گنجور

 
جامی

درین سراچه که چرخش کمینه طاق نماست

همیشه قامتم از بار دل چو طاق دوتاست

چگونه شاد زید آن که بهر مردن زاد

به خانه ای که پی انهدام کرده بناست

به اعتبار درین کاخ زرنگار نگر

که هر نظر که نه از روی اعتبار خطاست

پی مشاهده رازهای پنهانی

رخام و مرمرش آیینه های داده جلاست

چرا چو سنگ اساسش به پستیی مانده

که بر تو از در و دیوار بار رنج و عناست

عروج ده دل خود را که روزن بامش

دری گشاده به رویت ز عالم بالاست

به فخر هر که سرافراخت همچو کنگره اش

فتد ز زلزله حادثات در کم و کاست

به نطع خاک مربع نشین نشد به فراغ

جز آن فتاده که چون خشت فرش او ته پاست

کمان هر خم طاقش که هست درخور زه

کشیده بر هدف دین و دل خدنگ بلاست

فروغ شمسه او آفتاب تابان است

ولی دریغ که وقت زوال آن پیداست

درون خانه شود تیره از در بسته

به تیرگی درون هر که در ببست سزاست

گشای بر همه در اگر صفا خواهی

که صفه را چو در بسته نیست جمله صفاست

چو تابه دان به ریاضت لطیف ساز حجاب

که چون کثیف نماند حجاب امید ضیاست

نفیر درد جدایی رسد به گوش آخر

ز مطربی که درین بزمگاه نغمه سراست

ز بینوایی خود پرده دگر گیرد

مغنیی که درین پرده برگرفته نواست

تو را به سر پس پرده راه نگشاید

جز این قصیده که از سر کار پرده گشاست

گذشت پایه شعرم به رفعت از شعری

برین کتابه که معراج گفته شعراست

ولی هنوز علو مدارج قدرش

فرود منزلت مدح خسرو والاست

سپهر مرتبه سلطان حسین کز کف جود

زده طپانچه تشویر بر رخ دریاست

شهنشهی که چو باد بهار بستان را

نسیم عاطفتش روضه جهان آراست

به دشت آن همه گل چیست دانی و سبزه

صبا دقایق لطفش نهاده بر صحراست

به کوه آن همه کان چیست دانی و گوهر

فلک خصایص جودش نموده در خار است

اگر چه در نظر آبی ست بس تنک تیغش

گذشته گه ز میان گه ز گردن اعداست

ز گردن آب گذشته ست و تشنه می میرد

بلی چنین بود آن را که علت استسقاست

عصای رمح وی اعجاز موسوی دارد

که روز معرکه در چشم خصم اژدرهاست

بدین نشیمن فقر و نیاز کی نگرد

چنین که همت او در مقام استغناست

جهان پناها چون مرتقای همت تو

ز هر چه عقل تصور کند ازان اعلاست

تنزلی ست ز اوج جلال و جاه تو را

که منزل تو درین خاک توده غبراست

قیاس ملک جهان با حریم عزت تو

حدیث خانه چغذ و نشیمن عنقاست

تو بر زمین به تواضع نشسته ای لیکن

رواق قدر تو برتر ز گنبد خضراست

درین خرابه همانا عمارتی که کنی

غرض نه حظ خود آسودگی خلق خداست

که تا به سایه دیوار تو پناه آرند

که چرخ کینه ور و روزگار حادثه زاست

به جنب نور ضمیر تو آفتاب بود

چنان حقیر که در جنب آفتاب سهاست

ز خسروان به تو کس را قیاس نتوان کرد

درین قضیه که گفتم دلیل استقراست

بود دل همه مشغول عشرت امروز

به جز دل تو که مشعوف دولت فرداست

بلی ز دولت باقی امید ببریدن

برای عشرت فانی نه شیوه داناست

عنان بارگی خود کشیده می داری

ز هر رهی که شریعت به آن نه راهنماست

فروغ رای تو آثار شرع روشن کرد

ظلام توره و یرغو ز راه دین برخاست

مهارت تو به حدیست در دقایق فقه

که مبدعات ضمیر تو حیرة الفقهاست

نفاذ عدل تو برداشت از میانه خلق

رسوم کج که نه با حکم شرع باشد راست

نشان نماند ز تمغا به غیر آن داغی

که در درونه تمغاچی از غم تمغاست

اگر چه سوق سخن بر مساق حکمت و پند

نه مذهب شعرا بل وظیفه حکماست

درین قصیده سپردم خلاف مذهب شعر

به وفق امر تو کان را نفاذ حکم قضاست

وگرنه همچو منی را به مجلسی که رود

هزار نکته حکمت زبان پند کجاست

سخن که نه بر نهج اختصار رفت آن به

که طی کنم دگر این نامه را که وقت دعاست

همیشه تا ز فلک داند این قدر دانا

که هر عمارت او را خرابیی ز قفاست

مباد شغل تو الا عمارت دلها

که در عمارت دلها عمارت دو سراست