گنجور

 
جامی

ای ز خورشید رخت تا ماه بعد المشرقین

اهل بینش را تماشای جمالت فرض عین

روی تو چون مه عیان سر دهانت بس نهان

در میان این و آن موی میانت بین بین

سبحه در گردن عصا در کف مصلا بر کتف

پای تا سر شیخ شهرت جوی ما شید است و شین

استخوانم شد ز غم صد پاره و هر پاره ای

زان مقامر پیشه دارد داغهای چون کعبتین

جان که از لب دادیم بستان به تیغ از من مباد

کز جهان بندم ز عشقت رخت ادا ناکرده دین

صوفی این دلق ملمع صرف وجه باده کن

در لباس صورت از رندان نشاید زیب و زین

عزم مسجد کردم از میخانه پیر میفروش

گفت یار اینجاست جامی این تمشی این این

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode