گنجور

 
محتشم کاشانی

من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم

به مدح یکه سوار قلم رو آدم

من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان

ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم

من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه

به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم

ولی خالق اکبر علی عالی قدر

که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم

علیم علم لدنی کزو ورای نبی

همین یگانه خداوند اعلم است علم

امین گنج الهی که راز خلوت غیب

تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم

محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز

نداده دست بهم هست پیش او ملهم

شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس

دهند دست معیشت به هم رمض و اصم

و گر اراده کند فصل را مبه این نوع

کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم

دل حقیر نوازش که جلوه‌گاه خداست

چو کعبه‌ایست که از عرش اعظم است اعظم

ز فرش چون ننهد پا به عرش بت‌شکنی

که بختش از بردوش نبی دهد سلم

به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد

زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم

به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش

به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم

چه او که دیده امینی که در حریم وصال

میان سر خدا و نبی بود محرم

پس از رسول به از وی گلی نداد برون

قدیم گلبن گل بار بوستان قدم

در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد

ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم

قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا

ز فتنه زائی افعال زاده ملجم

دو در یک صدفش را نمونه بودندی

به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام

به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش

ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم

ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا

به بلبلان گلستان منقبت چه نعم

علی‌الخصوص به سر خیل منقبت گویان

که ریختی در جنت بها ز نوک قلم

فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح

که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم

به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع

چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم

اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی

برای او صله‌ها شد ز کلک غیب رقم

به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم

به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم

به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن

که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم

ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی

شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم

در انتظار نشستم به ساحل امید

که موج کی زند از بحر من محیط کرم

کی از ریاض امل سر برآورد نخلی

کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم

رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت

برات جایزه شاه عرب به شاه عجم

سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد

به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم

مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند

غبار راه عباد صمد عبید صنم

شهی که خادم شرعند در عساکر او

ز مهتران امم تا به کهتران خدم

ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد

چو لاله در گذر باد جام در کف جم

ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود

ز سادگی نرسد تا بس که روی درم

ز دست از شفق آتش بساز خود زهره

که داده زان عملش اجتناب شاه قسم

سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض

ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم

دل و کفش گه ایثار در موافقت‌اند

دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم

سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر

ز آتش حسد آید به جوش خون به قم

مه سر علم او کند چو پنجه دراز

به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم

عمود خاره شکن گر کند بلند شود

ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم

خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل

شود ستون سپر و دست و بازوی رستم

مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند

دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم

به خیمه‌گاه سپاهش زمین کند پیدا

لکاشف از کشش بی‌حد طناب خیم

سگ درش نبود گر به مردمی مامور

به زهر چشم کند آب زهره ضیغم

فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم

رود گزندگی از طبع افعی ارقم

ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر

ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم

فلک به باطن و ظاهر نمی‌تواند یافت

دو شهسوار چنین در قصیده عالم

جهان به معنی و صورت نمی‌تواند جست

دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم

عجب‌تر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص

بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم

فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست

جز این مقاله جواب شه ستاره حشم

بدر که شاه ولایت بود چرا نزند

پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم

مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا

به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم

کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان

وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم

یگانه پادشها یک گداست در عهدت

که رفع پستی خود کرده از علو همم

ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز

به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم

برون نرفته برای طمع ز کشور شاه

اگر به ملک خودش خوانده فی‌المثل حاتم

کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه

که روبراه نیاز آر یا به راه عدم

همان به حالت خویش است و بی‌نیازی را

شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم

هان به وقت همت مدد نمی‌طلبد

ز اقویای جهان در میان لشگر غم

اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا

که جز ز پادشه خود شود رهین کرم

چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی

ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم

قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو

فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم

چو محتشم شده نامش اگر مسمی را

به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم

همیشه تا ز پی بردن متاع بقا

کند فنا بره دست برد پا محکم

برای پاس بقای تو از کمند دعا

دو دست او به قفا بسته باد مستحکم