گنجور

 
عثمان مختاری

یکی سخت پیمان کنون یاد دار

به یزدان کازو یافت گیتی قرار

که با شاه ناری دگر کینه پیش

مجویی دگر کینه از کم و بیش

فرانک بدو گفت فرمان تراست

که هستی سرافراز و کیهان تراست

مرآئینه حکمت آرید گفت

بدان تا به بینمش راز نهفت

چه آن آینه برد گنجور شاه

بدو چاره گر کرد یکسر به ماه

چه دل بودش ازکینه با چاره جفت

در آئینه اش عکس اندر نهفت

نه پیدا از آئینه شد روی او

که بادیو بد چاره بد خوی او

سپهبد بدانست راز نهفت

که با دیو دارد نهان رای جفت

بدو گفت که ای ریمن کج نهاد

ندارد دلت راستی هیچ یاد

فرانک چنین گفت با شهریار

که ای تختگاه تو چرخ چهار

به یزدان که چرخ و جهان آفرید

مه و مهر و هم جسم و جان آفرید

که کینه نجویم ز ارژنگ شاه

اگر بخشدم پهلوان سپاه

سپهدار کردش برون از کمند

ولی داشت از چاره اش دل نژند

سپه برنشاند آن زمان شاه نو

بسوی سراند آمد از راه خو

نشاندند وی را به مهمل چه ماه

برفتند گردان ارژنگ شاه

که ارژنگ آمد به سوی سراند

همه کوی و بازار آئین زدند

بدادند مه را به ارژنگ شاه

به آئین شاهان با عز و جاه

فرانک چه بانوی ارژنگ شد

شبستان ارژنگ اورنگ شد

به شهرسراندیب و هند و سراند

به فرمان ارژنگ شه زر زدند

چه شد ساخته کار هندوستان

سپهبد سپه برد زی سیستان

سر سال نو بود و نوروز ماه

که زی شهر ایران روان شد سپاه

سه ده ده هزار از دلیران کار

ز گردان درآمد بعرض شمار

سرافراز شنگاوه تیز چنگ

که با شیر جستی گه کینه جنگ

دگر گرد الماس زنگی بدی

که فیل افکن و شیر جنگی بدی

دگر نامور شاه جمهور بود

که در چنگ او شیر چون گور بود

دگر نامور زنگی زوش بود

که از نعره اش شیر بیهوش بود

ز فیلان جنگی هزار و دویست

که پشت زمین پایشان می شکست

چه مه بود در مهمل همچو نیل

دلارام و مهمل برافراز پیل

برآمد غونای و آوای کوس

شد از گرد گردان سپهر آبنوس

سپه چون به نزدیک دریا رسید

بزد بارگاه و فرود آرمید