گنجور

 
۷۲۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴

 

... ای بخرد با جهان مکن ستد و داد

کو بستاند ز تو کلند به سوزن

جستم من صحبتش ولیکن از این کار ...

... گر بتوانی ز دوستی جهان رست

بنگر کز خویشتن توانی رستن

وای بر آن کو زخویشتن نه برآید

سوخته بادش به هردو عالم خرمن

دوستی این جهان نهنبن دلهاست

از دل خود بفگن این سیاه نهنبن

مسکن تو عالمی است روشن وباقی ...

... بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال کندن اوی است

دل ز نهال خدای کندن برکن ...

... گلشن او را به دود خمر چو گلخن

معدن علم است دل چرا بنشاندی

جور و جفا را در این مبارک معدن ...

ناصرخسرو
 
۷۲۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵

 

... آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز

چیزها را حروف او بنیان

وانچه او از سخن پدید آید ...

... وانکه او هست و نیست خواهد شد

سوی زندان کشندش از بستان

نیست را هست صنع یزدان کرد ...

... فتح را نام اوست فتح بزرگ

به مثالش خیال بسته میان

سوی او شو اگر ندیده ستی ...

... ای مراد از طبایع و دوران

بنده را دستگیر باش به فضل

به خراسان میانه دیوان ...

ناصرخسرو
 
۷۲۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷

 

... هیچ نارامید این خاطر روشن بین

گفت بنگر که چرا می نگرد گردون

به دو صد چشم در این تیره زمین چندین ...

... وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان

از چه مانده است چنین بسته در این سجین

زن جان است تن تیره ت با زندان

چند خسپی بنگر نیک و نکو بنشین

عمر خود خواب جهان است چرا خسپی ...

... در تو می از قبل علم کند تسکین

مر تو را دین محمد چو دبستان است

دین کند جان تو را زنده و علم آگین ...

ناصرخسرو
 
۷۲۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸

 

... در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را

که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان

چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمی داری ...

... جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان

ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی

دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان ...

... تو را خلقان شد این جامه ز طاعت جامه ای نو کن

که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان

در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر ...

... اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد

ز بهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان

اگر همچون منی زنده تو بی طاعت مشو غره ...

... به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد

به بهمن مه ز بیم برف وز گرما به تابستان

به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت

چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان

اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی

از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان

گناه کاهلی ی خود را همیشه بر قضا بندی

که کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان ...

ناصرخسرو
 
۷۲۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹

 

... وز تیر ماه تیره تر آمد بهار من

چون بنگری که شست بدادی به طمع شش

نوحه کنی که وای گل و وای خار من ...

... آید به مال باز به من روزگار من

هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز

بر قول من گوا بس پیرار و پار من ...

... سقراط دست بر گره استوار من

وان بندها که بست فلاطون پیش بین

خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من ...

... هرگز کسی ندید عجب تر ز کار من

خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان

بر وی نثار کرده خرد کردگار من ...

... باری کزو رمیده نشد کاروبار من

بی بر چنار بودم خرما بنی شدم

خرماست بار بنده کنون بر چنار من

تا بار آن درخت مبارک بخورده ام ...

... گر تخم و بار من نبریدی به رغم دیو

خرمابنان شده ستی یکسر دیار من

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت ...

ناصرخسرو
 
۷۲۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱

 

... نیک نگه کن که حکیم علیم

چونت ببسته است به بندی متین

چند در این بند به گشی چنین

دامن دنیا بکشی واستین

سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر

صورت بسته است همانا چنین

ترسان گشتی که چنینی به زار ...

... خلق بدان عالم منکر شدی

سست شدی بر دلشان بند حین

جز به چنین صنع نیامد درست

وعده بستان پر از حور عین

تا نبری ظن که مگر منکر است ...

... آرزوی جانت و در ثمین

گر در دانش به تو بربسته گشت

من بگشایم ز در آن زوپرین ...

ناصرخسرو
 
۷۲۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲

 

این گنبد پیروزه بی روزن گردان

چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان

من خانه نه دیدم نه شنیدم به جز این نیز ...

... این گوی سیه را به میان خانه که آویخت

نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان

این گوی گران را به هوا بر که نهاده است ...

... این گوی به کردار یکی خوان عظیم است

بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان

این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش

تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان ...

... هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان

بستان خدای است چنان دان که شریعت

پر غله و پر کشته درختان فراوان

بسیار در این بستان هر گونه درخت است

هم کشته رحمان و هم از کشته شیطان

ای ره گذری مرد گرت رغبت باشد

در نعمت و در میوه این نادره بستان

دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است ...

... دهقان و خداونده این خانه رسول است

سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان

هرچند ستمگاران بسیار شده ستند ...

... نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان

هرچند که بر منبر نادان بنشیند

هرگز نشود همبر با دانا نادان

گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند

دستان نتواند زدن و ناورد الحان ...

... حسرت نکند کودک را سود به پیری

هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان

هر کس که به تابستان در سایه بخسبد

خوابش نبرد گرسنه شب های زمستان ...

... بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان

آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی

فرزند وی امروز نشسته است به فرمان ...

... از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان

چون بنده ت مستنصر بالله بگوید

پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان ...

... آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان

مر بنده ت را دشمن و بدگوی بسی هست

زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان

ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات

در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان ...

ناصرخسرو
 
۷۲۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷

 

... لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را

بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین

لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او ...

... هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی

بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین

باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان

خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین

پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان

دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین

وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند

دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین

تقویم صورت ما کردند باغبانان ...

... برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین

جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی

خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین ...

... تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین

بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی

برسان جمع مستان افتاده در مجانین ...

... زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین

گر گوییش که با او بنشین و علم بشنو

کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین ...

ناصرخسرو
 
۷۲۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹

 

... چون باد سحر تو را برانگیزد

دیوی سیهی به لولو آبستن

وانگه که تهی شدی ز فرزندان ...

... وز گوهر و زر مخنقه و یاره

در کرد به دست و بست بر گردن

حورا که شنود ای مسلمانان ...

... بازی نکند مگر به جماشی

با زلف بنفشه عارض سوسن

چون روی منیژه شد گل سوری ...

... از بهر خدای سوی این دیوان

یکی بنگر به چشم دلت ای سن

ده جای به زر عمامه مطرب ...

... آن زین سو باز وین از آن سو زن

بی بند نشایدی یکی زینها

گر چند به نرخ زر شدی آهن ...

ناصرخسرو
 
۷۳۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸

 

... این نکته یاد گیر که نغز است و نادره

بنگر در این مثال تن خویش را ببین

گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره ...

... چیزی همی عجب تر از این تن چه بایدت

بسته به بند سخت در این نیلگون کره

این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر ...

... زان بر گرفت سفره در خورد مطهره

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار

سفره تو را و مطهره را سر به حنجره ...

... بی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز

بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره ...

... غره مشو به رشوت و پاره ش که هرچه داد

بستاند از تو پاک به قهر و مصادره

با بی قرار دهر مجو ای پسر قرار ...

ناصرخسرو
 
۷۳۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳

 

... تا تو ز دست او نشوی رسته

بسته هوا مباش اگر خواهی

تا دیو مر تو را نگرد بسته

دیو از تو دست خویش کجا شوید ...

... او جسته مر تو را و تو زو جسته

ای خوی بد چو بنده بد رگ را

صد ره تو را به زیر لگد خوسته ...

... اندر رهند خلق جهان یکسر

همچون رونده خفته و بنشسته

بایسته چون بود به سزا دنیا ...

... بر رفتنیم اگرچه در این گنبد

بیچاره ایم و بسته و پیخسته

روزان شبان بکوش و چو بیهوشان ...

ناصرخسرو
 
۷۳۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵

 

... جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره

بنگر چگونه بست تو را آنکه بست

اندر جهان به رشته به چندین گره

بیدار شو ز خواب کز این سخت بند

هرگز کسی نرست مگر منتبه ...

ناصرخسرو
 
۷۳۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷

 

... طاعت پیش آر و علم جوی ازیراک

طاعت و علم است بند و فند زمانه

با تو روان است روزگار حذر کن ...

... عالم دجال توست و تو به دروغش

بسته ای و مانده ای و کشده یگانه

قصه دجال پر فریب شنودی ...

... سوی خرابات همچو تیر نشانه

دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی

روی به محراب و دل به سوی چمانه ...

... گنبد گردنده خانه ای است سپنجی

مهر چه بندی بر این سپنجی خانه

آمدنی اندر این سرای کسانند ...

ناصرخسرو
 
۷۳۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸

 

... شد پرده میان تو و ان حکمت

آن پرده که بستند بر چغانه

مردم نشده ستی چو می ندانی ...

... این گوی سیاه اندر این میانه

بنگر که چرا کرد صنع صانع

از دام چه غافل شوی به دانه

بندیش که نابوده بوده گردد

تا پیش نباشد یکی بهانه

این نفس خوشی جوی را نبینی

درمانده بدین بند و شادمانه

ای رس به جز از بهر تو نگردد ...

... چون خانه بیگانه ش آشنا شد

خو کرد در این بند و زاولانه

آن است گمانش کنون که این است ...

... خیره به گزاف اندر این خزانه

بل تا بنماید تو را بر این لوح

آیات و علامات بی کرانه ...

... شخص تو یکی دفتر است روشن

بنوشته برو سیرت زمانه

این عالم سنگ است و آن دگر زر ...

... استاده چه ماندی بر آستانه

هاروت همانا که بست راهت

زی خانه بدان بند جاودانه

در خانه شدم بی تو من ازیرا ...

ناصرخسرو
 
۷۳۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۱

 

... کاخر اگرچه دیر بفرسایی

بنگر که عمر تو به رهی ماند

کوتاه اگر تو اهل هش و رایی ...

... کمتر بود ز رشته یکتایی

بند قبای چاکری سلطان

چون از میان ریخته نگشایی ...

... آن کن ز کارها که چو دیگر کس

آن را کند بر آنش تو بستایی

در کارهای دینی و دنیایی

جز همچنان مباش که بنمایی

زنهار که به سیرت طراران ...

... هرچند بی وفایی در بایی

ز آبستنی تهی نشوی هرگز

هرچند روز روز همی زایی ...

ناصرخسرو
 
۷۳۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۴

 

... با من نکند هیچ بردباری

این بند نبینی که بر تو بستند

در بند همی چون کنی سواری

خواهی که تماشاکنی به نزهت ...

... مشغول چه باشی به نابکاری

بنگر که پس از نیستی چگونه

با جاه شدستی و کامگاری ...

... یک یک به تن خویش برشماری

و اندیشه کنی سخت کاندر این بند

از بهر چرا گشته ای حصاری

وانگاه که داده ستت اندر این بند

بر جانوران جمله شهریاری ...

... اهل تو مر این راز را اگر تو

در بند خداوند ذوالفقاری

ور گردن تو طوق او ندارد ...

ناصرخسرو
 
۷۳۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸

 

... این خانه پنج در بدین خوبی

بنگر که که داشته ستت ارزانی

من خانه ندیده ام جز این هرگز

گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد

هر گونه که تو همیش گردانی ...

... او روی نهاد سوی ویرانی

در خانه مرده دل چرا بستی

کو خاک گران و تو سبک جانی ...

... بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر

بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که به زیر نردبان بنشین

بندیش ز پایهای سارانی

بردست مگیر چون سبکساران

کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای سجده را بنگر

تا بر ننهی به خار پیشانی ...

ناصرخسرو
 
۷۳۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹

 

... نه همی بینم جز مکرو ستم گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا

هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سریور نی ...

... زینهار ای پسر این گنبد گردان را

جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است ...

... نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر تو را بنده خود خواند سزاوار است

وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی او را

بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار ای پسر ا زعامه به یک سو شو ...

... خپه خواهدت همی کرد خبر داری

تو همی بینی که ت پای همی بندد

پس چرا خامشی و خیره نه کفتاری ...

... به هر آنچه ش ز تر و خشک بینباری

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش

بس به دست گلوی خویش گرفتاری ...

ناصرخسرو
 
۷۳۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰

 

سفله جهانا چو گرد گرد بنایی

هم بسر آیی اگرچه دیر بپایی ...

... خاک به خاکی شود هوا به هوایی

بند تو است این جسد چرا خوری اندوه

گرت بباید ز تنگ و بند رهایی

جز که جسد را همی ندانی ترسم ...

... شرم نداری ازین مری و مرایی

بند خدای است مشکلات و توزین بند

روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی

دست خداوند خویش را چو ندانی

بسته او را تو پس چگونه گشایی

اینکه قران است گنج علم خدای است ...

... زیر لوای خدای جای بیابی

گر بنمایی مرا کز اهل لوایی

اهل عبا یکسره لوای خدایند ...

... زانکه به عمری بداد حاتم طایی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی

والله والله که بر طریق خطایی ...

... زهد به جای است و علم تا تو بجایی

تا تو به دل بنده امام زمانی

بنده اشعار توست شعر کسایی

ناصرخسرو
 
۷۴۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲

 

ای غره شده به پادشایی

بهتر بنگر که خود کجایی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشایی

تو سوی خرد ز بندگانی

زیرا که به زیر بندهایی

گر بنده نه ای چرا نه از تنت

این چند گره نه بر گشایی

زین بند گران که این تن توست

چون هیچ نبایدت رهایی

پس شاه چگونه ای تو با بند

چون بنده خویش و مبتلایی

گر شاه توی ببخش و مستان ...

... گیتی پسرا دو در سرایی است

تو بسته در این دو در سرایی

بیرونت برند از در مرگ ...

... ای گاو چرای شیر مرگی

بندیش که پیش او نیایی

تو جز که ز بهر این قوی شیر ...

... ای گشته کهن به کار دیوی

واکنون بنوی شده خدایی

اکنون مردم شوی گر از دل ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۵۵۱