گنجور

 
وحشی بافقی

آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند

آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند

روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم

بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند

دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او

هیچم امیدواری مهر و وفا نماند

سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید

کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند

وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت

از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیدای نسفی

در روزگار ما اثری از سخا نماند

بویی به دهر از چمن دلگشا نماند

از روی لاله زار طراوت پرید و رفت

امروز آب و رنگ به رنگ حنا نماند

گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سیدای نسفی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه