گنجور

 
۶۸۴۱

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۹

 

... زان مقامر پیشه دارد داغهای چون کعبتین

جان که از لب دادیم بستان به تیغ از من مباد

کز جهان بندم ز عشقت رخت ادا ناکرده دین

صوفی این دلق ملمع صرف وجه باده کن ...

جامی
 
۶۸۴۲

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۲

 

... زارم از دوری خدا را ای که سویش می روی

چشم خود می بخشمت بستان و از دورش ببین

کحل دولت خواهی از میل سعادت دیده را

خاکی از پایش بجو خاشاکی از راهش بچین

کمترین بندگان جامی به یادش داد جان

هیچ کس یادش نداد از بندگان کمترین

جامی
 
۶۸۴۳

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۸

 

عاشقان را قوت جان از لعل شکرخند کن

سرکشان را پای دل در زلف مشکین بند کن

سوخت جانم در تمنای لب شیرین تو ...

... گوشه چشمی به حال ناتوانی چند کن

عکس لب در جام می بنمای و آنگه خوش بنوش

شربت تلخ است آن را چاشنی از قند کن

وعده وصل ار دهی خوش کن به سوگندی دلم

نقد جان بستان ز من کفارت سوگند کن

مرد حاجتمند یک دیدار جامی بر درت ...

جامی
 
۶۸۴۴

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۵

 

... نیست به چالاکی و چستی چو تو

نی که میان بست به چندین گره

بین لب او جامی و بی خود بیفت

باده خور و مست شو و سر بنه

جامی
 
۶۸۴۵

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۷

 

... کمال حسن ازل در جمال او دیدم

چو بست بند قبا و شکست طرف کلاه

غلام لطف خرام ویم که سالک را ...

جامی
 
۶۸۴۶

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۷

 

تا بسته ای به طره عنبرفشان گره

عشاق را فتاده به رگهای جان گره ...

... خواهد فریب مرغ چمن باغبان که زد

جعد بنفشه بر طرف بوستان گره

ما خون گشاده بهر شکرخنده اش ز چشم ...

جامی
 
۶۸۴۷

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۹

 

... وز جعد پیچ پیچ تو هر مو گره گره

خواهی ز پهلوی تو گشاید دلم ز بند

بند قبا گشای ز پهلو گره گره

آن زلف را به مشک چه نسبت کزین متاع ...

... چشمت به عشوه زد به رگ جان گره بلی

بندد به رشته مردم جادو گره گره

زلف تو بر عذار تو گویی فتاده است

جعد بنفشه بر گل خودرو گره گره

از گریه شبانه جامی نشانه ای ست

خون های بسته بر مژه او گره گره

جامی
 
۶۸۴۸

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۰

 

... جان کز غمت گریخت به آن طره اش سپار

بندی بر این شکاری از دام رسته نه

خون بست بر رخم جگر ار میهمان شوی

پیش سگانت طعمه جگرهای بسته نه

جامی ز دست داد دل و دین تو را که گفت ...

جامی
 
۶۸۴۹

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۵

 

دل کان میان نازک با خود خیال بسته

پیش تو مرغ جان را زان رشته بال بسته

چون خواسته مصور تصویر ابروی تو

بر آفتاب تابان مشکین هلال بسته

پی چون به بزم وصلت آرم که غیرت تو

ره بر صبا گرفته در بر شمال بسته

تا در رکابت از نو رنگین دوال بندم

تا دامنم ز دیده خون بین دوال بسته

آن کس کز آب حیوان هر جا سوال کردی

نوشین لب تو دیده لب از سوال بسته

صورت چگونه بندم در خاطرت چو از من

آیینه دل تو زنگ ملال بسته

این نظم توست جامی یا تازه دسته گل

کز بوستان سعدی طبع کمال بسته

جامی
 
۶۸۵۰

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۷

 

کی بود جانم ز بند غم رهایی یافته

دیده از دیدار جانان روشنایی یافته ...

... کز نسیمش جعد سنبل عطرسایی یافته

رفت ازین بستان نوای عیش و برگ خرمی

خرم آن مرغی که برگ از بینوایی یافته ...

جامی
 
۶۸۵۱

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۱

 

... پس به چشم عاشقان آن را تماشا کرده ای

ز آب و گل عکس جمال خویشتن بنموده ای

شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده ای ...

... آنگه از خود جلوه ای بر خود تمنا کرده ای

بر رخ از زلف سیه مشکین سلاسل بسته ای

عالمی را بسته زنجیر سودا کرده ای

موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان ...

جامی
 
۶۸۵۲

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۳

 

... نماید از مژه مجنون روان کند سیلی

سکون و صبر چه امکان چو بست قاید عشق

زمام خاطر مجنون به محمل لیلی ...

... به عرض ارض و سماوات بایدم کیلی

عنان دل به کف توست بنده جامی را

اگر چه صف زده خوبان ز هر طرف خیلی

جامی
 
۶۸۵۳

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۵

 

... عجب شوخ دل آشوبی عجب ماه دل آرایی

به غمزه آفت جانی به قامت سرو بستانی

به رخ شمع شبستانی به لب لعل شکرخایی

دلی دارم ز غم پر خون غمی دارم ز حد بیرون ...

... قیامت خیزد اندر شهر اگر ناگه برون آیی

اساس عشق محکم گشت و بنیاد خرد ویران

اغیثونی اخلایی اعینونی احبایی ...

جامی
 
۶۸۵۴

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... سقف رواق تو ز ترفع سما نما

زان لنگر زمینی اذا بست الجبال

زین قبله دعایی اذا شقت السما ...

... هم قبله امیدی و هم کعبه صفا

وضع تو بی نظیر و بنای تو دلپذیر

آب تو جانفزای و هوای تو دلگشا ...

... آن به که از اشارت معمار عقل و دین

در باغ ملک قصر عدالت کنی بنا

هر جا روان کنی ز درون و برونش آب

از جویبار دانش و سرچشمه ذکا

بنشانیش به صحن درختی که باشدش

شاخ از وفا و گل ز کرم میوه از سخا ...

جامی
 
۶۸۵۵

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... الصلا کز جان و دل نزل تو کردم الصلا

نامه سربسته آوردی که گر چون نافه اش

سر شکافی بر مشام جان زند بوی وفا

غنچه بشکفته است از گلبن فضل و هنر

در بهارستان دانش یافته نشو و نما ...

... نظم و نثرش بین که پنداری دبیر چرخ کرد

عقد پروین را در اثنای بنات النعش جا

یا خود افتاده ست مخزونات گنج پر گهر ...

... در ریاض فضل چون بالا کشد سرو سهی

از بنفشه نیست لایق جلوه با پشت دوتا

در سخن آنجا که باشد طبع سحبان سحر ساز ...

... سر اخلاص و محبت حلقه ای در گوش ما

بعد تبلیغ سلام از بنده جامی عرضه کن

گر مجال گفت و گو باشد در آن حضرت تو را ...

... نیست در شهر تو را از بهر منع زایران

شهر بی در را چه سان در بست بر رویم قضا

از گران جانی نیارم سویت آمد ورنه هست ...

... مرتقای همت ایشان حریم کبریا

جای نی در ارض نی اندر سما یابندشان

طرفه تر حالی کزیشان پر بود ارض و سما ...

... لیک با جمعی برون از کسوت نوع بشر

عقد صحبت بسته ام هم در خلا هم در ملا

فیض ایشان چون رسیدت از قلم بی واسطه ...

... قید کردستند در مشکین سلاسل عمرها

پوست پوشانی فرو بسته لب از گفتار لیک

بر طلبگاران به تأیید نظر مشکل گشا ...

... محرمی چون نیست پیدا زانچه دارم در ضمیر

جز دهان بستن دوات آسا نمی بینم دوا

ور شوم مضطر ز خامه برتراشم محرمی ...

جامی
 
۶۸۵۶

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... کج نیست نیست در نظر اعتبار راست

نفس تو را خرید حق از بهر بندگی

تصدیق این معامله ان الله اشتری ست

غل ساختن ز طوق هوا تا نهی به ظلم

بر بنده خدای نه دأب اولی النهی ست

خوش دار حال را به خلاصی ز قید خویش ...

... بر فرق فقر کنگره تاج کبریاست

ور خنجرت زنند به دل دل بنه که آن

درها گشاده بر دلت از عالم بقاست ...

... سرمایه حیات بود آب و کم بهاست

جوع بست و عزلت و سهر و صمت چار رکن

زین چار رکن قصر ولایت قوی بناست

زین چار چاره نیست کسی را که همتش ...

... پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم

در شرح رنج شب که ز بی بستری تو راست

دردی که شب سر تو ز بی بالشی کشد ...

جامی
 
۶۸۵۷

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... چگونه شاد زید آن که بهر مردن زاد

به خانه ای که پی انهدام کرده بناست

به اعتبار درین کاخ زرنگار نگر ...

... ولی دریغ که وقت زوال آن پیداست

درون خانه شود تیره از در بسته

به تیرگی درون هر که در ببست سزاست

گشای بر همه در اگر صفا خواهی

که صفه را چو در بسته نیست جمله صفاست

چو تابه دان به ریاضت لطیف ساز حجاب ...

... زده طپانچه تشویر بر رخ دریاست

شهنشهی که چو باد بهار بستان را

نسیم عاطفتش روضه جهان آراست ...

جامی
 
۶۸۵۸

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۶

 

... ز امتثال امر ذر در ترک دنیی بوذر است

زر بده وز فحش اولادالزنا را لب ببند

دیده باشی قفل زر کز بهر فرج استر است ...

... وقت آن کس خوش که راحت یافته زین ساغر است

فرج را بند از گلو کن کز زنان سعتری

فارغ است آن کس که قوت او ز نان و سعتر است ...

... نفس ظلمت رو به حبل الله ز جنبش باز ماند

رشته خورشید بند بال مرغ شب پر است

بی گناهی را به جرم دیگری از روی جهل ...

... نقش پهلو نسخه تفصیل رنج شب بس است

جامه چاکی را که تا صبح از حصیرش بستر است

خوش بود خوشخو به هر صورت که باشد چون عبیر ...

... زخم نی بر دیده سخت است ار همه نیشکر است

کندن بنیاد دولت را بود سیلی عظیم

رشحه کلک عوانان گرچه بس مستحقر است ...

... چاره در دفع خواطر صحبت پیر است و بس

رخنه بر یأجوج بستن خاصه اسکندر است

جان پژمرده ز فیض پیر یابد زندگی ...

... در سواد خط آن انوار حکمت مختفی ست

چون شب تاریک آبستن به صبح انور است

همچو بکر فکر خسرو زاده است از لطف طبع ...

جامی
 
۶۸۵۹

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... دیده اعشی تواند دید در شبهای تار

نقش دیوارش اگر صورتگر چین بنگرد

رو به دیوار آورد از صورت خود شرمسار ...

... منزلی با فسحت و نزهت نمایی اختیار

گفت آن کس را که باید بار بستن زین سرا

فسحت خانه ازین افزون نمی آید به کار ...

جامی
 
۶۸۶۰

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - قصیدهٔ جلاء الروح در جواب قصیدهٔ مرآت الصفا یا بحرالابرار یا قصیدهٔ شینیهٔ خاقانی

 

معلم کیست عشق و کنج خاموشی دبستانش

سبق نادانی و دانا دلم طفل سبق خوانش ...

... دلی کو ذوق نادانی چشد هر دفتر دانش

که بندد نقش کلک عقل شوید ز آب نیسانش

طویل الذیل طوماری ست شرح علم نادانی ...

... ز بام و روزن اندر تافته خورشید احسانش

در اندر کاخ بستانی ست سر تا سر گل و ریحان

رضای دل گل خندان و طیب خلق ریحانش ...

... خدنگی محنتی کز شست فقر آید نهال آسا

بکن سینه به زخم ناخون اندوه و بنشانش

که دانم عاقبت گردد درختی بارور زانسان ...

... حریص از بهر یک لب نان نهاده کوه غم بر دل

چه حاصل گفت و گوی از قانعان کوه لبنانش

مخور خون بهر طعمه از کلاغی کم نیی کو را ...

... به گرد گنج حلقه کرده همیان همچو ثعبانش

چه زر خواهی به دریوزه گره بست از در آن کس

که تا زر نیست نگشاید گره ز ابروی دربانش ...

... چکد خون دل بیوه زنان از مرغ بریانش

چنان بسته ست غفلت راه عبرت بر دل خواجه

که هرگز دل به مرگ خود نرفت از مرگ اقرانش ...

... که از دین و دیانت بهره کم داده ست دیانش

چه داند رخنه اسلام بستن نامسلمانی

که افتد رخنه در اسلام اگر خوانی مسلمانش

در خلوت سرا درویش بر سلطان ازان بندد

که مرغ انس می پرد ز های و هوی سلطانش ...

... که باشد در هوا زیر قدم تخت سلیمانش

اسیر نفس باشد بنده درویش را بنده

اگر خود بنده فرمان بود ایران و تورانش

شه آتشدان و آتشگیر این مشتی عوان خس ...

... کی ایمن ماند از دزد اجل نقد روان آن را

که باشد رخنه ها در شهر بند تن ز دندانش

به حق کی راه یابد خودپرست اینسان که راه دل ...

... خیال زیرکی با خود مبر پیش خدادانان

نبندد بار زیره آن که باشد عزم کرمانش

چو حکم عقل نافذ نیست نی آزادگی باشد ...

... ازو شد عقل کل دانا زهی امی ناخوانا

که خوانند ابجد ابراهیم و آدم در دبستانش

قلم نپسوده انگشتش ولی بر لوح ختمیت ...

جامی
 
 
۱
۳۴۱
۳۴۲
۳۴۳
۳۴۴
۳۴۵
۵۵۱