چند بار متواری بخانه وی بوده و بوالحسین شبلی٭ دیده بود وی گفت که شبلی را پرسیدند که اکرم الاکرمین که بود گفت او بود که وقتی گناه کسی را بیامرزیده بود هرگر کس بران گناه عذاب نکند که این گناهست که من فلان دوست و رهی را بیامرزیده ام

شیخ الاسلام گفت که فرداوی شادروان گرم باز گسترد گناه اولین و آخرین کم گردد ...

... بوالقاسم گوید حسن بن احمد البغدادی که از شبلی پرسیدند که تصوف چیست گفت محو البشریة و تعظیم الربانیه

شیخ الاسلام گفت که ابن باکوی گفت که عبدالوهاب بن احمد الاباری گفت بکوفه که از شبلی شنیدم که گفت شهدت ارباب التوحید من اصحابنا ستة النفس الجنید و رویم والجریری و ابن عطا و ابن مسروق و الکتانی٭ مروا علی بیتی و لم اعطهم من التوحید ذرة

شیخ الاسلام گفت که ابن باکوی گفت که علی بن محمد بن قزوینی گفت که قناد گفت کی از رویم٭ پرسیدند که تصوف چیست گفت ...

... و هم ابن باکوی٭ گفت که محمد بن الفارس الفارسی بصری گفت که از رویم پرسیدند که تصوف چیست گفت ترک التفاضل بین الشییین و هم باین استاد عبدالله بن محمد الدینوری گوید که از رویم شنیدم که گفت

مکثت عشرین سنة لا یعرض فی سری ذکر الاکل حتی یحضر محمد بن زبرقان گوید که بوعلی رودباری گفت که الطرف طهارة الضمایر والحیا خوف السرایر و حسین بن احمد الفارسی گوید که بوعلی رودباری٭ گفت علامة اعراض الله عن العبدان یشغله بما لا ینفعه بوجعفر گوید محمد بن احمد للنجار که بوعلی رودباری گفت

ما لم تخرج من کلیتک لم تدخل فی حد المحبة و بوالحسین گوید

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۷

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۷۱ - فصل فی‌المعرفة والتوحید

 

... گفت بآنک هر که فرا کردم او باز کرد دانستم که همه او احمد حنبل گوید که معرفت نه مخلوق است که مخلوق به خالق نرسد مخلوق به مخلوق رسد خضر گفت احمد حنبل را رحمه الله کی سره گویی از بهر این لفظ را

شیخ الاسلام گفت که اول مرد در اثناء شناخت منت ایذ تا منت او به بینی و سبق او بشناسی شناخت چیست چراغ که مولی بخودی خود فرا خفی تو دارد کس و چیزی درین میان نگنجد و جوب معرفت را سبب دانم وجود معرفت را نه هر که اوشناسد کار او باریک و هرکه نشناسد راه تاریک غایت آن معرفت که الله خلق را ارزانی دارد که ازان برتر نرسد چون مرد بآنجا رسد چنان حیران گردد خواهد که زهره وی بشگافد چون درماند بشهادت عام آید پس چون نداند که به لااله الا الله بکجا رسد بیش وانگرد تا بجا آرد معرفت خاص از عام پس آنچ بران برگذشته باشد آنرا خست بیند چون آن خستی بدید این بدانست العارف انما یعرف مقامه اذا جاوزه فاذا التفت الیه منه او من غیره استحسنه فصیح له مقامه الذی ارتقی الیه و لایراه مادام قایما فیه البته در تجلی سلطان معرفت جز از یکی فرا دید نیاید دیگر همه بهانهعلم معرفت آنست که ذکر را ملازم بود و مشاهدت را ملازم بود همواره رقیب ازل بود و گوش و آن سبق خوی تو فرا افگند از دنیا سیر آیی و با خود به پیکار دریاد او پیچی و همواره شاد بسبق اختیار را دست بداری آن چه آن تو آید خجل بی و هر چه ازو آید بآن راضی بی خاطر را غلام بی و جان را تابع بی جوینده پسین روز بی و فدای پیشین روزبی

فدیت بنفسی بل فدیت بمهجتی و قلبی ایاما عرفتک فیها

معرفت و محبت و توحید را اندازه نیست ارصد هزار سال یک رهی هر روز دریای معرفت باز گذارد از غایت هنوز کجا رسیده باشد جنی٭ گوید من عرف نفسه فقد عرف ربه هر کی خود را شناخت بعجز اورا شناخت بقدرت و هر که خود را شناخت بخطا او را شناخت بعطا سبحان آن خدایی که عجز رهی از معرفت معرفت انگاشت عشق صورت جان آمد و معرفت صورت دل معرفت انواع است معرفت استدلالی مزدوران راست و معرفت احتجاجی معرفت خذلان است یعنی عقلی و معرفت واسطه معرفت مضطران است معرفت رجا آمیز معرفت گدایان است و بیم آمیزان متنافران است معرفت غرق در توحید کجاست معرفت آنست معرفت که چیزی یابم معرفت ناجوان مردان است معرفت حسبتی افتادن و خیزان است و آنک فزاید و کاههد عازیتی است آنک تواسیر و مقهور کد کار آنست معرفت که ازان نشان است مبین و ازان بیان است و بر معروف بهتان است و آنک آنرا گویانست بمعرفت طغیان است و آنک زبان ازان ناگویاست دوست بران معرفت گواست شناخت الله بس عزیز است هرکجا که هست غم نیست و میان مرگ و زندگانی فرق نیست

معرفت سه است اصل آن معرفت تقریری الست بربکم معرفت تصدیقی معرفت تحقیقی از معرفت اصل عبارت علت است معرفت از صحبت مه است معرفت خود صحبت است شناخت او گیمیاست ار ذره بر جن و انس او کنند همه بار یاوند معرفت چیست اول استقامت دوستی غایت آن توحید ولایت در نظر است قیمت در صحبت است ملک در معرفتست در خدمت و جهد یافت حق نبود یافت او در صحبت است ملک در معرفتست در خدمت و جهد یافت حق نبود یافت او در شناخت است قرب صحبت در روح سرور راست شفیع فرازو ایذ راه باو او ایذ حکمت دیده است که بران معرفت بینی و معرفت دیده است که بران شی حقیقت بینی حقیقت دیده است که بران شی او بینی

پاداش شناخت اوچیست مگر یافت عارف بمعرفت برمعروف سبق نکرد در معرفت و یافت هم دوگانگی است تو کجا بودی که او ترا بود که بودی گه او را بودی عارف چه کرد در نگرست جز از تو نبودی راه بگرفت برو از چپ و راست او گریخت فرا تو رسید راست او که خاک شناسد داند که طلب تو نروید از آب پندار طالب یافت تو نروید ...

... من الحق فالمنة للحق

شناخت خدا در ورع است و ورع در میان قلب است کم از سر موی نظر مولی بآنست آن هوا کی عرش دروست دران بنه کویزد که دران روع بکویزد شناخت دواست نورست که در دل افتد ازان عبارت نتوان در دو جهان او گفت کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف ملکا و تعرف ملکاات شناسدات شناسد کت شناسد از حق معرفت کس سخن نگفت در میان جان می بود ببرک زبان نمی شود جان آنرا میدان می بود اما زبانرا توان نمی بود از دیدار شناخت نیاید که دیدار بر مقدار شناخت ایذ

شیخ الاسلام گفت که معرفت صوفیان می تصنیف کنی و شرح کنی آن نه مقال است که در سماع آید تو بجان راه جان او بنتوان شناخت آن وقت که ترا روح نماند و جز از شناخت آن وقت او بشناسی معرفت بقهر است آدم با آن شناخت که الله را ایذر شناخت در بهشت بنشناخته بود نور مسکیدن معرفت او بنتوان و دید که آن از آن او فزاید چون فزود آید ازان عبارت نتوان کرد از بهر آنک کسی نه اهل آن بود که آن نخواهد یافت بنشنود و آنک داند بشنید گفتن حاجت ندارد شناخت صوفیان شناخت است آن دیگران پنداره است آن معرفت است که اینان بآن زنده اند اینان بازان می روند حیوة اینان آن معرفت ایذ اینان بازان می روند حیوة اینان ان معرفت ایذ از شناخت اینان عبارت نتوان آنجا که هست از آب پارگین بیش است و آنجا که نیست از کبریت سرخ عزیزتر است

او که ازین بهره ندارد هر چند که هنر او بیش بود از الله دورتر بود از بهر آنک او ببدل او چیز دیگر می پسندد پس از آنکه برین منکر است و آنک در دست دارد می گوید که حق این ایذ ...

... قال الشیخ الاسلام عظم الله کرامته احاطت بعین الشییء کما هو وهی ثلثه معرفة الصفات والنعوت و معرفة الذات مع اسقاط التمرین بین الصفات والذات و معرفة مستغرقة فی محض التعریف لا یوصل الیها بالاستدلال و لایدل علیها شاهدوا و لایستحقها وسیلة معرفة فطرة و معرفة دلالة و معرفة مشاهدة و معرفة تقدیر و معرفة تصدیق و معرفة تحقیق

شیخ الاسلام گفت که معرفة سه است تری اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق نکته معرفت احاطت است بعین چیز آنچنانکه آنست و آن سه درجه است و خلق دران سه فرق اند درجه اول شناخت صفات و نعوت است چنانک رسید بخبر و معرفت دلایل و پیدایی شواهد و صنایع در صنعت بدیدن ببصیرة بنور قایم در سر و طیب حیوة عقل در کشتزار فکرت و زندگانی دل بنیکو نظری میان تعظیم و حسن اعتبار این معرفه عامه است آنک شرایط یقین نه بندد مگر باین که در صنایع صنعت پیدا و در رزق رازق پیدا بدلایل صنایع که کرد را کردگار باشد و خلق را خالق و رزق را رازق و آسمان معلق بداشته در هوا علی حال آنرا بردارنده است و نگاه داشته بقدرت علی حال با قوت است و این زمین را بگسترانیده و صنع را صانع و کوه بر زمین لنگر کرد بدانی که آنرا قادری است و این معرفت رسمی است که شیخ بوعلی دقاق٭ گفت معرفة رسمیة کقطرة و سمیة لاغلیلا یسقی ولا علیلا یشفی این شناخت عالم ایذ کفر و بیگانه خود باین مقر و باین معرفت در شکرت و انبازی که ار تصدیق آرد برسول و کتاب باثواب دیگران انباز باشد که گوران می گویند شکر یزدان را که چشم بیننده داد و گوش شنونده و زبان گوینده دست گیرنده و پای رونده و این معرفت شواهد که ساتر است عیب می پوشد و رازقست رزق می دهد باین معرفت شواهد بهشت واجب کند و از دوزخ دور کند و از سخط آزاد کند و احکام باین به پاء گردد وار گور محمد رسول الله بگوید هم بازیشان برهد

اما این معرفت دلایل صنایع پس سمع و تصدیق و قبول ورمت دران شرط کی مقدم بروسنت نبیت است کی نبیت و راء حجت است که آنچ خدای گفت من آنم و دین من آنست در کتاب خود آنچ پیغامبر گفت که وی آنست و دین وی اینست که خبر را از تصدیق بد نیست شواهد و صنایع پس سمعست که تا آن نبود آن درست نیاید ورنه بعقل مجرد بسر شدی وی پیغامبر و کتاب راه یافتندی نه بردند و نه یافتند کتاب باید و پیغامبر و پیغام کی حجت باینست بر خلق و آنکس که ازان استغنا جوید بدلایل و شواهد و صنایع بعقل مجرد وی ملحد است و بی راه که الله تعالی می گوید وان کانوا من قبل لفی ضلال مبین و این معرفت خبری را سه رکن است اثبات صفات بی تشبیه و نفی تشبیه بی تعطیل و نومید شدن از دریافت چگونگی و بپرهیزیدن از جستن تأویل و براسم و ظاهر باز ایستادن و وقوف کردن بجد برنام صفات وی افراط نه زیادت و نه نقصان که شرط رمت و نه قیاس و نه تشبیه نه کتمان ورسانیدن آن چنانکه رسید همچنان و نه ترسیدن ازان که تسلیم کردن بطوع و طبع و سکنیت و تفکر نه کردن در چگونگی آن و نه تکلف و نه تاویل و نه وی جان از گفت آن و شنیدن آن که معلوم از صفات حق تعالی را نام آنست و ادراک بآن قبول آنست و شرط دران تسلیم آنست و تفسیر آن یاد کردن انست ...

... غیب وی پوشیده ازل و ابد خلق نا وغسته خلق برامید موقوف برحکم نه فالحکم لله رب العالمین و هو احکم الحاکمین و هو اللطیف الخبیر و هو غفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی

ووی بر گفته استوار و بر محال قادر و عقل در و عاجز و وی در ملک کالک و در حکم عادل و در قضا سابق و بخبرت خلق و معاملت ایشان عالم و اوست باری و خالق که هم قاهر است و هم غافر لایسیال عما یفعل فلله الحجة البالغه و هوالغفار النافع و اهادی فمنهم شقی و سعید و من لم یجعل الله له نور فماله من نور والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا فاما من اعطی واتقی الی آخره واعاقبة للمتقین و انا لا نضیع اجر المحسنین

باین معرفت خبری و ضواهد به بهشت رسند و از دوزخ برهند و از خشم وی آزاد شوند و احکام بپای شود اما حقیقت معرفت وی چیزی دیگر است این معرفت وی چیزی دیگر است این معرفت رسمی است بخبر و اثر شواهد و صنایع آنرا تابع عقل آنرا حیلت اما نبیت و رای حجت در حقیقت این کارا از بهشت آوای نبود و نه از دوزخ نشان آنجا فرا که ازین آوای بود از آن هیچیز نبود و از آنجا که ازین چیزی بود ازان آوای نبود و آن حدیث که دوزخ گوید بر گذر که نور تو زبانه من بکشت آن فرا معترض گوید دوزخ از عارف چه خبر دارد آن همه هست و خواهد بود اما آنرا خلق هست عوام خلق آنرا اند و از تصدیق خبر بد نیست اما حقیقت از محققان پوشید نیست ...

... روزی عبدالله منازل٭ بر گورستان بر گذشت گفت مسکینان از دنیا برفتند و از بهینه چیزی نچشیدن یکی گفت ویرا که آن بهینه چیست گفت شناخت سخن بونصر دباغ دریغا کت ندانستم و پنداشتم کی می دانم ازان پنداشت گوناگون و ازان دانش پشیمانم توبه انید

شیخ الاسلام گفت جز از فردانیت و اولیت همه علت اند بهیچیز مشغول مشوید که درین علم همه علمها هیچیز نبود نه شناخت جوی که از دیدار آید دیدار جوی که از شناخت آید فی مناجاته الهی از معرفت رسمی و حکمت تجربتی و محبة عبارتی فریاد ذوالنون مصری٭ را گفتند در بیماری که چه آرزو داری گفت از آنک باو شوم یک ذره آشنایی باو

شیخ الاسلام گفت که آن معرفت عیان ایذ نه معرفت بیان بیان آن بود که دیده باول باز شود ببیند که نه قلم با زبان یار شود بشونید کی چی دره سموع درمانی در معاین درمانی الخبر حجة واعرفان محجة و مالعبد فی حقیقة الحق الامجة فی لجة کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف پس قوم است کی می شناسند ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۸

خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان اول مقام توبه است

 

و توبه بازگشتن است بخدای قوله تعالی توبوا الی الله توبة نصوحا بدانکه علم زندگانیست و حکمت آینه و خرسندی حصار و امید شفیع ذکر دارو و توبه تریاق توبه نشان راهست و سالار بار و کلید گنج و شفیع وصال و میانجی بزرگ و شرط قبول و سر همه شادی و ارکان توبه سه چیزست پشیمانی در دل و عذر بر زبان و بریدن از بدی و بدان و اقسام توبه سه است توبه مطیع و توبه عاصی و توبه عارف توبه مطیع از بسیار دیدن طاعت و توبه عاصی از اندک دیدن معصیت و توبه عارف از نسیان منت و بسیار دیدن طاعت را سه نشانست یکی خود را بکردار خود ناجی دیدن دیگر مقصرانرا بچشم خاری نگریستن سیم عیب کردار خود باز ناجستن و اندک دیدن معصیت را سه نشانست یکی خود را مستحق آمرزش دیدن دیگر بر اضرار آرام گرفتن سیم با بدان الفت داشتن و نسیان منت را سه نشانست چشم احتقار از خود برگرفتن و حال خود را قیمت نهادن و از شادی آشنایی فرو استادن

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۹

خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان سیم انابتست

 

از میدان مروت میدان انابت زاید قوله تعالی و ما یتذکر الا من ینیب انابت چیست باز گشتن بهمه از چیز انابت سه قسم است اول انابت انبیاء صلوات الله علیهم که بهمگی بازگشتند که کس را جز ازیشان طاقت آن نیست ابراهیم را گفت لأواه منیب داود را گفت خر راکعا و اناب شیعب را گفت توکلت و اله أنیب مصطفی را گفت و اتبع سبیل من أناب الی دیگر انابت توحیدست که دشمنان را بازخواند و انیبوا الی ربکم منیبین الیه و اتقوه سیم انابت عارفانست بازگشتن در حال با وی وأنابوا الی الله اما انابت پیغمبران سه چیزست ترسگاری با بشارت آزادی و خدمت و استکانت با شرف پیغمبری و بار بلا کشیدن با دلهای پر شادی و انابت توحید را سه نشانست اقرار و اخلاص و بینایی ویرا پذیرفتن دیگر فرمان ویرا گردن نهادن سیم نهی ویرا حرمت داشتن و انابت عارفانرا سه نشانست یکی از معصیت دور بودن دیگر از طاعت خجل بودن سیم در خلوت با حق انس داشتن

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۰

خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان هشتاد و هشتم اطلاعست

 

از میدان سماع میدان اطلاع زاید قوله تعالی سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم اطلاع مستمع مطلع شدن ویست بر نصیب خود از حق و آن مردان سه اند اطلاع مستمع بقرآن بدل زنده بار زنده بار آورد او را سه چیز بیمی از خطا باز دارنده و امیدی بر خدمت دارنده و سکینه با حکم سازنده و اطلاع مستمع علم بدل فراغ بار آورد ویرا سه چیز نزهت در کوشش و هدایت در عقل و توانگری در دل و اطلاع مستمع اشارت بدل بینا بارآورد ویرا سه چیز مددی از معرفت و برقی از هیبت و نسیمی از قرابت

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۱

خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان نود و چهارم سرورست

 

از میدان مکاشفه میدان سرور زاید قوله تعالی فبذلک فلیفرحوا هو خیر مما یجمعون جمله شادیها سه است یکی شادی حرامست و یکی شادی مکروه و یکی شادی واجب آنچه حرامست بمعصیت شاد بودنست و آن اینست که قوله تعالی لا تفرح ان الله لا یحب الفرحین انه لفرح فخور و آنچه مکروهست بدنیا شاد بودنست و ایسنت که گفت قوله تعالی و فرحوا بالحیوة الدنیا و لا تفرحوا بما اتاکم و آنچه واجبست شادیست بحق و آن آنست که گفت فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به اما شادی بحرام بدان دل می رود و پی ببرد و دوست دشمن کند و اما شادی مکروه از آن آبروی کاهد و فتنه افزاید و عمر تاوان آید و اما شادی واجب سه شادیست شادی مسلمانی که بند برگرفت و در گشاد و بار داد و دیگر شادی منتست که از عتاب آزاد کرد و از بهشت رها کرد و بحقیقت شاد کرد سیم دوستیست که مرد را انس داد بی خلق و توانگری بی گنج و عز داد بی سپاه

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۲

خواجه عبدالله انصاری » رباعیات شیخ انصاری (نقل از کشف الاسرار و انوارالتحقیق) » شمارهٔ ۶۰

 

تا بادل من گرفتی ای جان تو قرار

من دیده خویش کرده ام لؤلؤ بار

باشد که بصحبت سرشکم یکبار

از راه دو دیده ام درآیی بکنار

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۳

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ دوم - در طریقهٔ وصول به درجهٔ عالی و حصول خیر مآلی و صحبت با اهالی و فرقت از غیر اهالی

 

... آن را که نمودند به بستند دهان

مست باش و مخروش گرم باش و مجوش شکسته باش و خاموش که سبوی درست رادست بدست کشند و شکسته را بدوش نجات خواهی مبتلا شو بقا خواهی در پی فنا شو اگر داری طرب کن و اگر نداری طلب کن گل باش خار مباش یار باش اغیار مباش بار فروشی شیوه اسلام است و یار فروشی کفر تمام است کمال انسان بتصرف دل است باقی بمثال آب و گل است اگر یارا هست کار سهل است صحبت با اهل بدرقه دل و جان است و صحبت با نااهل تفرقه ایمان است آن مصاحبی است برای افزودن جان واین مصاحبی است برای ربودن نان مصاحب اهل را شفیق جان دان و مصاحب نااهل را رفیق نان دان

صد سال در آتشم اگر رحل بود ...

... کز مرگ بترصحبت نا اهل بود

پس دل از همه عالم بردار و به سه تن صحبت بدار اول عالمی که ترا از عیب باز دارد و ترا بپرهیز آرد دوم درویشی که در صحبت او متواضع باشی و بخیرات پیوندی سیم صاحبدلی که بر سروی ابر رحمت بارد مگر از آن چیزی بر تو بارد دست و پای عبدالله به خامی بسته به که با خامی نشسته

با هر که نشستی و نشد جمع دلت ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۴

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ چهارم - در مذمت دنیای ملامت کیش و سرزنش آن بیش از پیش و شناسائی گوهر خویش که باعث حق شناسی است به بینش دور اندیش

 

... خدانه مستور است عبدالله نداند که مستوری چیست آنها که خدا را شناختند بعرش و کرسی نپرداختند چه آنجا که شناخت است نه عرش است نه کرسی

سخن جمله گفتم دیگر چه میپرسی بیش از این گفتگو نتوان اگر خواجه نابیناست خورشید را چه تاوان آهن آهن است هر آینه اما گاهی نعل ستور است و گاهی آینه یکی میرود به شتاب و نمیرسد و یکی مست خواب و هر آینه میرسد آنرا جواب لن ترانی گفته و بار کوه حرمان بر دلش بسته و این در خانه ام هانی خفته و موکل سبحان الذی اسری گرداگرد او گرفته لطفش می گوید بیاد قهرش می گوید میا از آسمان کلاه میبارد اما بر سر آنکس می بارد که سر فرود میآرد

عبدالله مردی بود بیابانی میرفت به طلب آب زندگانی ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی دید چشمه آب زندگانی چندان آشامید که از خود گشت فانی که نه عبدالله ماند ونه خرقانی ...

... می دان که چه می کنی کجا خواهی رفت

اگر روزی صد بار خاک شوی

به از آنکه در بند خود هلاک شوی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۵

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ پنجم - در نکوهش دنیای دنی و سرزنش از ظلم و تعدی و ناپایداری این ستمکار و بیمداری جور اشرار

 

ای عزیز دنیا سرای ترک است وآدمی برای مرگست دنیا چاهی است تاریک و راهیست باریک وای برآنکس که چراغ ایمانرا بکشت و بار مظالم را گرفت به پشت

مکن که آه فقیران شبی برون تازد ...

... جزا دهنده تو را در جهنم اندازد

زبار جور لییمان منال عبدالله

که گر خسی بزند کردگار بنوازد

ظلم اگر چه بسیار است اما به سرآید و ظالم اگرچه جبار است آخر در سر آید زنهار کس را میازار تا درنمانی آخر کارکه الظلم ظلمات یوم القیمة سعی کن تا نیفتی در هنگامه

ای ستمکار بیندیش از آنروز سیاه ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۶

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ ششم - در بیان مآل فریفتگان دنیا و عاقبت حال آنها و اظهار حال فنا شدگان مرکز خاک بزبان حال ارواح از مرکز خاک و خطاب ایشان با عاقبت اندیشان

 

ای عزیز بر آب قصد زیارت از خانه ها و نظر کن بدیده عبرت بگورستانها تا به بینی چندین مقابرو مزار که خفته نازنینان در آن صد هزار سعی کردند و کوشیدند و در تا به حرص و امل جوشیدند از جواهر درها بر میان بستند و سبو سبو زر و سیم پر کردند و سودها گرد آوردند و حیله ها نمودند و نقدها ربودند عاقبت مردند و حسرتها بردند و انبارها انباشتند و غم دنیا بر دل بگذاشتند ناگاه جمله را بدر مرگ کشانیدند و شربت اجل چشانیدند

پلی شناس جهانرا و نو رسیده براو ...

... حذر همیکن از این جور روزگار حذر

و چون مآل حال فریفتگان این دنیا چنین است که شنیدی وعاقبت کار و بار ایشان اینست که دیدی پس از موت بیندیش و حجاب امل بردار از پیش و گرنه وای بر تو دوزخ مأوای تو

بدانکه دوستان خاک ترا جویانند و بزبان حال گویانند ای جوانان غافل وای پیران جاهل دیوانه اید که نمی بینید و بر حال ما نمی نگرید که ما در خاک و خون خفته ایم و چهره در نقاب نهفته ایم و هر یک ماه دو هفته ایم و به هفته از یاد شما رفته ایم ما نیز پیش از شما در بساط کامرانی بوده ایم و انبساط جهان فانی نموده ایم پستان دنیا مکیدیم و عاقبت شربت مرگ چشیدیم و از زندگانی وفا ندیدیم تا با خبر شدیم و خود را دیدیم جان بر باد فنا بردادیم و بر خاک عنا افتادیم نه از اهل و عیال دیدیم مرحمتی و نه از مال و منال منفعتی قانعیم با این همه ندامت اگر در پیش نبودی قیامت اکنون ما را نه بالشی و نه قماشی و نه نقدی و نه فراشی نه سامانی و نه سفره و خوانی نه امکان صوت و صدایی

همه هستیم مشتی گدایی حظ ما از دنیا حرمان است و گوشت ما نصیب کرمان است وقتی که بود ما را امکان و جوهر ما بود در کان نکردیم هنری و نجستیم خبری در پریشانی افتادیم و بر همان حال جان دادیم

اگر ندارید جنون در ما نگرید که روح هر یک از ما می زارد و اشک حسرت می بارد و تعزیت حال خود می دارد کار ما زیان است و نفس ما از کرده پشیمان است روی آرید براه و بر حال ما کنید نگاه که نه از نام ما خبری و نه از اجساد ما اثری ابدان ما ریزیده و استخوان ما پوسیده و خانمان ما خراب منزل و مکان مابرات در بستر ما دیگران نایب و یتیمان ما از خانمان غایب رخساره بخاک آمیخته و دندان ما ریخته و زبان ما فروبسته ودهان ما در هم شکسته و تمامی اعضاء زخم خورده و مرغ روح ما پریده و سبزه از خاک ما دمیده ما در خاک تیره و شما برخاک خیره ان فی ذلک لعبرة لاولی الالباب و الیه المرجع والمآب

هر چیز که هست ترک میباید کرد ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۷

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ هشتم - در بیان راهبران بمطلوب و گمراهان مغلوب و قبولی حضرت حق و توفیق هدایت و نشان اولیاء و درویشان با صدق و صفا

 

... بی افکاری بی نشانی است

نام این راه زندگانی است منتهای این میدان مفلسی است متکای این مسند هیچکسی است آخر کار و بار خاکساری است این سخنهای عبدالله انصاری است

نشان اولیاء آنست که به حیلت نزیند و به زحمت نخورند و به اجبار ننوشند و به مزد کار نکنند و از ورزیدن توبه دست باز ندارند و بر خدای تعالی هیچ نگزینند و خنده نکنند مگر به تبسم و از دوستی دنیا و جاه اعراض کنند

ایشانرا چهار طمع به خلق نباشد طمع مال و طمع جاه و طمع دعا و طمع ثنا و متابعت مسلسل باشد با حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۸

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ نهم - در بیان آن که تصوف چیست و عارف کیست؟

 

ای عزیز تصوف چیست کارکردن و مزد ناخواستن و رنج و بار بردل و باز ناگفتن از دوست حکایت ناکردن و شکایت ناگفتن عارف را از دنیا عار است و آخرت در پای او خاراست و ا ورا با آن و این چکار است از عارف در جهان نشان نیست آن زبان که عارف را نشان دهد در هیچ دهان نیست از چه نشان دهد چیزی را که در جهان نیست

صوفی آنست که از نشان بی نشان است لم یزل شنودی نشان آنست امروز نهان فردا نهان اندر نهان است پوشیده میدار این راز را که فردا نه وقت بیان است ...

... هشدار که از این دولت نیفتی که اگر از هشت بهشت درافتی به از آنکه از گوشه چشم بیفتی اگر یک کس از دوستان او را قبول کردی رستی سخن حلاج شنیدم نه قبول کردم ونه انکار من صرافم مرا با رد و قبول چکار این کار مکن که انکار شوم است انکار کننده محروم است سیل در بالا و من درهامونم هم دردمندان دانند که من چونم

بارکش باش نه بار نهنده تحت حکم باش نه حکم کننده نفس بت است و قبول خلق زنار عین حقیقت بتو گفتم یکبار این کار نه بخدمت یابی و طلب بلکه بحرمت یابی و ادب اگر جان ما در سر اینکار بر آید شاید که این کار ما را جان افزاید بکوش تا جان زنده شود که چون جان زنده شود و تن بنده شود دل از دنیا بر کنده شود

چون جان تو در علم یقین زنده شود ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۷۹

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ دوازدهم - در امر به اوصاف حمیده و منع از اوصاف ناپسندیده

 

... هر که او تخم کاهلی کارد

کاهلی کافریش بار آرد

صحبت با خردمندان دار پای از گلیم خود دراز مکن بظاهر هر کس فریفته مشو از نیکان برادری گیر از معصیت بگریز ...

... کان ترا از بهر این کار آفرید

از دانشوران زمان و دقیقه شناسان دوران التماس آنستکه بر عدم رعایت ترتیب بعضی از فقرات و تساهل در تقدیم و تاخیر بعضی از عبارت این رساله فیض مقاله دست رد بر سینه جامعه نگذارند و بر جهل و نادانی حمل ننمایند بلکه از سهو نسیان شمارند که این عقود لآلی را از بحور صحایف متفرقه و کنوز صفایح متشتته بدست آورده و بمشقت تمام در رشته انتظام کشیده والغدر عند کرام الناس مقبول

یارب دل پاک وجان آگاهم ده ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۸۰

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۳

 

پیر طریقت گوید فردا در موقف حساب اگر مرا نوایی بود و سخن را جاییگویم بار خدایا از همه چیز که دارم در یکی نگاه کن

نخست در سجودی که هرگز جز تو کسی را از دل نخواستدوم تصدیقی که هرچه گفتی گفتم راستسوم چون نسیم کرمت برخاست دل و جان من جز تو را نخواست ...

خواجه عبدالله انصاری
 
 
۱
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۶۵۵