گنجور

 
۷۳۰۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

... آهی زدیم و آینه ات را جلا نماند

روزی که ما ز بند تو آزاد می شدیم

بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند ...

... کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند

وحشی ز آستانه او بار بست و رفت

از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

وحشی بافقی
 
۷۳۰۲

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ز کار بسته ما عقده حرمان که بگشاید

که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید

به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند

به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید

چنین کز دیدن هر ناپسندم خون بجوش آمد ...

وحشی بافقی
 
۷۳۰۳

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد

چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلش در هم شکفت آن بی مروت بین که می خواهد

چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می سراید قصه اندوه و می ترسم

که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده ام کاری ز شست ناز پرکاری

که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی

که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد

قبا می پوشد و خون می کند افشاندن دستش

معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم

طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد

وحشی بافقی
 
۷۳۰۴

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

ای دل بی جرم زندانی تو در بندی هنوز

آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز

کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله

اینهمه آزردگی داری و خرسندی هنوز

وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی

اله اله بسته آن سست پیوندی هنوز

با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا ...

وحشی بافقی
 
۷۳۰۵

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم

نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم

آمدم من به سر گریه خود به که تو نیز ...

... بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد

برسان بندگی ما به خداوند قدیم

خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز

که گشایم سر راز و گله ای چند قدیم ...

وحشی بافقی
 
۷۳۰۶

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم

بستان به پرورنده بستان گذاشتیم

می آید از گشودن آن بوی منتی

در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتیم

در کار ما مضایقه ای داشت ناخدا ...

... کردیم پا ز دیده به عزم ره حرم

ره بسته بود خار مغیلان گذاشتیم

ظلمت به پیش چشمه حیوان تتق کشید ...

... وحشی نداشت پای گریز از کمند عشق

او را به بند خانه حرمان گذاشتیم

وحشی بافقی
 
۷۳۰۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

... امید من از طایر وصل تو بریده ست

نتوان پر او بست به این تار گسسته

از دور من و دست و دعایی اگرم تو

بر خوان ثنایی در دریوزه نبسته

نگذاشت کسادی که غباری بنشانیم

زین جنس محبت که بر او گرد نشسته

هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادی

میرد به قفس مرغ پر و بال شکسته ...

وحشی بافقی
 
۷۳۰۸

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

 

خواهد دگر به دامگهی بال بسته ای

مرغ قفس شکسته ای از دام جسته ای ...

... غیر از سر بریده و بال شکسته ای

صیدی ستاده باز که بندد گلوی جان

در گردنش هنوز کمند گسسته ای

کو جرگه ای که باز نماند نشان از او

جز جان زخم خورده خونابه بسته ای

قیدی ست قید عشق که ذوقش کسی که یافت ...

وحشی بافقی
 
۷۳۰۹

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

 

... ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن

که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را

ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق ...

... که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را

پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی

چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را ...

... خواص عدل او همراه اگر می بود باران را

بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد

ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را ...

... که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را

اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد

به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۰

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در ستایش میرمیران

 

... چون گوی به حکم صولجان است

مهرش همه ساله در رکابست

ماهش همه روزه در عنان است ...

... پاشیدن نقد سد خزینه

با جنبش آن سر بنان است

از بسکه به دامن گدایان ...

... دی هر که بدیدمش در او پیر

امروز چو بنگرم جوان است

القصه میان این دو مأمن ...

... حالش نه به وضع پیش از آن است

ماند به کسی که دست بسته

حاضر شده بر کنار خوان است ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در ستایش میرمیران

 

بلبلی را که همین با گل بستان کار است

بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است ...

... هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک

ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است

جنس بازارچه عشق نباشد مطلب ...

... بهترین رکن فلک را پی استظهار است

در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب

راستی لازمه ذات خط پرگار است ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۲

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

 

... کن جهان جان بر آن جان جهان سازم نثار

گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام

بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار

خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۳

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در ستایش میرمیران

 

... ناوک پر کشی که داشت قدر

ابر خیرات شاه بست تتق

گشت باران او زر و گوهر ...

... دهر گو باش فتنه پا تا سر

نحل عمر و بنای دانش را

زان چه آسیب یا از آن چه ضرر ...

... عیش و عشرت درآمد از در وبام

بنگر بر بساط خود بنگر

صحت شاه و خلعت شاهی ...

... بر تن و جان شاه دین پرور

باد زیبنده تا به صبح نشور

باد پاینده تا دم محشر ...

... سرو را نطفه عدوی ترا

نقش می بست دست صورتگر

چشم تا می نگاشت نشتر بود ...

... اندرین روزها که حضرت شاه

تکیه فرموده بود بر بستر

یک شبم هیچگونه خواب نبود ...

... زو بماند بلند نام پدر

قلمت کو که گردد آبستن

کآمدم تا بزایم از مادر ...

... که اگر شان دهند سد کشور

همچنان کشوری دگر طلبند

این چنینند شاعران اکثر

بنده هم شاعرم ولی ز شما

صله چندان گرفته ام که اگر ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۴

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شاهزادهٔ آزاده شاه خلیل الله

 

... چتر مرصع فلک و قبه زرش

بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر

آیینه ای که جلوه نما شد سکندرش ...

... انداخت دست آمر نهیت بریده سر

زر را به جرم اینکه شرابست دخترش

نهی تو شد چنان که دو پرگاله دو صبح ...

... بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش

وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز

کز وصف عاجز است زبان سخنورش ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۵

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در ستایش حضرت علی«ع»

 

... بر تنش گشته پیرهن خونین

کز غمت خار کرده بستر گل

پیش روی تو آفتابی زلف ...

... زیر دامان گرفته خنجر گل

غنچه تا لب نبندد از خنده

ریختش زعفران به ساغر گل

نیست شبنم که بهر زینت دوخت

بر کنار کلاه گوهر گل ...

... دارد اندر صدف معصفر گل

بسته یک بند کهربا به میان

در چمن شد مگر قلندر گل ...

... سبز کرده ست جلد دفتر گل

از کششهای قطره شبنم

بر ورقها کشیده مسطر گل ...

... در کفش از غبار اشهب او

مشگ دارد بنفشه عنبر گل

در بغل از خزانه کف او ...

... زیر دامان نهاد مجمر گل

در ازل بسته است قدرت او

اندر این شیشه مدور گل ...

... ور به دوزخ رسد نم لطفت

دود گردد بنفشه اخگر گل

خشک ماند درخت گل برجای ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۶

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در ستایش حضرت علی«ع»

 

... ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل

ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز

جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل ...

... نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل

پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه

گرچه بر دایره چرخ برین است زحل ...

... تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن

ساربان تو به پا بستن زانوی جمل

نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش امام هشتم«ع»

 

... چیست مهر آل کاورده است بر تومار گل

نخل باغ دین علی موسی بن جعفر را که هست

باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل ...

... گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل

از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو

گر بود بر صفحه دیوار از پرگار گل ...

... در بهاران بوته گل بردمد ناچار گل

تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد

کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل ...

... باد رنگی کز رخش گردد سمن زار آینه

بسکه او را از برص بنماید از رخسارگل

وحشی بافقی
 
۷۳۱۸

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در ستایش علی«ع»

 

... گرمی مهر تو هردم می شود در دل ز یاد

تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین

بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر ...

... یعنی از خاک حریم روضه شاه نجف

گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین

حیدر صفدر شه عنترکش خیبر گشای ...

وحشی بافقی
 
۷۳۱۹

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان

 

... تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان

خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته

چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان ...

... به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان

در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه

اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان ...

... سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران

نمی آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری

سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان ...

... در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان

بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی

که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان

به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت

ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان

به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۰

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - قصیده

 

... معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان

سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا

جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان ...

... ز رنگ جوهر فیروزه می شود ظاهر

که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان

عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت ...

... به یک قرار بماند لطافت گلشن

به یک طریق بماند طراوات بستان

چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ ...

وحشی بافقی
 
 
۱
۳۶۴
۳۶۵
۳۶۶
۳۶۷
۳۶۸
۵۵۱