گنجور

 
۷۰۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۵ - باب دوم

 

... ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت یانفس اخلص تخلصی اخلاص کن تا خلاص یابی و ابوسلیمان می گوید خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد و ابوایوب سجستانی می گوید اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت و یکی را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سییات دیدم و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار آن در کفه حسنات ندیدم گفتم ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود گفتند آنجا شد که فرستادی چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند آن نظر مردمان مرا خوش آمد آن نه مرا بود و نه بر من

سفیان ثوری گفت دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود یکی می گوید به غزا می شدم در دریا رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم سودی بود آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است گفتم الله الله در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم به بازرگانی چگونه آمدم من برای خدای آمده ام گفت یا شیخ آن توبره نه برای سود خریدی گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم آن دیگر را گفت بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن

و در بنی اسراییل عابدی بود وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت کجا می روی گفت آن درخت بکنم تا خدای را پرستند گفت برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن گفت نه که بریدن این درخت اولیتر گفت من نگذارم و با وی در جنگ ایستاد عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست ابلیس گفت دست بدار تا یک سخن بگویم دست بداشت گفت یا عابد خدای را پیغامبران هستند اگر می بایستی کندن ایشان را فرستادی تو را بدین نفرموده اند مکن گفت لابد بکنم گفت نگذارم در جنگ آمدند دیگر باره وی را بیفگند گفت بگذار تا یک سخن دیگر بگویم اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن گفت تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم عابد گفت راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم بهتر از آن که این درخت ببرم و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است ...

غزالی
 
۷۰۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است

 

... هیچ حیوان از حیوانات خرد و بزرگ نیست که نه به زبان حال بر جلال آفریدگار خویش این ثنا نمی کند بلکه هیچ نبات نیست که نه این منادی نمی کند بلکه هیچ ذره ای از ذره های عالم اگرچه جماد است نیست که این منادی نمی کند و آدمیان از سماع این منادی غافل فانهم عن السمع لمغزولون و ان من شییء الا یسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم و این نیز عالمی است از عجایب بی نهایت و شرح این خود ممکن نشود

آیت دیگر دریاهاست که بر روی زمین است

و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین پس چون از نظاره عجایب بر فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت

و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی

و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است

و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است

آیت دیگر هوا و آنچه در وی است

و هوا نیز دریایی است که موج می زند و باد موج زدن وی است جسمی بدین لطیفی که چشم وی را درنیابد و دیدار چشم را حجاب نکند و غذای جان بر تو دوام که به طعام و شراب در روزی یک بار حاجت افتد و اگر یک ساعت نفس نزنی و غذای هوا به باطن نرسد هلاک شوی و تو از وی غافل

و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج

هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت ...

... و سبب این است که شب و روز مختلف بود گاه درازتر و گاه کوتاه تر و کیفیت آن اگر شرح کنیم دراز شود و آنچه ایزد تعالی ما را از این علمها روزی کرده است در این عمر مختصر اگر شرح دهیم روزهای دراز درخواهد و هرچه ما دانیم حقیر و مختصر است در جنب آن که جمله علما و اولیا را معلوم بوده است و علم همه علما و اولیا مختصر بود در جنب علم انبیا به تفصیل آفرینش علم انبیا مختصر بود در جنب علم فرشتگان مقرب و علم این همه اگر اضافت کنند با علم حق تعالی خود آن نیرزد که آن را علم گویی سبحان آن خدایی که خلق را چندین علم بداد و آنگاه همه را داغ نادانی برنهاد و گفت وما اوتیتم من العلم الا قلیلا

این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان و تو از عجایب این غافل که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد

و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی والسلام

غزالی
 
۷۰۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۱ - فصل (میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست)

 

همانا که گویی که اگر چنین است ثواب و عقاب چراست و برای چیست که به دست کس هیچ چیز نیست بدان که این جایگاهی است که توحید در شرع گویند و شرع در توحید و در میان این ضعفای بسیار غرق شوند و از این مهلکه کسی خلاص یابد که اگر بر روی آب نتواند رفت باری سباحت تواند کرد و بیشتر خلق سلامت از آن یافتند که خود در این دریا ننشستند تا غرق نشدند عوام خلق بیشتر آنند که خود ندانند و شفقت بر ایشان آن بود که ایشان را به ساحل این دریا نگذارند که ناگاه غرق شوند و کسانی که در دریای توحید نشستند بیشتر غرق بدان شدند که سباحت نشناختند و بود نیز که فهم آن ندارند که بیاموزند یا خود به خویشتن غره باشند طلب نکنند و اندر این دریا غرق شوند که به دست ما هیچ چیز نیست و همه او می کند

و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند لکن چون سخن به اینجا کشید شمه ای گفته آید ...

غزالی
 
۷۰۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است

 

... و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود

و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست پس هرچه در عالم بیماری و عجز است بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سر قدر پیوسته است در آشکار کردن آن رخصت نیست و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است

غزالی
 
۷۰۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت

 

... حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای گفت در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید گفت ضعیف شدی از گرسنگی گفتم آری گفت کاغذ و دوات بیاور بیاوردم بنوشت بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام من این سه که نصیب من است ضامن آنم آن سه که نصیب توست تو ضامن باش و رقعه به من داد و گفت بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته به وی دادم برخواند و بگریست و گفت کجاست خداوند رقعه گفتم در مسجد کیسه ای زر به من داد ششصد دینار پرسیدم که این کیست گفتند ترسایی نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم گفت دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد

ابویعقوب گوید ده روز در حرم گرسنه بودم بی طاقت شدم بیرون آمدم شلغمی انداخته دیدم گفتم برگیرم گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده دست بداشتم و با مسجد آمدم شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت در دریا بودم بادی بر آمد نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند

غزالی
 
۷۰۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا

 

بدان که گروهی گفته اند که رضا به بلا و آنچه به خلاف هوا باشد ممکن نیست بلکه غایت آن صبر است و این خطاست بلکه چون دوستی غالب شد رضا به خلاف هوا ممکن است از دو وجه یکی آن که چنان مستغرق و مدهوش شود به عشق که از خود آگاهی نیابد چنان که کسی در جنگ چنان به خشم مشغول شود که از جراحت درد نیابد و باشد که جراحت رسد و خبر ندارد تا چون به چشم نبیند و کسی در خدمتی می رود و خار در پای وی می شود آگاهی نیابد و چون دلمشغول شود آگاهی گرسنگی و تشنگی بشود و چون این همه در عشق مخلوق و حرص دنیا ممکن است چرا در عشق حق تعالی و دوستی آخرت ممکن نیست و معلوم است که جمال صورت معانی در باطن عظیم تر است از جمال صورتهای ظاهر که به حقیقت پوستی است بر مزبله ای کشیده و چشم بصیرت که بدان جمال باطن دریابند روشن تر است از چشم ظاهر که غلط بسیار کند تا بزرگ را خرد بیند و دور را نزدیک وجه دیگر آن که الم دیابد ولکن چون داند که رضای دوست وی در آن است بدان راضی باشد چنان که اگر دوست وی را فرماید که حجامت کن یا داوری تلخ خور بدان راضی شود در شره آن که رضای دوست حاصل کند پس هر که داند که رضای حق تعالی در آن است که به آنچه با وی کند رضا دهد و به درویشی و بیماری و بلا صبر کند راضی شود چنان که حریص دنیا بر رنج سفر و خطر دریا و کارهای دشخوار راضی بود

و محبان بسیار بدین درجه رسیده اند زن فتح موصلی را ناخن بشکست که بیفتاد بخندید گفتند درد نیافتی گفت شادی ثواب این آگاهی درد ببرد سهل تستری علتی داشت دارو نکردی گفتند چرا دارو نکنی گفت ای دوست ندانی که زخم دوست درد نکند جنید گفت سری سقطی را گفتم که محب الم یابد گفت نه گفتم و اگر به شمشیر بزنند گفت نه و اگر هفتاد ضربت از شمشیر بزنند ...

غزالی
 
۷۰۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۴ - رسیدن سپاه ارژنگ شاه و خبر دادن از حال او گوید

 

... همه پیش او در خروش آمدند

چو دریای جوشان به جوش آمدند

که ای گرد ما را به فریاد رس ...

... دم نای شادی بدرید گوش

چو دریا شد آن کوه آمد به جوش

ز لشکر دلیران گروها گروه ...

عثمان مختاری
 
۷۰۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید

 

... کز آن آب شد بستر شیر نر

شده باره کشتی دریا بخون

که شاید برد صاحبش را برون ...

... محیط ضلالت درآمد بجوش

ز خون گشت گیتی چو دریای نیل

درو بد نهنگ ستیزنده فیل ...

عثمان مختاری
 
۷۰۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۰ - جواب نامه نوشتن ارژنگشاه به هیتالشاه گوید

 

... یکی رزم سازیم در کینه گاه

که از خون زند موج دریا به ماه

بگفت این و شد زی سراپرده شاه ...

عثمان مختاری
 
۷۱۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۷ - صف کشیدن ارژنگ شاه بر هیتال شاه گوید

 

... بزد مرد ارژنگ رخ در کویز

دو لشکر خروشان چو دریا شدند

زمین و فلک زیر و بالا شدند

چو نصوح دید آن برانگیخت فیل

خروشان درآمد چو دریای نیل

برآورد ژوبین تیزاب دار ...

عثمان مختاری
 
۷۱۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۳ - نامه نوشتن هیتال شاه به اکره دیو و آمدن شنگاوه گرد گوید

 

... ابا گرد شنگاوه تیز چنگ

کزو لرزه دارد به دریا نهنگ

کزین گونه کاری مرا اوفتاد ...

عثمان مختاری
 
۷۱۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید

 

... که سستی نمایید در کارزار

سپاه اندر آمد چه دریا به جوش

بر آمد دم نای بانگ خروش ...

عثمان مختاری
 
۷۱۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۶ - رزم شهریار با نقابدار زرد پوش

 

... سر راه بگرفت بر زردپوش

چه دریا که از باد آمد بجوش

چنین گفت با زردپوش سوار ...

عثمان مختاری
 
۷۱۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۲ - آمدن مضراب دیو به خیمه شهریار و بردن دلارام گوید

 

... دو راهست ایدر مغرب دیار

یکی از ره ژرف دریا بود

یکی دیگر از سوی صحرا بود

ز دریا توان بر بریدن دو ماه

به شش ماه صحرای راه هست راه ...

عثمان مختاری
 
۷۱۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید

 

... بدید آن زمان مرز مغرب دیار

ز یکسوی دریا به یک سوی کوه

میان زرع و گشت وز مردم گروه ...

عثمان مختاری
 
۷۱۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۲ - رزم شهریار با مضراب دیو و گرفتن او را گوید

 

... سر شر از شمشیر بفکن ز تن

تنش را بدین ژرف دریا فکن

چنین بسته گفتا به ایران برم ...

عثمان مختاری
 
۷۱۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۶ - رزم شهریار با نقابدار سیه پوش گوید

 

... یکی نعره ای بر سیه پوش زد

تو گفتی که دریا ز کین جوش زد

که ای حیره برباره کن تنگ تنگ ...

عثمان مختاری
 
۷۱۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۱ - نامه فرستادن شهریار به نزدیک فرانک گوید

 

... سراندیب را سازم از کین خراب

ز دریا ببندم درین شهر آب

برش زیر و زیرش به بالا کنم

مقام نهنگان دریا کنم

چو نامه بنزد فرانک رسید ...

عثمان مختاری
 
۷۱۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۹ - جنگ زوراه با ارهنگ دیو گوید

 

... زواره برون راند چو شیر زوش

خروشان چه از باد دریا بجوش

گران گرزه گاو پیکر بدست ...

... کشیدند یک سر به کردار میغ

چه دریای جوشان خروشان شدند

بیگره به آن دیو واژون زدند ...

عثمان مختاری
 
۷۲۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید

 

... که ناگه یکی ابر آمد پدید

ربودش ز دریا برون آورید

چو آن دید از بیم بیدار شد ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۷۳