گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

ای عزیز تصوف چیست: کارکردن و مزد ناخواستن و رنج و بار بردل و باز ناگفتن از دوست حکایت ناکردن و شکایت ناگفتن، عارف را از دنیا عار است و آخرت در پای او خاراست و ا ورا با آن و این چکار است از عارف در جهان نشان نیست آن زبان که عارف را نشان دهد در هیچ دهان نیست از چه نشان دهد چیزی را که در جهان نیست

صوفی آنست که از نشان بی نشان است لم یزل شنودی نشان آنست امروز نهان فردا نهان اندر نهان است پوشیده میدار این راز را که فردا نه وقت بیان است

اگر سر این کار داری برخیز و قصد راه کن نه زاد برگیر و نه کس را آگاه کن عافیت را بناز دار و سخن کوتاه کن

عارف یکی است از صوفی چگویم که چیست که نه آدمیزاد است و نه آدمی، زاهد به بهشت مینازد و عارف بدوست از صوفی چگویم که صوفی خود اوست

دانی که زندگانی تمام کدام است آنکس که همیشه بی نام است و از حق بر دل او پیام است و در دل او دگر دوست بردوام است دنیا او را دام است و عقبی دانه او نه مشغول دام است و نه دانه

انتظار را طاقت باید و ما را نیست صبر را فراغت باید و ما را نیست

هر کوه که نه برآورده مهر اوست هامونست و هر آب که نه از دریای اوست خونست

هشدار که از این دولت نیفتی که اگر از هشت بهشت درافتی به از آنکه از گوشه چشم بیفتی اگر یک کس از دوستان او را قبول کردی رستی، سخن حلاج شنیدم نه قبول کردم ونه انکار من صرافم مرا با رد و قبول چکار این کار مکن که انکار شوم است انکار کننده محروم است سیل در بالا و من درهامونم هم دردمندان دانند که من چونم

بارکش باش نه بار نهنده تحت حکم باش نه حکم کننده نفس بت است و قبول خلق زنار عین حقیقت بتو گفتم یکبار این کار نه بخدمت یابی و طلب بلکه بحرمت یابی و ادب اگر جان ما در سر اینکار بر آید شاید که این کار ما را جان افزاید بکوش تا جان زنده شود که چون جان زنده شود و تن بنده شود دل از دنیا بر کنده شود

چون جان تو در علم یقین زنده شود

تن در سر این کار ترا بنده شود

توفیق در این هردو چو گردید رفیق

می دان که دل از جهان ترا کنده شود