گنجور

 
۷۲۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۵ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ را بری گوید

 

... جهان در خروش از دم کر نای

ز خون دشت ری شکل دریا گرفت

ز تیغ آتش فتنه بالا گرفت ...

عثمان مختاری
 
۷۲۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۲ - رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید

 

... همه شهر بر زن برآمد بجوش

چه از باد دریا برآرد خروش

در شهر بستند و برخاست غو ...

عثمان مختاری
 
۷۲۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۳ - دادن شهریار فرانک را به ارژنگ شاه گوید

 

... شد از گرد گردان سپهر آبنوس

سپه چون به نزدیک دریا رسید

بزد بارگاه و فرود آرمید

عثمان مختاری
 
۷۲۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید

 

... کشن لشکری دید آن نامدار

زده خیمه در پیش دریا گذار

خیالش چنان کان فرامرز بود ...

عثمان مختاری
 
۷۲۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۶ - دار زدن ارجاسپ گودرز پیر را گوید

 

... برآمد ز گردان ایران خروش

چه دریا که از باد آید بجوش

به خیمه درآورد زالش ز راه ...

عثمان مختاری
 
۷۲۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید

 

... کمر تنگ و گرز گرانش به دست

دو لشکر چه دریا به جوش آمدند

به میدان کین رزم کوش آمدند ...

عثمان مختاری
 
۷۲۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۲۲ - رسیدن شهریار به دربند چین و رزم او با منقاش چین گوید

 

چه کشتیش آمد به دریای چین

برون آمد از کشتی آن گرد کین

بزد خیمه در پیش دریا کنار

جهان جوی شیراوژن نامدار ...

عثمان مختاری
 
۷۲۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... کز هیبت تو موم شود آهن و خارا

تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش

نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا

هر شاه که یک راه زتیغ تو بترسد ...

امیر معزی
 
۷۲۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... با خیل خیل لشکر چون سیل سیل باران

با فوج فوج موکب چون موج موج دریا

از توده توده آهن چون کوه کرده هامون ...

امیر معزی
 
۷۳۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... از جود تو جهان را خیرست و نفع و راحت

گویی که هست جودت خورشید و ابرو دریا

باز آوری به احسان جان رمیده از تن ...

امیر معزی
 
۷۳۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶

 

... نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا

ایا چو دست تو دریا بزرگ و بابخشش

و یا چو رای تو گردون بلند و با پهنا

ز نور روی تو اختر بتابد از گردون

ز مهر دست تو گوهر برآید از دریا

چو شاعر از تو نعم بشنود رسد به نعم ...

امیر معزی
 
۷۳۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... دل رنجور من از دایره خوف و رجا

چون به دریای معانی و معالی بگذشت

کرد چون لولو مکنون سخن من به سخا ...

... ای یک احسان تو رخشنده تر از ده خورشید

ای ده انگشت تو بخشنده تر از صد دریا

صفت ذات خدای است جلال تو مگر ...

امیر معزی
 
۷۳۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت

رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا

تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است ...

امیر معزی
 
۷۳۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

برآمد ساج گون ابری ز روی ساج گون دریا

بخار مرکز خاکی نقاب قبه خضرا

چو پیوندد به هم گویی که در دشت است سیمابی

چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا

گهی چون خرمن مشک است بر پیروزه گون مفرش ...

... ازو هر ساعتی جیحون شود پر تخته نقره

وزو هر ساعتی دریا شود پر لؤلؤ لالا

چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی ...

... نهد فرمان او دایم علم بر عالم بالا

به جنب دست او دریا نماید خاک بی بخشش

به جنب رای او گردون نماید تنگ بی پهنا ...

امیر معزی
 
۷۳۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... ولی ز توست توانگر عدو ز توست هلاک

چه مردمی تو که داری صناعت دریا

بود وفاق تو دروازه حیات ابد ...

امیر معزی
 
۷۳۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

... کردم ز دیده پرگهر روی بیابان سر به سر

گفتم به دریاها مگر اسبش نداند آشنا

چون راند مرکب در میان راهی پدید آمد چنان

گفتی که موسی ناگهان بر آب دریا زد عصا

عاجز شدم درکار خود ماندم جدا از یار خود ...

امیر معزی
 
۷۳۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... آب گفتا گر مرا بودی صفای طبع او

کس ندیدی تیره در دریا و در فرغر مرا

خاک گفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب ...

... زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا

کشتی دولت همی گوید که در دریای ملک

رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا ...

امیر معزی
 
۷۳۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

... ملک و عمرت را چه باک ازکید و مکر دشمنان

کوه و دریا را چه باک از سایه پر ذباب

شیر پر دل راکند فر جبین تو جبان ...

امیر معزی
 
۷۳۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... کی تواند حاسدی با تو چخیدن خیر خیر

سایه بر دریای چین چون افکند پر ذباب

غول و دیوست از قیاس آنکس که باتو سرکشد ...

... وان دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب

طبع من بنده به اقبال تو چون دریا شدست

واندرو مدح و ثنای توست چون در خوشاب ...

امیر معزی
 
۷۴۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

... که مشتریش سپهرست ومشتری ثمن است

چنین گهر نه به دریا به دست غواص است

چنین گهر نه به خشکی به دست کوهکن است ...

امیر معزی
 
 
۱
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۳۷۳