گنجور

 
۷۲۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۸ - گماردن تاش به سپاهسالاری ری

 

... و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد و خواجه بزرگ احمد حسن و خواجه بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند و امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت بنشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکرها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد پس ساخته بباید رفت و یغمر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرموده ایم با جمله ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند و خمار تاش حاجب سالار ایشان باشد جهد باید کرد تا این مقدمان را فرو گرفته آید که در سر فساد دارند و ما را مقرر گشته است و ترکمانان را دل گرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت گفت فرمان بردارم و بازگشت خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد بابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه خویش نشاندن و بسیار گفتیم آن روز آلتون تاش و ارسلان جاذب و دیگران سود نداشت که امیر ماضی مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدرانیدند و از خراسان بیرون کردند و خداوند ایشان را بازآورد اکنون امروز که آرامیده اند این قوم و بخدمت پیوسته رواست ایشان را بحاجبی سپردن اما مقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است که بدگمان شوند و نیز راست نباشند امیر گفت این هم چند تن از مقدمان ایشان درخواسته اند و کردنی است و ایشان بیارامند

خواجه گفت من سالی چند در میان این کارها نبوده ام ناچار خداوند را معلوم تر باشد آنچه رأی عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد و برخاست و در راه که می رفت سوی دیوان بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی را گفت

این رأی سخت نادرست است و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید و برفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۰ - پسران علی نوکی

 

و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم و در مهد پیل بود و بر آن دکان بایستاد و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرایی و سه علامت شیر و طرادهاد برسم غلامان سرایی و بر اثر ایشان کوس و علامت احمد- دیبای سرخ و منجوق - و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمازه امیر احمد را گفت بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی جواب داد که آنچه واجب است از بندگی بجای آرد و خدمت کرد و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت و کان آخر العهد بلقایه که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس از این آورده آید بجای خود

و امیر بکوشک محمودی به افغان شال باز آمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده برین بیت که بحتری شاعر گوید شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی

 

... بهانه هیچ نیارد ز بهر خردی کار

سوار کش نبود یار اسب راه سپر

بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار ...

... که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار

نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه

ز بهر دیدن آن چهره چو گل ببهار ...

... اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت

یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار

شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان

 

... و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیاده یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی و لشکر بسیار و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کرد و قصه ها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و بازگردانیدند و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان می خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد

وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست نخست حاجب جامه دار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبه یی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینه دار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها و خیلها می گذشت و مقدمان می ایستادند پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده تاش بزمین آمد و خدمت کرد امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند سه و چهار شراب بگشت امیر تاش را گفت هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمی نماید و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند و تاش و دیگران گفتند بندگان فرمان بردارند و پیاده شدند و زمین بوسه دادند امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید برنشستند و برفتند بر جانب بست و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید

مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۶ - اقامهٔ رسم تعزیت

 

... برگزاری مراسم تهنیت و مذاکره با رسول

و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میکاییل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکاییل امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند و علی میکاییل و رسول خلیفه دورتر بنشستند و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد چون فارغ شد و بیارامیدند خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ پس از آن دیگران و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و می نهادند تا بسیار زر و سیم بنهادند چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ و خواجه بزرگ با وی برفت و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار و خواجه علی میکاییل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرایف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الاعلی رسیدند پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه

 

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد چنانکه خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه این خاندان چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته القادر بالله رضی الله عنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمده الله برحمته و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود و لشکری بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می باید فرمود و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید اما باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود ما جد فرماییم که ایزد عز ذکره ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدت و آلت تمام و لشکر بی اندازه

رسول گفت این سخن همه حق است تذکره یی باید نبشت تا مرا حجت باشد گفتند نیک آمد و وی را بازگردانیدند و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد و روز پنجشنبه نیمه محرم قضاة و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ایشان را پیش آوردند و علی میکاییل نیز بیامد ...

... و روز سه شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند ساخت زر پانصد مثقال و استری و دو اسب و بازگردانیدند

و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را می بازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید و در جمله رجالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامه ها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند چنانکه بخشنودی رود

چون ازین قصه فارغ شدم آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۰ - تضریب بوسهل در کار آلتونتاش

 

... ازین پیش درین مجلد بیاورده ام که چون امیر مسعود رضی الله عنه از غزنین قصد بلخ کرد بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد قصه این تضریب بشرح بگویم و باز که سبب فروگرفتن او چه بود از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت چون برفت متربد رفت و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی یی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید امیر گفت تدبیر چیست که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند خداوند بخط خویش سوی قاید ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه یی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان وی را بر توان انداخت و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد امیر گفت سخت صواب است عارض تویی نام هر یک نسخت کن همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد پس از قضای ایزد عز و جل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد و خواجه احمد عبد الصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود

خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سر وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی وکیل در خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد مسعدی در وقت بمعمایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصمد این حال بشرح باز نمود و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها می گرفتند و احتیاط بجا می آوردند معمای مسعدی بازآوردند سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند او گفت من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم گفتند این مهم چیست جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید گفت که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والا بنوعی دیگر پرسیدندی

گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان بازنمودند و امان استدند از سلطان آن حال باز گفت که از ابو الفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل

 

... پیش بردم و بخواجه داد چون فارغ گشت گفت قاید بیچاره را بد آمد و این را در توان یافت امیر گفت اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقاید ملطفه یی بخط ما رفته است و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد خواجه گفت افتاده باشد که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه باید کشید و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار و بهمه حال این چه رفت از من داند

و بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است که خطا و صواب این کار بازنمودمی امیر گفت بودنی بود اکنون تدبیر چیست گفت بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قاید را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قاید ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن تا دهند یا نه و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند و حالها را بشرح بازنموده باشد آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد امیر گفت همچنین است که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما می نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم امیر گفت اگر بدان وقت می شنودی چه میکردی گفتم

بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خاین بکار نیاید و برخاستیم و بازگشتیم و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سر ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی و شما هیچ کس سر داشتن را نشایید و برسد بشما خاینان آنچه مستوجب آنید و امیر پس ازین سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست ...

... از حضرت آمده است منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است خانه و کاغذهای قاید نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه بدیشان داد بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگر گونه و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نمی کنند که بعصیان ماند اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است و الله ولی الکفایة

من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید همچنان کردم و دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه بزرگ و با من چون خواجه نامه نایب برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانی خداوند دراز باد کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولد نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود که بیکدیگر نزدیک اند و شری بزرگ بپای کند من گفتم نه همانا که او این کند و حق خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که در این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند و اگر حجت کنند از آن چون بازتوانم ایستاد خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است هر چند بر دل خداوند رنج گونه یی باشد اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست امیر گفت آن چیست اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد و دریغ ندارم گفت بنده را صلاح کار خداوند باید نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید و بنده یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد گفت

اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است هر چند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیر محمد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد که چون وی را نشانده آید این گناه حسب در گردن وی کرده شود از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود هر چند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد گفت سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد گفت چنین کنم و ما بازگشتیم خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود

و دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند خواجه کار آن مرد تمام کند خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند

و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده یی انبوه بقهندز برد در راه دو خادم و شصت غلام او را میآوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش

 

... ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدوله ابو سعید مسعود رضی الله عنه نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه

بسم الله الرحمن الرحیم حاجب فاضل عم خوارزمشاه ادام الله تأییده ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمة الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند چنین وفا دارد و حق نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده چنانکه گفته اند عاش سعیدا و مات حمیدا وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت میکنیم اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی انار الله برهانه را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید و ما از خدای عز و جل توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل و الموفق بمنه وسعة رحمته

و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید و بقلعت غرنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگان است و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی و روی بکاری بزرگ داشتیمی ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند

و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند و کارها این مرد می برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفع مینمود

و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را ادام الله تأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط وی برآساید اماوی راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازنایستاد تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قاید ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عم است بباید گردانید

و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را ستی ولدی و معتمدی نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلط افکنده است زایل گردد و خواجه فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشاده تر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد باذن الله ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر

 

... عامل به فرمان او را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد

حکماء و علماء نزدیک وی می آمدند و می گفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی ما را یادگاری ده از علم خویش

گفت وصیت کنم شما را که خدای عز و جل به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می بیند و آنچه در دل دارید می داند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب و نیکویی گویید و نیکو کاری کنید که خدای عز و جل که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید و بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگر چه بسیار زیید آنجا می باید رفت و لباس شرم می پوشید که لباس ابرار است و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای عز اسمه دایم به جنگ باشد و اجل ناآمده مردم را حسد بکشد و حریص را راحت نیست زیرا که او چیزی می طلبد که شاید وی را ننهاده اند و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد و مردمان را عیب مکنید که هیچ کس بی عیب نیست هر که از عیب خود نابینا شد نادان تر مردمان باشد و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عز و جل و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان و در هر دو جهان ستوده است و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید و همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید و کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد ...

... داستان زندانی شدن بزرجمهر

چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید چون پیش آوردند کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشته اند که ترا گناهی است بزرگ و الا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست گفت زندگانی ملک دراز باد مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار می گویند پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند بزرجمهر گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود گفت او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد او را بازداشتند چون خشم کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این فرمود تا وی را در خانه یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی می شمرند و بدو می رسانند

دو سال برین جمله بماند روزی سخن وی نشنودند پیش کسری بگفتند

کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند مگر او جواب دهد وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی و گونه بر جای گفتند ای حکیم ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است سبب چیست بزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده ام گفتند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید آنرا پیش داشته آید گفت نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد دیگر به قضاء او رضا دادم سوم پیراهن صبر پوشیده ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است شکر کنم ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ

هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی فایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیة الله و عونه و بالله التوفیق

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه

 

... روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند که خواجه بزرگ گفته بود که از وی وجیه تر مردی و پیری نیست و آلت و عدت و مردم و غلام دارد و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فراش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد

و معمایی رسید از آن امیرک که خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تگین تعبیه است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمد عبد الصمد او را قوة دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده یی میباشد و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونه یی یافت مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید وزیر گفت

خوارزمشاه بازنگشت و برفت این کار برخواهد آمد و خللی نزاید

فتح بخارا به دست خوارزمشاه

و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته و هر روز اسکدار میرسید تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه بر افکنده و بر در زده که چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت علی تگین را معلوم شد شهر بخارا بغازیان ماوراء النهر سپرد و خزانه و آنچه خف داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید و چون ببخارا رسید شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند دیر است تا در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ملک- الاسلام شهاب الدوله ادام الله سلطانه باشند خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک

 

... و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید یافت قوم را بر حال خویش هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست و مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی فتح برآمدی گفتند

چنین کنیم احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود هر چند چنین است فردا بجنگ روم احمد گفت روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک وی رفتم گفت دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید هر چند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم احمد گفت تا خواجه چه گوید گفتم اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت صواب است اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند

و کوس جنگ بزدند خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست پوشیده او را در سرای پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد احمد و امیرک را بخواند گفت مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صواب است بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود احمد بگریست و گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی

 

... منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدار خوارزمشاه خواندند منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد به احمد عبد الصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمایه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد غمناک و نومید شد امیر او را بنواخت و گفت

تو خدمتهای با نام تر ازین را بکاری وی زمین بوسه داد و گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را امیر گفت هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود و احمد تو را بجای پدر است مثالهای او را کاربند و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس و حق اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن عاقبت او آن حق را فراموش کرد پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم ان شاء الله تعالی

و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود و دل امیر با وی گران کرده بودند که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد الله پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد الله ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه و خواجه همه روز فرصت می جست ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند و امیرک را سلطان قوی دل کرد که شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین

چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمایه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی

 

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بود

چون این سلیمانی رسول القایم بالله امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود جوابی رسید که خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حج آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماوراء النهر بیایند مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن و مردمان آرزومند خانه خدای عز و جل بودند خواجه علی میکاییل را نامزد کرد بر سالاری حاج و او از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت که هم عدت و هم نعمت و هم مروت داشت و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه ها نبشته شد یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکاییل خلعتی فاخر پوشید چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه و مخاطبه خواجه و خواجه سخت بزرگ بودی در آن روزگار اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم

حکایت خواجه یی که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد پنج هزار دینار مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی اندازه آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او میگفت عارضه یی قوی افتاد هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود و آن جوان باد وزارت در سر کرد امیر را بر وی طمع آمد و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خف بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت من که بو الفضلم این بو المظفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمایه پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور دراعه سپید پوشیدی با بسیار طاقه های ملحم مرغزی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۲ - آغاز سال چهارصد و بیست و چهار

 

... نیمه ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود

سال اربع و عشرین و اربعمایه درآمد غره ماه و سال روز پنجشنبه بود در راه نامه صاحب برید ری رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند سر در کشیدند و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست و پسر گوهر آگین شهر یوش بادی در سر کرده و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته تاش و یارق تغمش جامه دار را با سالاری چند قوی و گوهر داس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول کفایت کرده آمد و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد و هزاهزی در عراق افتاده است جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کرده ایم چون آنجا رسیم معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفه یی که بجنگ گوهر آگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم و چون بهرات رسید مسعود محمد لیث که با همت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرجال بجوانی روز گذرانیده بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایت عالی بر اثر قصد نشابور خواهد کرد چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد

و مسعود با خلعتها برفت

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۴ - برگزیدن خواجه احمد عبدالصمد به وزارت

 

... بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد

امیر بونصر را گفت بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است و بوالحسن عقیلی مجلس ما را و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند و مردی هوشیار است بونصر گفت سخت نیکو اندیشیده است در ایام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجاب را وزارت داده اند و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسه اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند بو الحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت بسر تواند برد امیر فرمود تا دوات آوردند و بخط خویش ملطفه یی نبشت سوی احمد برین جمله که با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی و ملطفه به بونصر داد و گفت

بخط خویش چیزی نبیس خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند و عبد الجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سر سلطان با من گفته است تا مرد قوی دل شود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۵ - خلعت پوشیدن امیر

 

... و درین میانها خبر رسید که رسول القایم بامر الله به ری رسید بوبکر سلیمانی و با وی خادمی است از خویش خدم خلیفه کرامات بدست وی است و دیگر مهمات بدست رسول فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند و یک هفته مقام کردند و سخت نیکو داشت و بر جانب نشابور آمدند با بدرقه تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند

هشتم ربیع الآخر فقها و قضات و اعیان نشابور باستقبال رفتند چهارشنبه مرتبه داران و رسولداران برفتند از دروازه راه ری تا در مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان ببازارها بسیار درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند و انداختند و بباغ ابو القاسم خزانی فرود آوردند و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه و هر روز لطفی دیگر

چون یک هفته برآمد و بیاسودند کوکبه یی ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش سواران بایستادند و مرتبه داران دو رسته و در صفه امیر رضی الله عنه بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ و روزی سخت باشکوه بود و حاجبی و چند سیاه دار و پرده دار و سپرکشان و جنیبتان و استری بیست خلعت را رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر و اسبان هشت سر که بمقود بردند با زین و ساخت زر بسته لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳ - باز آمدن عبدالجبار

 

و عبد الجبار پسر خواجه بزرگ در رسید با ودیعت و مال ضمان و همه مرادها حاصل کرده و مواضعتی درست با باکالیجار بنهاده و نزدیک امیر بموقعی سخت تمام افتاد و فرمود تا رسولان گرگان را بروز درآوردند بخوبی و پس مهدها که راست کرده بودند با زنان محتشمان نشابور از آن رییس و قضاة و فقها و اکابر و عمال بشب پیش مهد دختر باکالیجار بردند- و بر نیم فرسنگ از شهر بود- و خدم و قوم گرگانیان را بعزیزیها در شهر درآوردند و سرای و کوشکهای حسنکی چون درجات فردوس الاعلی بیاراسته بودند بفرمان امیر مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و دادگان و خدمتکاران و زنان خادمان و کنیزکان و زنان محتشمان نشابور بازگشتند و آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها و خادمان حرم سلطانی بدر حرم بنشستند و نوبتی بسیار از پیادگان بدرگاه سرای نامزد شدند و حاجبی با بسیار مردم و چندان چیز ساخته بودند بفرمان عالی که اندازه نبود و فرود فرستادند و نیم شب همه قوم سرای حرم سلطانی از شادیاخ آنجا آمدند

و دیگر روز امیر فرمود تا بسیار زر و جواهر و طرایف آنجا بردند و تکلفی سخت عظیم ساختند اندر میهمانیها و زنان محتشمان نشابور را بجمله آنجا بردند و نثارها بکردند و نان بخوردند و بازگشتند و ودیعت را که ساکن مهد بود کس ندید و نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم از حاشیت و غلامی سیصد خاصه همه سوار و غلامی سیصد پیاده در پیش و پنج حاجب سرایی و بدین کوشک حسنکی آمد و فرود سرای حرم رفت با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی و این خدم و غلامان بوثاقها که گرد بر گرد درگاه بود فرود آمدند که وزیر حسنک آن همه بساخته بود از جهت پانصد و ششصد غلام خویش را و آفتاب دیدار سلطان بر ماه افتاد و گرگانیان را از روشنایی آن آفتاب فخر و شرف افزود و آن کار پیش رفت بخوبی چنانکه ایزد عز ذکره تقدیر کرده بود و بیرونیان را با چنین حدیث شغلی نباشد نه در آن روزگار و نه امروز و مراهم نرسد که قلم من ادا کند از خاطر من و دیگر روز امیر هم در آن خلوت و نشاط بود و روز سوم وقت شبگیر بشادیاخ رفت و چون روشن شد و بار داد اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند جامه راه پوشیده پیش آمدند و خدمت وداع کردند امیر ایشان را نیکویی گفت و تازه بنواخت و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غره رجب این سال اربع و عشرین و اربعمایه

و کارها رفت سخت بسیار درین مدت که این مهتر بزرگ به ری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند تا آنگاه که بنشابور بازآمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه دندانقان اتفاق افتاد و یاد کنم جداگانه درین تصنیف این حالها بابی بحکم آنکه از ما دور بودند و بر جایی نانزدیک رفته چنانکه از آن باب آن حالها مقرر گردد چنانکه باب خوارزم خواهد بود و ازین دو باب نخست باب خوارزم پیش گیرم و برانم که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خویش آشکارا کرد و عبد الجبار پسر خواجه بزرگ احمد عبد الصمد متواری شد که درین دو باب غرایب و نوادر بسیار است اکنون تاریخ که در آن بودم بر سیاقت خویش برانم و آنچه شرط است بجای آرم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور

 

... چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد ایشان را فرو گرفته آید و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد اشارت وی درین باب نگاه داشته آید این مهم را که نه خرد حدیثی است این ملطفه خرد بتوقیع ما مؤکد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه چنانکه صواب بیند پنهان کند و نامه یی است توقیعی با وی فراخ نبشته در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است و نامه یی دیگر بود در خبر شغل فریضه بجانب ری و جبال و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند و گشاد نامه نبشتم و رکابدار برفت و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت و امیر برخاست و فرودسرای رفت و نشاط شراب کرد خالی

و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت نامه نویس از من بوکیل گوزگانان و کروان تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد من نامه نبشتم و وی آنرا بخط خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند و استادم باندیشه دراز فروشد و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست مرا گفت همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید گفتم و الله بجان و سر خداوند که همین می اندیشم گفت بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن و از آنجا سلطان را نامه نارسیده که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود که این تدبیر خطا پیش گرفته اند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم سود نداشت که این خداوند بهمت و جگر بخلاف پدر است پدرش مردی بود حرون و دوراندیش اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جباری و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی و دشنام دادی باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد این بگفت و بازگشت بخانه و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد و باشد که چنین نباشد و حقا ثم حقا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند چنانکه قصه آن بیارم و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که رفت و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم بره یی سخت فربه نهاده بودند مرا و بونصر طیفور را که سپاه سالار شاهنشاهان بوده بود گفت بره چون است گفتم

بغایت فربه گفت از گوزگانان آورده اند ما در یکدیگر نگریستیم بخندید گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۴۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵ - فتح بنارس

 

... فتح بنارس

و احمد ینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و بر چپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان ازین سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن لشکر توانگر شد چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست که دیوانه شود قاصدان مسرع فرستاد بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراج گزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد و معتمدان من با وی بوده اند پوشیده چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب برید نیز بودند و هر چه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی بر آن وقوف گیرد تا این مرد خاین تلبیس نداند کرد و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آورده اند و دیگر دمادم است و ترکمانان را که اینجااند همه را با خویشتن یار کرد و آزرده اند و بر حالهای او کس واقف نیست که گوید من پسر محمودم بندگان بحکم شفقت آگاه کردند رای عالی برتر است این نامه ها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد چنانکه کس بر آن واقف نگردد و دمادم این مبشران رسیدند و نامه های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت و بندگان نامه ها از اندر بیدی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش میآیند و آنچه رفته بود بازنموده

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۱۰۱۶