گنجور

 
۷۰۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - تجدید مطلع

 

... ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم

دل و کفش گه ایثار در موافقت اند

دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم ...

محتشم کاشانی
 
۷۰۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا

 

... لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب

گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان

روز مصافش کند حلقه زه گیر را ...

محتشم کاشانی
 
۷۰۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا

 

... ز همت است گدایی به التفات سزایی

تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل

به دست یاری همت ز دست کوس غنایی ...

محتشم کاشانی
 
۷۰۴

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح بهروز محمّد

 

... از غبار در او دیده اعمی دارد

خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار

چون خس و خار که جا بر لب دریا دارد ...

میلی
 
۷۰۵

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح نورنگ خان

 

... به آسمان مه نو را پر کلاه رسید

فتاد کشتی آز از کفش به گردابی

که تا کران نتواند به صد شناه رسید ...

میلی
 
۷۰۶

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح نورنگ‌خان

 

... دمد چون گل و سبزه لعل و زمرد

شود گر کفش بر زمین سایه گستر

فرو بر سرش افسر مهر آید ...

میلی
 
۷۰۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در ستایش امام دوازدهم «ع»

 

... که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد

کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند

دلش که خنده به جود و عطای کان دارد ...

وحشی بافقی
 
۷۰۸

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران

 

... حلیه ملک و ملک پیرایه عز و وقار

شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش

کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار ...

وحشی بافقی
 
۷۰۹

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در ستایش حضرت علی«ع»

 

... نشود کم ز دشت خیبر گل

در کفش از غبار اشهب او

مشگ دارد بنفشه عنبر گل ...

وحشی بافقی
 
۷۱۰

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - قصیده

 

... ز رنگ جوهر فیروزه می شود ظاهر

که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان

عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت ...

وحشی بافقی
 
۷۱۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸ - سرتاس

 

... در بر مردکی چنان باشد

کش نه کفش و نه چاقشور بود

نه کمربند در میان باشد ...

وحشی بافقی
 
۷۱۲

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۹ - وجه برات

 

... که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم

به قدر وجه براتم درید کفش و نشد

که یک فلوس ز وجه برات بستانم

وحشی بافقی
 
۷۱۳

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در گله گزاری و ستایش

 

... گوید ای مرد تاج زر پیرای

که چو کفشی فتاده در ته پای

ما نمودیم کار و حرفت خویش ...

... تا به احسان گشاده دارد دست

هرگز انگشت با کفش ننشست

بسکه احسان اوست پیوسته ...

... سرمه را کس نیاورد به نظر

کفش بر سر نهند و پابر تاج

لعل سازند زیر دست زجاج ...

وحشی بافقی
 
۷۱۴

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در هجو کیدی (یاری) شاعر نما

 

... گر هجو کسی کنی چنین کن

ای ننگ تمام کفش دوز ان

ضایع ز تو نام کفش دوزان

همدوش به کیر موش مرده ...

وحشی بافقی
 
۷۱۵

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » در سوگواری قاسم‌بیگ قسمی

 

... نیزه شیران اگر دشتی نیستان کرده بود

ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش

بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود ...

وحشی بافقی
 
۷۱۶

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۱ - گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین

 

... به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین

طلب را کفش پیش پا نهادند

غرض را رخت در صحرا نهادند ...

وحشی بافقی
 
۷۱۷

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۴ - در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت

 

... به روی یار شیرین شد قدح نوش

چو نوشید از کفش جام پیاپی

عنان خامشی برد از کفش می

برآورد از دل پردرد فریاد ...

وحشی بافقی
 
۷۱۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش اول - قسمت دوم

 

... اگر روزگار را براستی انصافی بودی

جای تو بر ستارگان بودی و نعل کفش تو را از طلا همی ساختی

ای دیده تویی که مرا به عشق او دچار ساخته ای ...

شیخ بهایی
 
۷۱۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم

 

... عشق تو گرفت آستین دل من

خدایارش باد مهار خیش در کفش چه زیباست

گویی ستاره ی زهره است که چند گامی پیش از او ثور چشم براه طلوع سنبله است ...

شیخ بهایی
 
۷۲۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... هر چند مرا مقام در فلک الافلاک بود در آتش شوق تربت او دیده ام گریان است آن کس را که گامی در روضه ی او نهد گام بر بال فرشتگان نیز بچشمم کوچک آید

مؤلف کتاب گوید محمد مشهور به بهاء الدین عاملی را عزم جزم شد که در نجف اشرف کفشگاهی برای زایران حرم مقدس بسازد و بر آن این دو بیت را که خاطر ضعیف آن را پرداخته است برنویسد

آنک افق مبین است که بچشم تو می آید به تواضع سجده کن و رو بر خاک نه آنک طور سیناست چشم فرو انداز و آنک حرم عزت است موزه از پای بر کن ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۵۶