گنجور

 
۶۴۱

هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید » بخش ۲ - کشفُ الحجاب العاشر فی بیانِ منطقهم و حدودِ ألفاظهم و حقائقٍ معانیهم

 

... وقت اندر میان این طایفه معروف است و مشایخ را اندر این سخن بسیار است و مراد من اثبات تحقیق است نه تطویل بیان

پس وقت آن بود که بنده بدان ازماضی و مستقبل فارغ شود چنان که واردی از حق به دل وی پیوندد و سر وی را در آن مجتمع گرداند چنان که اندر کشف آن نه از ماضی یاد آید نه از مستقبل پس همه خلق رااندر این دست نرسد ونداند که سابقت بر چه رفت و عاقبت بر چه خواهد بود خداوندان وقت گویند علم ما مر عاقبت و سابق را ادراک نتواند کرد ما را اندر وقت با حق خوش است که اگر به فردا مشغول گردیم و یا اندیشه دی به دل بگذاریم از وقت محجوب شویم و حجاب پراکندگی باشد

پس هرچه دست بدان نرسد اندیشه آن محال باشد چنان که بوسعید خراز گوید رحمة الله علیه وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزی مشغول مکنید و عزیزترین چیزهای بنده شغل وی باشد بین الماضی و المستقبل لقوله علیه السلام لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل مرا با خدای عز و جل وقتی است که اندر آن وقت هژده هزار عالم را بر دل من گذر نباشد و در چشم من خطر نیارد و از آن بود که چون شب معراج زینت ملک زمین و آسمان را بر وی عرضه کردند به هیچ چیز باز ننگریست لقوله تعالی ما زاغ البصر وما طغی ۱۷/النجم از آن چه او عزیز بود و عزیز را جز به عزیز مشغول نکند

پس اوقات موحد دو وقت باشد یکی اندر حال فقد و دیگر اندر حال وجد یکی در محل وصال و دیگر در محل فراق و اندر هر دو وقت او مقهور باشد از آن چه در وصل وصلش به حق بود و در فصل فصلش به حق اختیارو اکتساب وی اندر آن میانه ثبات نیابد تا ورا وصفی توان کرد و چون دست اختیار بنده از روزگار وی بریده گردد آن چه کند و بیند حق باشد

و از جنید رضی الله عنه می آید که درویشی را دیدم اندر بادیه در زیر خار مغیلانی نشسته اندر جایی صعب با مشقت تمام گفتم ای برادر تو را چه چیز این جا نشانده است گفت بدان که مرا وقتی بود این جا ضایع شده است اکنون بدین جای نشسته ام و اندوه می گزارم گفتم چند سال است گفت دوازده سال است اکنون شیخ همتی در کار کند باشد که به مراد خود رسم و وقت بازیابم ...

... وکل مکان ینبت العز طیب

و وقت اندر تحت کسب بنده نیاید تا به تکلف حاصل کند و به بازار نیز نفروشند تا جان به عوض آن بدهد و وی را اندر جلب و دفع آن ارادت نبود و هر دو طرف آن اندر رعایت وی متساوی بود و اختیار بنده ازتحقیق آن باطل

و مشایخ گفته اند الوقت سیف قاطع از آن که صفت شمشیر بریدن است و صفت وقت بریدن که وقت ماحی مستقبل و ماضی بود و اندوه دی و فردا از دل محو کند پس صحبت با شمشیر با خطر بود إما ملک و إما هلک یا ملک گرداند یا هلاک کند اگر کسی هزار شمشیری را خدمت کند و کتف خود را حمال وی سازد اندر حال بریدن تمییز نکند میان قطع صاحب خود و آن غیری چرا از آن چه صفت وی قهر است به اختیار صاحب وی قهر وی زایل نشود والله اعلم ...

... و گفته اند الحال سکوت اللسان فی فنون البیان زبانش اندر بیان حالش ساکت و معاملتش به تحقیق حالش ناطق و از آن بود که آن پیر گفت رضی الله عنه السؤال عن الحال محال که عبارت از حال محال بود از آن چه حال فنای مقال بود

استاد ابوعلی دقاق گوید رحمة الله علیه که اندر دنیا یا عقبی ثبور یا سرور وقتت آن بود که اندر آنی و باز حال چنین نباشد که آن واردی است از حق به بنده چون بیامد آن جمله را از دل نفی کند چنان که یعقوب علیه السلام صاحب وقت بود گاه از فراق اندر فراق چشم سفید می کرد و گاه از وصال اندر وصال بینا می شد گاه از مویه چون موی بود و گاه از ناله چون نال و گاه از روح چون روح بود و گاه از سرور چون سرو و ابراهیم علیه السلام صاحب حال بود نه فراق می دید تا محزون بدی و نه وصال تا مسرور شدی ستاره و ماه و آفتاب جمله مدد حال وی می کردند و وی از رؤیت جمله فارغ تا به هرچه نگریستی حق دید و می گفتی لا أحب الافلین ۷۶/الأنعام پس گاه عالم جحیم صاحب وقت شود که اندر مشاهدت غیبت بود از فقد حبیب دلش محل وحشت بود و گاه به خرمی دلش چون جنان بود اندر نعیم مشاهدت که هر زمان از حق به وقت بدو تحفه ای بود و بشارتی و باز صاحب حال را اگر حجاب بلیت یا کشف نعمت بود جمله بر وی یکسان بود که وی پیوسته اندر محل حال بود پس حال صفت مراد باشد و وقت درجه مرید یکی در راحت وقت با خود بود و یکی در فرح حال با حق فشتان ما بین المنزلتین

و من ذلک المقام و التمکین و الفرق بینهما ...

... اما تمکین عبارتی است از اقامت محققان اندر محل کمال و درجت اعلی پس اهل مقامات را از مقامات گذر ممکن بود و از تمکین گذر محال از آن چه این درجت مبتدیان است و آن قرارگاه منتهیان از بدایت به نهایت گذر باشد از نهایت گذشن روی نباشد از آن چه مقامات منازل راه باشد و تمکین قرار پیشگاه و دوستان حق اندر راه عاریت باشند و اندر منازل بیگانه سر ایشان از حضرت بود ود ر حضرت آلت آفت بود و ادوات غیبت و علت بود

و اندر جاهلیت شعرا ممدوح خود رامدح به معاملت کردندی و تا چند گاه برنیامدی شعر ادا نکردندی چنان که چون شاعری به حضرت ممدوحی رسیدی شمشیر بکشیدی و پای ستور بینداختی و شمشیر بشکستی و مراد از آن آن بودی که مرا ستور از آن می بایست تا مسافت حضرت تو بدان بنوردم و شمشیر بدان که تا حسودان خود را بدان از خدمت تو بازدارم اکنون که رسیدم آلت مسافت به چه کار آیدم ستور بکشتم که رجوع از تو روا ندارم و شمشیر بشکستم که قطع از درگاه تو بر دل نگذرانم و چون چند روز برآمدی آنگاه شعر ادا کردندی

و حق تعالی موسی را صلوات الله علیه هم بدین فرمود که چون به قطع منازل و گذاشتن مقامات به محل تمکین رسیدی اسباب تلوین از تو ساقط شد فاخلع نعلیک ۱۲/طه و ألق عصاک۱۰/النمل نعلین بیرون کن و عصا بیفکن که آن آلت مسافت است و اندر حضرت وصلت وحشت مسافت محال باشد

پس ابتدای دوستی طلب کردن است و انتهای آن قرار گرفتن آب تا اندر رود باشد روان بود چون به دریا رسید قرار گیرد و چون قرار گرفت طعم بگرداند تا هرکه را آب باید به وی میل نکند به صحبت وی کسی میل کند که ورا جواهر باید تاترک جان بگوید و مثقله طلب بر پای بندد و سرنگونسار بدان دریا فرو شود یا جواهر عزیز مکنون به دست آرد یا جان در طلب آن به شست فنا دهد

و یکی از مشایخ رضی عنهم گوید التمکین رفع التلوین تمکین رفع تلوین است

و تلوین هم از عبارات این طایفه است چون حال و مقام به معنی نزدیک است بدان و مراد از آن تغییر و گشتن از حال به حال خواهند و مراد از آن آن است که متمکن متردد نباشد و رخت یکسره به حضرت برده باشد و اندیشه غیر از دل سترده نه معاملتی رود بر او که حکم ظاهرش بدل کند و نه حالی باشد که حکم باطنش متغیر گرداند چنان که موسی صلوات الله علیه متلون بود حقتعالی یک نظر به طور تجلی کرد هوش از وی بشد کما قال الله تعالی وخر موسی صعقا ۱۴۳/الأعراف و رسول صلی الله علیه متمکن بود از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود از حال بنگشت و تغیر نیاورد و این درجت اعلی بود والله اعلم

پس تمکین بر دو گونه باشد یکی آن که نسبت آن به شاهد خود باشد و یکی آن که اضافت به شواهد حق آن را که نسبت به شاهد خود باشد باقی الصفه باشد و آن را که حواله به شاهد حق بود فانی الصفه باشد و مر فانی الصفه را محو و صحوصحو و لحق و محق و فنا و بقا و وجود و عدم درست نیاید که اقامت این اوصاف را موصوف باید و چون موصوف مستغرق باشد حکم اقامت وصف ازوی ساقط بود ...

... بدان که محاضره بر حضور دل افتد اندر لطایف بیان و مکاشفه بر حضور تحیر سر افتد اندر حظیره عیان پس محاضره اندر شواهد آیات باشد و مکاشفه اندر شواهد مشاهدات و علامت محاضره دوام تفکر باشد اندر رؤیت آیت و علامت مکاشفه دوام تحیر اندر کنه عظمت فرق میان آن که اندر افعال متفکر بود و از آن آن که اندر جلال متحیر بود بسیار بود از این دو یکی ردیف خلت بود و دیگری قرین محبت

ندیدی که چون خلیل صلوات الله علیه اندر ملکوت آسمان ها نگاه کرد و اندر حقیقت وجود آن تأمل و تفکر نمود دلش بدان حاضر شد به رؤیت فعل طالب فاعل گشت تا حضور وی فعل را دلیل فاعل گردانید و اندر کمال معرفت گفت إنی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الأرض حنیفا ۷۹/الأنعام و حبیب را چون به ملکوت بردند چشم از رؤیت کل فرا کرد فعل ندید و خلق ندید و خود را ندید تا به فاعل مکاشف شد اندر کشف شوق بر شوقش بیفزود و قلق بر قلقش زیادت شد و طلب رؤیت کرد رؤیت روی نبود رای قربت کرد قربت ممکن نگشت قصد وصلت کرد وصلت صورت نبست هرچند که بر دل حکم تنزیه دوست ظاهرتر شد شوق دوست زیادت تر گشت نه روی اعراض بود و نه امکان اقبال متحیر شد آن جا که خلت بود حیرت کفر نمود و این جا که محبت بود وصلت شرک آمد و حیرت سرمایه شد از آن چه آن جا حیرت اندر هستی بود و آن شرک باشد و این جا در چگونگی و این توحید باشد

و از این بود که شبلی رحمة الله علیه گفت یا دلیل المتحیرین زدنی تحیرا از آن چه زیادت تحیر اندر مشاهدت زیادت درجه باشد ...

... و من ذلک القبض و البسط و الفرق بینهما

بدان که قبض و بسط دو حالت اند از آن احوالی که تکلف بنده از آن ساقط است چنان که آمدنش به کسبی نباشد و رفتن به جهدی نه قوله تعالی و الله یقبض و یبسط ۲۴۵/البقره پس قبض عبارتی بود از قبض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارتی است از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هر دو از حق است بی تکلف بنده و قبض اندر روزگار عارفان چون خوف باشد اندر روزگار مریدان و بسط اندر روزگار عارفان چون رجا باشد اندر روزگار مریدان به قول این گروه که قبض و بسط را بر این معنی حمل کنند

و از مشایخ گروهی بر آنند که رتبت قبض رفیع تر است از رتبت بسط مر دو معنی را یکی آن که ذکرش مقدم است اندر کتاب و دیگر آن که اندر قبض گدازش و قهر است و اندر بسط نوازش و لطف و لامحاله گدازش بشریت و قهر نفس فاضل تر باشد از پرورش آن از جهت آن که آن حجاب اعظم است و گروهی بر آنند که رتبت بسط رفیع تر است از رتبت قبض از آن که تقدیم ذکر آن اندر کتاب علامت تقدیم فضل مؤخر است بر آن از آن چه اندر عرف عرب آن است که اندر ذکر مقدم دارند مر چیزی را که اندر فضل مؤخر بود کما قال الله تعالی فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات بإذن الله ۳۲/فاطر و نیز گفت إن الله یحب التوابین و یحب المتطهرین ۲۲۲/البقره و قوله تعالی یا مریم اقنتی لربک و اسجدی و ارکعی مع الراکعین ۴۳/آل عمران و نیز اندر بسط سرور است و اندر قبض ثبور و سرور عارفان جز در وصل معروف نباشد و ثبورشان جز در فصل مقصود نه پس قرار اندر محل وصل بهتر از قرار اندر محل فراق

و شیخ من گفتی رحمة الله علیه که قبض و بسط هر دو یک معنی است که از حق به بنده پیوندد که چون آن بر دل نشان کند یا سر بدان مسرور شود و نفس بدان مقهور یا سر مقهور شود و نفس مسرور و اندر قبض سر یکی بسط نفس وی باشد و اندر بسط سر دیگری قبض نفس وی و آن که از آن جز این عبارت کند تضییع انفاس باشد و از آن گفت بایزید رحمة الله علیه قبض القلوب فی بسط النفوس و بسط القلوب فی قبض النفوس پس نفس مقبوض از خلل محفوظ باشد و سر مبسوط از زلل مضبوط از آن چه اندر دوستی غیرت مذهب است و قبض علامت غیرت حق باشد و مر دوست را با دوست معاتبت شرط است و بسط علامت معاتبت باشد

و اندر آثار معروف است که تا یحیی بود نخندیده بود و تا عیسی بود نگریست صلوات الله علیهم از آن چه یکی منقبض بود و آن دیگری منبسط چون فرا یک دیگر رسیدند یحیی گفت یا عیسی ایمن شدی از قطیعت عیسی گفت یا یحیی نومید شدی از رحمت پس نه گریستن تو حکم ازلی را بگرداند و نه خنده من قضای کرده را رد گرداند پس لاقبض و لابسط و لاطمس و لاأنس و لا محو و لامحق و لاعجز و لاجهد جز آن نباشد که تقدیر بوده است و حکم رفته و الله اعلم

و من ذلک الأنس و الهیبة و الفرق بینهما

بدان اسعدک الله که انس و هیبت دو حالت است از احوال صعالیک طریق حق و آن آن است که چون حق تعالی به دل بنده تجلی کند به شاهد جلال نصیب وی اندر آن هیبت بود باز چون به دل بنده تجلی کند به شاهد جمال نصیب وی اندر آن انس باشد تا اهل هیبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب فرق است میان دلی که ازجلالش اندر آتش دوستی سوزان بود و از آن دلی که اندر جمالش در نور مشاهدت فروزان

پس گروهی از مشایخ گفته اند که هیبت درجه عارفان است و انس درجه مریدان از آن چه هرکه را اندر حضرت حق و تنزیه اوصافش قدم تمام تر هیبت را بر دلش سلطان بیشتر و طبعش از انس نفورتر از آن چه انس با جنس باشد و چون مجانست و مشاکلت بنده را با حق مستحیل باشدانس با وی صورت نگیرد وازوی با خلق نیز انس محال باشد و اگر انس ممکن شود با ذکر وی ممکن شود و ذکر وی غیروی باشد از آن چه آن صفت بنده باشد و آرام با غیر اندر محبت کذب و دعوی و پنداشت بود و باز هیبت ازمشاهدت عظمت باشد و عظمت صفت حق بود جل جلاله و بسیار فرق باشد میان بنده ای که کارش از خود به خود بود و از آن بنده ای که کارش از فنای خود به بقای حق بود

و از شبلی رحمة الله علیه حکایت آرند که گفت چندین گاه می پنداشتم که طرب اندر محبت حق می کنم و انس با مشاهدت وی می کنم اکنون دانستم که إنس را انس جز با جنس نباشد

و باز گروهی گفتند که هیبت قرینه عذاب و فراق و عقوبت بود و انس نتیجه وصل و رحمت تا دوستان از اخوات هیبت محفوظ باشند و با انس قرین که لامحاله محبت انس اقتضا کند و چنان که محبت را مجانست محال است مر انس را هم محال باشد

و شیخ من گفتی رحمة الله علیه عجب دارم از آن که گوید که انس با حق ممکن نشود از پس آن که گفته است و اذا سألک عبادی عنی فإنی قریب ۱۸۶/البقره ان عبادی ۴۲/الحجر قل لعبادی ۳۱/ابراهیم یا عباد لاخوف علیکم الیوم و لاأنتم تحزنون ۶۸/الزخرف ولامحاله بنده چون این فضل بیند ورا دوست گیرد و چون دوست گرفت انس گیرد از آن چه ازدوست هیبت بیگانگی بود و انس یگانگی و صفت آدمی این است که با منعم انس گیرد واز حق به ما چندین نعمت و ما را بدو معرفت محال باشد که ما حدیث هیبت کنیم

و من که علی بن عثمان الجلابی ام می گویم که هر دو گروه اندر این مصیب اند با اختلافشان از آن چه سلطان هیبت با نفس باشد و هوای آن و فنا گردانیدن بشریت و سلطان انس با سر بود و پروردن معرفت پس حق تعالی به تجلی جلال نفس دوستان را فانی کند و به تجلی جمال سر ایشان را باقی گرداند پس آنان که اهل فنا بودند هیبت را مقدم گفتند و آنان که ارباب بقا بودند انس را تفضیل نهادند

و پیش از این در باب فنا و بقا شرح این داده آمده است والله اعلم

و من ذلک القهر و اللطف و الفرق بینهما

بدانکه این دو عبارت است مراین طایفه را که از روزگار خود بیان کنند و مرادشان از قهر تأیید حق باشد به فنا کردن مرادها و بازداشتن نفس از آرزوها بی آن که ایشان را اندر آن مراد باشد و مراد از لطف تأیید حق باشدبه بقای سر و دوام مشاهدت و قرار حال اندر درجت استقامت تا حدی که گروهی گفته اند که کرامت از حق حصول مراد است و این اهل لطف بوده اند و گروهی گفته اند کرامت آن است که حق تعالی بنده را به مراد خود از مراد وی بازدارد و به بی مرادی مقهور گرداند چنان که اگر به دریا شود در حال تشنگی دریا خشک گردد

گویند در بغداد درویشی دو بودند ازمحتشمان فقرا یکی صاحب قهر بود و یکی صاحب لطف و پیوسته با یک دیگر به نقار بودندی و هر یکی مر روزگار خود را مزیت می نهادندی یکی می گفتی لطف از حق به بنده اشرف اشیاست لقوله تعالی الله لطیف بعباده ۱۹/الشوری و دیگری می گفتی قهر از حق به بنده اکمل اشیاست لقوله تعالی و هو القاهر فوق عباده ۱۸/الأنعام

این سخن میان ایشان دراز شد تاوقتی این صاحب لطف قصد مکه کرد و به بادیه فرو شد و به مکه نرسید سال ها کس خبر وی نیافت تاوقتی یکی از مکه به بغداد می آمد وی را دید بر سر راه گفت ای اخی به عراق شوی آن رفیق مرا بگوی اندر کرخ اگر خواهی تا بادیه را با مشقت وی چون کرخ بغداد بینی با عجایب آن بیا و بنگر اینک بادیه اندر حق من چون کرخ بغداد است چون آن درویش بیامد و مر آن رفیق وی را طلب کرد و پیغام بگزاردن رفیق گفت چون باز گردی بگوی که اندر آن شرفی نباشد که بادیه با مشقت را اندر حق تو چون کرخ بغداد کرده اند تا از درگاه نگریزی عجب این باشد که کرخ بغداد را با چندان انعام و عجوبات اندر حق یکی بادیه گردانند با مشقت تا وی در آن خرم باشد

و از شبلی رضی الله عنه می آید که گفت اندر مناجات خود ای بارخدای اگر آسمان را طوق من گردانی و زمین را پای بند من کنی و عالم را جمله به خون من تشنه کنی من از تو برنگردم

و شیخ من گفت سالی مر اولیا را اندر میان بادیه اجتماع بود و پیر من حصری رضی الله عنه مرا با خود آن جا برد گروهی را دیدم هر یک بر نجیبی می آمدند و گروهی را بر تختی می آوردند و گروهی می پریدند هرکه می آمد از این جنس حصری بدیشان التفات نکرد تا جوانی دیدم می آمد نعلین گسسته و عصا شکسته و پای از کار بشده سر برهنه اندام سوخته حصری بر جست و پیش وی باز رفت وی وی را به درجت بلند بنشاند من متعجب شدم از بعد آن از شیخ بپرسیدم گفت او ولیی است مر خداوند را تعالی و تقدس که متابع ولایت نیست که ولایت متابع وی است و به کرامات التفات نکند

و درجمله آن چه ما خود را اختیار کنیم بلای ماست و من جز آن نخواهم که حق در آن مرا از آفت نگاه دارد واز شر نفسم باز رهاند اگر اندر قهر دارد تمنای لطف نکنم و اگر اندر لطف دارد ارادت قهرم نباشد که مرا بر اختیار وی اختیار نیست و بالله التوفیق و حسبنا الله و نعم الرفیق

و من ذلک النفی و الاثبات و الفرق بینهما ...

... و اندر این معنی پیش از این اندر باب فقر و صفوت و فناو بقا سخن رفته است و بر آن اختصار کردم

ونیز گویند که مراد بدین نفی اختیار بنده باشد به اثبات اختیار حق و از آن بود که آن موفق گفت إختیار الحق لعبده مع علمه بعبده خیر من اختیار عبده لنفسه مع جهله بربه از آن چه دوستی نفی اختیار محب باشد به اثبات اختیار محبوب

و اندر حکایات یافتم که درویشی اندر دریا غرق می شد یکی گفت ای اخی خواهی تا برهی گفت نه گفت خواهی تا غرق شوی گفت نه گفتعجب کاری نه هلاک اختیار می کنی نه نجات می طلبی گفت مرا با اختیار چه کار که اختیار کنم اختیار من آن است که حق مرا اختیار کند

و مشایخ گفته اند کمترین درجه اندر دوستی نفی اختیار بود پس اختیار حق ازلی است نفی آن ممکن نگردد و اختیار بنده عرضی نفی بر آن روا بود پس باید که اختیار عرضی را زیر پای آرد تا با اختیار ازلی بقا یابد چنان که موسی صلوات الله علیه چون بر کوه منبسط شد با حق تعالی تمنای رؤیت کرد و به اثبات اختیار خود بگفت حق گفت لن ترانی ۱۴۳/الأعراف گفت بارخدایا دیدار حق و من مستحق منع چرا فرمان آمد که دیدار حق است اما اندر دوستی اختیار باطل است

و اندر این معنی سخن بسیار اید اما مراد من بیش از این نیست که بدانی که مقصود قوم از این عبارت چه چیز است ...

... و من ذلک المسامرة و المحادثة و الفرق بینهما

این دو عبارت است از دو حال از احوال کاملان طریق حق و حقیقت آن حدیث سری باشد مقرون به سکوت زبان یعنی محادثه و حقیقت مسامره دوام انبساط به کتمان سر و ظاهر معنی این آن بود که مسامره وقتی بود بنده را با حق به شب و محادثه وقتی بود به روز که اندر آن سؤال و جواب بود ظاهری و باطنی و از آن است که مناجات شب را مسامره خوانند و دعوات روز رامحادثه پس حال روز مبنی باشد بر کشف و از آن شب بر ستر و اندر دوستی مسامره کامل تر بود از محادثه

و تعلق مسامره به حال پیغمبر است صلی الله علیه و سلم چون حق تعالی خواست که وی را وقتی باشد با وی جبرییل را با براق بفرستاد تا وی را به شب از مکه به قاب قوسین رسانید و با حق راز گفت و ازوی سخن بشنید و چون به نهایت رسید زبان اندر کشف جلال لال شد و دل از کنه عظمت متحیر گشت علم از ادراک بازماند زبان از عبارت عاجز شد لاأحصی ثناء علیک گفتی

و تعلق محادثه به حال موسی علیه السلام است که چون خواست که وی را با حق تعالی وقتی باشداز پس چهل روز وعده و انتظار به طور آمد و سخن خداوند تعالی بشنید تا منبسط شد و سؤال رؤیت کرد و از مراد بازماند و از هوش بشد چون به هوش باز آمد گفت تبت الیک ۱۴۳/الأعراف تا فرق ظاهر شد میان آن که آورده باشند قوله تعالی سبحان الذی أسری بعبده لیلا ۱/الإسراء و میان آن که آمده باشد قوله تعالی ولما جاء موسی لمیقاتنا ۱۴۳/الأعراف

پس شب وقت خلوت دوستان بود و روز گاه خدمت بندگان و لامحاله چون بنده از حد محدود خود اندر گذرد ورا زجر کنند باز دوست را حد نباشد تا به از حد درگذشتن مستوجب ملامت شود که هرچه دوست کند جز پسندیده دوست نباشد والله اعلم بالصواب

و من ذلک علم الیقین و عین الیقین و الفرق بینهما ...

... و من ذلک العلم و المعرفة و الفرق بینهما

علمای اصول فرق نکرده اند میان علم و معرفت و هردو را یکی گفته اند به جز آن که گفته اند شاید که حق تعالی را عالم خوانند و نشاید که عارف خوانند مر عدم توقیف را اما مشایخ این طریقت رضی الله عنهم علمی را که مقرون معاملت و حال باشد و عالم آن عبارت از احوال خود کند آن را معرفت خوانند و مر عالم آن را عارف و علمی را که از معنی مجرد بود و از معاملت خالی آن را علم خوانند و مر عالم آن را عالم پس آن که به عبارت مجرد و حفظ آن بی حفظ معنی عالم بود ورا عالم خوانند و آن که به معنی و حقیقت آن چیز عالم بود ورا عارف خوانند و از آن است که چون این طایفه خواهند که بر اقران خود استخفاف کنند وی را دانشمند خوانند و مر عوام را این منکر آید و مرادشان نه نکوهش وی بود به حصول علم که مرادشان نکوهش وی بود به ترک معاملت لأن العالم قایم بنفسه و العارف قایم بربه

و اندر این معنی سخن رفته است اندر کشف حجاب المعرفة و این جا این مقدار کفایت باشد والله اعلم ...

... و دلیل بر آن که شریعت اندر حکم از حقیقت جداست آن است که تصدیق از قول جداست اندر ایمان و دلیل بر آن که اندر اصل جدانیست آن که تصدیق بی قول ایمان نباشد و قول بی تصدیق گرویدن نی و فرق ظاهر است میان قول و تصدیق

پس حقیقت عبارتی است از معنیی که نسخ بر آن روا نباشد و از عهد آدم تا فنای عالم حکم آن متساوی است چون معرفت حق و صحت معاملت خود به خلوص نیت و شریعت عبارتی است از معنیی که نسخ و تبدیل بر آن روا بود چون احکام اوامر پس شریعت فعل بنده بود و حقیقت داشت خداوند و حفظ و عصمت وی جل جلاله پس اقامت شریعت بی وجود حقیقت محال بود و اقامت حقیقت بی حفظ شریعت محال و مثال این چون شخصی باشد زنده به جان چون جان از وی جدا شود شخص مرداری شود و جان بادی پس قیمتشان به مقارنه یک دیگر است همچنان شریعت بی حقیقت ریایی بود و حقیقت بی شریعت نفاقی قوله تعالی والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ۶۹/العنکبوت مجاهدت شریعت و هدایت حقیقت آن یکی حفظ بنده مر احکام ظاهر را بر خود و دیگر حفظ حق مر احوال باطن را بر بنده پس شریعت از مکاسب بود و حقیقت ازمواهب و چون چنین مسلم بود فرق بسیار که میان هر دو باشد و الله اعلم

...

... الحق مرادشان از حق خداوند باشد از آن چه این نامی است از اسماء الله لقوله تعالی ذلک بأن الله هو الحق المبین۶/الحج

الحقیقه مرادشان بدان اقامت بنده باشد اندر محل وصل خداوند و وقوف سر وی بر محل تنزیه

الخطرات آن چه بر دل گذرد از احکام طریقت ...

... الملک آن که بر آن اعتراض نتوان کرد که او کند

این است حدود الفاظ که طالبان را از این چاره نباشد بر سبیل اختصار و بالله العون و التوفیق و حسبنا الله و نعم الرفیق

نوع آخر این عباراتی است که به شرح حاجتمند باشد و اندر میان متصوفه متداول است و مقصودشان بدین عبارات نه آن باشد که اهل لسان را معلوم گردد از ظاهر لفظ

الخاطر به خاطر حصول معنیی خواهند اندر دل با سرعت زوال آن به خاطری دیگر و قدرت صاحب خاطر بر دفع کردن آن از دل و اهل خاطر متابع خاطر اول باشند اندر امور که آن از حق باشد تعالی وتقدس به بنده بی علت

و گویند خیر النساج را خاطری پدیدار آمد که جنید بر در وی است آن خاطر از خود دفع کرد خاطری دیگر به مدد آن آمد هم به دفع آن مشغول شد سدیگر خاطر ببود بیرون آمد جنید را دید رضی الله عنهما بر در استاده گفت یا خیر اگر خاطر اول را متابع بودیی واگر سنت مشایخ را به جای آوردیی مرا چندین بر در نبایستی استاد تا مشایخ گفته اند که اگر آن خاطر بود که خیر را اشراف افتاد از آن جنید چه بود گفته اند که جنید پیر خیر بود ولامحاله پیر بر کل احوال مرید مشرف باشد

الواقع به واقع معنیی خواهند که اندر دل پدیدار آید و بقا یابد به خلاف خاطر و به هیچ حال مر طالب را آلت دفع کردن آن نباشد چنان که گویند خطر علی قلبی و وقع فی قلبی پس دل ها جمله محل خواطرند اما واقع جز بر دلی صورت نگیرد که حشو آن جمله حدیث حق باشد و از آن است که چون مرید را در راه حق بندی پیدا آید آن را قید گویند و گویند ورا واقعه ای افتاد و اهل لسان از واقعه اشکال خواهند اندر مسایل و چون کسی آن را جواب گوید و اشکال بردارد گویند واقعه حل شد اما اهل تحقیق گویند که واقعه آن بود که حل بر آن روا نباشد و آن چه حل شود خاطری بود نه واقعی که بند اهل تحقیق اندر چیزی حقیر نباشد که هر زمان حکم آن بدل شود و از حال بگردد

الاختیار به اختیار آن خواهند که اختیار کند مر اختیار حق را بر اختیار خود یعنی بدانچه حق تعالی مر ایشان را اختیار کرده است از خیر و شر بسند کار باشند و اختیار کردن بنده مر اختیار حق را تعالی هم به اختیار حق بود که اگر نه آن بودکه حق تعالی ورا بی اختیار کردی وی اختیار خود فرو نگذاشتی

و از ابویزید رضی عنه پرسیدند که امیر که باشد گفت آن که ورا اختیار نمانده باشد و اختیار حق وی را اختیار گشته باشد ...

... الاختبار به اختبار امتحان دل اولیا خواهند به گونه گونه بلاها از حق تعالی بدان آیداز خوف و حزن و قبض و هیبت ومانند آن لقوله تعالی اولیک الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی لهم مغفرة و أجر عظیم ۳/الحجرات و اندر این درجتی عظیم باشد

البلاء به بلا امتحان تن دوستان خواهند به گونه گونه مشقت ها و بیماریهاو رنجها که هرچند بلا بر بنده قوت بیشتر پیدا می کند قربت زیادت می شود ورا با حقتعالی که بلا لباس اولیاست و کدواده اصفیا و غذای انبیا صلوات الله علیهم ندیدی که پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفت أشد البلاء بالأنبیاء ثم الأولیاء ثم الأمثل فالأمثل نحن معاشر الأنبیاء أشد الناس بلاء و فی الجمله بلا نام رنجی باشد که بر دل و تن مؤمن پیدا شود که حقیقت آن نعمت بود و به حکم آن که سر آن بر بنده پوشیده باشد با احتمال کردن آلام آن وی را از آن ثواب باشد و باز آن چه بر کافران باشد آن نه بلا بود که آن شقا بود و هرگز مر کافر را از شقا شفا نبود پس مرتبت بلا بزرگتر از امتحان بود که تأثیر آن بر دل بود و از آن این بر دل و تن والله اعلم

التحلی تحلی تشبه باشد به قوم ستوده به قول و عمل قوله علیه السلام لیس الیمان بالتحلی و التمنی ولکن ماوقر بالقلوب و صدقه العمل ...

... التجلی تأثیر انوار حق باشد به حکم اقبال بر دل مقبلان که بدان شایسته آن شوند که به دل مر حق را ببینند و فرق میان این رؤیت و رؤیت عیان آن بود که متجلی اگر خواهد ببیند و اگر خواهد نبیند یا وقتی بیند و وقتی نبیند باز اهل عیان اندر بهشت اگر خواهند که نبینند نتوانند که بر تجلی ستر جایز بود و بر رؤیت حجاب روا نباشد

التخلی اعراض باشد از اشغال مانعه مر بنده را از خداوند به حکم تشریف عنایت چنان که دست از دنیا خالی کند و ارادت عقبی از دل قطع کند و متابعت هوی از سر خالی کند و از صحبت خلق اعراض کند و دل از اندیشه ایشان بپردازد

الشرود معنی شرود طلب حق باشد به خلاص از آفات و حب و بی قراری اندر آن که همه بلای طالب از حجاب افتد پس حیل طالب را اندر کشف حجاب و اسفار ایشان را و تعلق ایشان را به هر چیزی شرود خوانند و هرکه اندر ابتدای طلب بی قرارتر بود اندر انتها و اصل تر و ممکن تر

القصود مرادشان از قصود صحت عزیمت باشد بر طلب حقیقت مقصود و قصد این طایفه اندر حرکت و سکون بسته نیست از آن چه دوست اندر دوستی اگرچه ساکن بود قاصد بود و این خلاف عادت است از آن چه قصد قاصدان یا بر ظاهرشان از قصد تأثیری بود یا در باطنشان نشانی از آن که دوستان بی علت طلب و حرکات خود قاصد باشند و همه صفات ایشان قصد دوست بود

الاصطناع بدین آن خواهند که خداوند تعالی بنده را مهذب گرداند به فنای جمله نصیب ها ازوی و زوال جمله حظها و اوصاف نفسانی وی را اندر وی مبدل گرداند تا به زوال نعوت و تبدیل اوصاف از خود بی خود شود و مخصوص اند بدین درجت پیغمبران علیهم السلام بدون اولیا و گروهی از مشایخ بر اولیا هم روا دارند این صفت

الاصطفاء اصطفا آن بود که حق تعالی دل بنده را مر معرفت خود را فارغ گرداند تا معرفت وی صفای خود اندر آن بگستراند و اندر این درجت خاص و عام مؤمنان همه یکی اند از عاصی و مطیع و ولی و نبی لقوله تعالی ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات ۳۲/ فاطر

الصطلام اصطلام غلبات حق بود که کلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد چه آن است که اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این قصه

الرین رین حجابی بود بر دل که کشف آن جز به ایمان نبود و آن حجاب کفر و ضلالت است لقوله تعالی کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون ۱۴/المطففین و گروهی گفتند که رین آن بود که زوال آن خود ممکن نشود به هیچ صفت که دل کافر اسلام پذیر نباشد و آن چه از ایشان اسلام آرند اندر علم خدای عز و جل مؤمن بوده باشند

الغین غین حجابی باشد بر دل که به استغفار برخیزد و آن بر دو گونه باشدیکی خفیف و یکی غلیظ غلیظ آن بود که مر اهل غفلت را باشد و کبایر را و خفیف مر همه خلق را از نبی و ولی لقوله علیه السلام إنه لیغان علی قلبی و إنی لأستغفر الله فی کل یوم مایة مرة پس غین غلیظ را توبه ای بشرط باید و مر خفیف را رجوعی صادق به حق و توبه بازگشتن بود از معصیت به طاعت و رجوع بازگشتن از خود به حق پس توبه از جرم کنند و جرم بندگان مخالفت امر بود و از آن دوستان مخالفت ارادت و جرم بندگان معصیت بود و از آن دوستان رؤیت وجود خود یکی از خطا به صواب بازگردد گویند تایب است و یکی از صواب به اصوب باز گرددگویند آیب است و این جمله اندر باب توبه به تمامی گفته ام والله اعلم

التلبیس نمودن چیزی را به خلاف تحقیق آن به خلق تلبیس خوانند لقوله تعالی و للبسنا علیهم مایلبسون ۹/الأنعام و جز حق را تعالی این صفت محال باشد که کافر را به نعم مؤمن می نماید و مؤمن را به نعم کافر تا وقت اظهار حکم وی باشد اندر هر کسی و چون یکی از این طایفه خصالی محمود را بپوشاند به صفاتی مذموم گویند تلبیس می کند و جز این معانی را این عبارت استعمال نکنند نفاق و ریا را تلبیس نخوانند هر چند که در اصل تلبیس باشد از آن چه تلبیس جز اندر اقامت حد مستعمل نباشد و الله اعلم ...

هجویری
 
۶۴۲

هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید » بخش ۳ - کشف الحجاب الحادی عشر فی السّماع و بیان انواعه

 

بدان أسعدک الله که سبب حصول علم حواس خمس است یکی سمع دویم بصر سیم ذوق چهارم شم پنجم لمس و خداوند تبارک و تعالی مر دل را این پنج در بیافریده است و هر جنس علم را به یکی از این باز بسته چون سمع را علم به اصوات و اخبار و بصر را علم به الوان و اجناس و مر ذوق را علم به حلو مر و شم را علم به نتن و رایحه و لمس را علم به خشونت و لین و از این پنج حواس چهار را سمع گردانیده و چشم را بصرو کام را ذوق و بینی را شم و لمس را اندر همه اندام مجال داده است از آن چه جز چشم نبیند و جز گوش نشنود و جز بینی نبوید و جز کام مزه نیابد اما تن به بساوش اندام نرم از درشت و گرم از سرد باز داند

و از روی جواز جایز باشدی که این هر یک اندر همه اعضا شایع باشدی چنان که لمس و به نزدیک معتزله روا نباشد که هر یکی زاجر محلی مخصوص بود وباطل است قول ایشان به حاسه لمس که آن را محلی مخصوص نیست و چون یکی بدین صفت روا بود دیگران را هم روا بود ...

... و اگر مخطیی گوید سمع محل خبر است و بصر موضع نظر و دیدار خداوند جل جلاله فاضل تر از شنیدن کلام وی باشد باید تا بصر فاضل تر از سمع باشد

گوییم ما به سمع می دانیم که رؤیت خواهد بود اندر بهشت که اندر جواز رؤیت به عقل حجاب از کشف اولی تر نباشد به خبر دانستیم که مؤمنان را مکاشف گرداند و حجاب اسرار ایشان برگیرد تا خدای را عز و جل ببینند پس سمع فاضل تر آمد از بصر و نیز جمله احکام شریعت بر سمع مبنی است چه اگر سمع نبودی ثبات آن محال بودی و نیز انبیا صلوات الله علیهم که آمدند نخست بگفتند تا آن که مستمع بودند پس بگرویدند آنگاه معجزه بنمودند و اندر دید معجزه تاکید آن هم بر سمع بود و بدین دلایل هر که سماع را انکار کند کلی شریعت را انکار کرده باشد و حکم آن بر خود بپوشیده

و اکنون من احکام آن مستوفاظاهر کنم ان شاء الله وحده و صدق الله وعده

هجویری
 
۶۴۳

هجویری » کشف المحجوب » بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به » بخش ۱ - بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به

 

اولی تر مسموعات مر دل را به فواید و سر را به زواید و گوش را به لذات کلام ایزد عزاسمه است و مأمورند همه مؤمنان و مکلف همه کافران از آدمی و پری به شنیدن کلام باری تعالی و از معجزات قرآن یکی آن است که طبع از شنیدن و خواندن آن نفور نگردد از آن چه اندر آن رقتی عظیم است تا حدی که کفار قریش به شب ها بیامدندی اندر نهان و پیغمبر علیه السلام اندر نماز بودی ایشان می شنیدندی آن چه وی می خواندی و تعجب می نمودندی چون نضر بن الحارث که افصح ایشان بود و عتبة بن ربیعه که به بلاغت می سحر نمود و بوجهل هشام که به خطب می براهین نظم داد و مانند ایشان تا حدی که پیغامبر صلی الله علیه و سلم شبی سورتی می خواند عتبه از هوش بشد با بوجهل گفت مرا معلوم گشت که این نه سخن مخلوقان است

و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السلام می شنیدند لقوله تعالی فقالوا انا سمعنا قرانا عجبا ۱/الجن آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب عز من قایل یهدی إلی الرشد فامنا به ولن نشرک بربنا أحدا ۲/الجن

پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظ ها و امرش لطیف تر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهی ها و وعدش دلربای تر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصه هاش مشبع تر از همه قصه ها و امثالش فصیح تر از همه مثلها هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند

عمر بن الخطاب رضی الله عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند قصد ایشان کرد با شمشیر آخته و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سوره طه به کمین نشاند تا به در سرای آمد و خواهرش می خواند طه ما أنزلنا علیک القران لتشقی الا تذکرة لمن یخشی ۱ ۲ ۳/طه جانش صید دقایق آن شد و دلش بسته لطف آن گشت طریق صلح جست و جامه جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد

و معروف است که چون پیش رسول علیه السلام برخواندند إن لدینا أنکالا وجحیما و طعاما ذا غصة و عذابا الیما ۱۲ و ۱۳/ المزمل وی بیهوش بیفتاد

و گویند مردی پیش عمر برخواند رضی الله عنه إن عذاب ربک لواقع ۷/الطور وی نعره ای بزد و بیهوش بیفتاد برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود از وجل و ترس خداوند عز و جل

و گویند مردی پیش عبدالله بن حنظله برخواند لهم من جهنم مهاد و من فوقهم غواش ۴۱/الأعراف گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد آنگاه بر پای خاست گفتند بنشین ای استاد گفت هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد

و گویند پیش جنید رضی الله عنه برخواندند لم تقولون مالاتفعلون ۲/الصف وی گفت بارخدایا إن قلنا قلنا بک و ان فعلنا فعلنا بتوفیقک فأین القول و الفعل ...

... و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این

و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند

قوله تعالی ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی أبصارهم غشاوة ۷/البقره مواضع سمعشان مختوم است ...

... و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای تعالی

و روی عن رسول الله صلی الله علیه أنه قال لابن مسعود إقرأ فقال أنا أقرأ و علیک أنزل قال رسول الله صلی الله علیه و سلم أنا أحب أن أسمع من غیری

و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حال تر از قاری بود که گفت من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود از آن چه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع

و نیز گفت پیغمبر علیه السلام شیبتنی سورة هود شنیدن سوره هود مرا پیر گردانید و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است فاستقم کما امرت ۱۱۲/هود و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق از آن چه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت فاستقم کما امرت متحیر شد که گفت این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانه خود برخاست و دست ها بر زمین نهاد و قوت کرد تا ابوبکر رضی الله عنه گفت این چه حالت است یا رسول الله و تو جوان و تندرست گفت سوره هود مرا پیر کرد یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد

روی ابوسعید الخدری رضی الله عنه کنت فی عصابة فیها ضعفاء المهاجرین و إن بعضهم یستر بعضا من العری و قاری یقرأ علینا و نحن نستمع لقراءته فقال فجاء رسول الله صلی الله علیه و سلم حتی قام علینا فلما راه القاری سکت قال فسلم و قال ماذا کنتم تصنعون قلنا یا رسول الله کان قاری یقرأ علینا و نحن نستمع لقراءته فقال النبی علیه السلام الحمد لله الذی جعل فی أمتی من أمرت أن أصبر نفسی معهم قال ثم جلس وسطنا لیعدل نفسه فینا ثم قال بیده هکذا فتحلق القوم فلم یعرف رسول الله صلی الله علیه و سلم منهم أحد قال و کانوا ضعفاء المهاجرین فقال النبی علیه السلام أبشروا صعالیک المهاجرین بالفوز التام یوم القیامة یدخلون الجنة قبل أغنیاءکم بنصف یوم کان مقداره خمسمایة عام

من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما می خواند و ما سماع می کردیم یعنی استماع قرایت وی را تا پیغامبر علیه السلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد پیغامبر علیه السلام بر ما سلام گفت و گفت اندر چه کار بودید گفتیم یا رسول الله قاری می خواند و ما سماع می کردیم خواندن او را آنگاه پیغامبر گفت علیه السلام الحمدلله که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد پس حلقه کردند آن گروه و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السلام از ایشان باز نمی شناخت آنگاه مر ایشان را گفت بشارت مر شما را ای درویشان مهاجریان به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود

و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند اما اختلاف اندر عبارت است معنی همه درست است

هجویری
 
۶۴۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲

 

... ببینی نهان را نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن

به زنجیر حکمت ببند این جهان را

دو چیز است بند جهان علم و طاعت

اگرچه کساد است مر هر دوان را ...

... چگونه کند باقرار آسمانت

چو خود نیست از بن قرار آسمان را

سوی آن جهان نردبان این جهان است ...

ناصرخسرو
 
۶۴۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴

 

... فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد

جهان بدو بنگر گو به چشم بهمان را

ازین همه بستاند به جمله هر چه ش داد

چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را

از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان

دگر زمان بستاند به قهر پستان را

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس ...

... همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد

وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را ...

... نماند فرمان در خلق خویش یزدان را

به قول بنده یزدان قادرند ولیک

به اعتقاد همه امتند شیطان را ...

... زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را

تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان

مقر خویش مپندار بند و زندان را

ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است

به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را

به فعل بنده یزدان نه ای به نامی تو

خدای را تو چنانی که لاله نعمان را ...

... در سرای نه چوب است بلکه دانایی است

که بنده نیست ازو به خدای سبحان را

به جد او و بدو جمله باز باید گشت ...

ناصرخسرو
 
۶۴۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵

 

... پند چنین داد هوشیار مرا

ننگرم از بن به سوی حرمت کس

کآید از این زشت کار عار مرا ...

... چشم همی گوید از حرام و حرم

بسته همی دار زینهار مرا

دل چه کند گویدم همی ز هوا ...

... فضل خرد داد بر حمار مرا

دیو همی بست بر قطار سرم

عقل برون کرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بستدی مهارم ازو

دیو کشان کرده بد مهار مرا ...

ناصرخسرو
 
۶۴۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶

 

... نباشی سزاوار جز چاکری را

ازین گشته ای گر بدانی تو بنده

شه چگل و میر مازندری را ...

... گزیده ستش از خلق مر رهبری را

کسی را که بسترد آثار عدلش

ز روی زمین صورت جایری را ...

ناصرخسرو
 
۶۴۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸

 

... دیباست تو را نکو و خوش حلوا

بنگر که مر این دو را چه می داند

آن است نکو و خوش سوی دانا ...

... چون عور برهنه گشت جز کاسما

بنگر که چه بود نیک آن اسما

منگر به دروغ عامه و غوغا ...

... آن عالم زنده ذات او والا

سوی همه خیر راه بنماید

این نام رونده بر زبان ما ...

... بر خیره مده به جاهلان لالا

تا بسته نگیردت یکی جاهل

هر روز به سان گاوک دوشا ...

... ایزدش مگوی خیره ای شیدا

کآن بنده ایزد است و فرمان بر

مولای خدای را مدان مولا ...

ناصرخسرو
 
۶۴۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹

 

... به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی

حریر سبز در پوشند بستان و بیابان ها

درخت بارور فرزند زاید بی شمار و مر ...

... به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان

ز سبزه آب دار و سرخ گل وز لاله بستان ها

به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا ...

... دهان هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان ها

درختان را بهاران کاربندانند و تابستان

ولیکن شان نفرماید جز آسایش زمستان ها ...

... نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمان ها

بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره

ندانستی که بسیار است او را مکر و دستان ها ...

... که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحان ها

چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان

چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندان ها

در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی رحمت

همی برما بپیماید بدین گردنده پنگان ها

ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند

برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوان ها ...

ناصرخسرو
 
۶۵۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

 

... وین ستمگر جهان به شیر بشست

بر بناگوش هات پر غراب

ماندی اکنون خجل چو آن مفلس ...

... گنه ناب را ز نامه خویش

پاک بستر به دین خالص ناب

ز آتش حرص و آز و هیزم مکر ...

... کرد بایدت روی خویش کباب

نیک بنگر به روزنامه خویش

در مپیمای خاک و خس به خراب ...

ناصرخسرو
 
۶۵۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸

 

... یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب

کی شود زندان تاری مر تو را بستان خوش

گرچه زندان را به دستان ها کنی بستان لقب

علم و حکمت را طلب کن گر طرب جویی همی ...

... چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج

چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب

گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد ...

... زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام

چیست حاصل خیز بنگر ناصبی را جز نصب

بولهب با زن به پیشت می رود ای ناصبی

بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب

گر نمی بینی تو ایشان را ز بس مستی همی ...

ناصرخسرو
 
۶۵۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱

 

... یزدان به خط خویش و به انفاس تیره شب

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد

بنگر بدین کتابت پر نادر عجب

اندیشه کن یکی ز قلم های ایزدی ...

ناصرخسرو
 
۶۵۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳

 

... ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان

همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی ...

... چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده

بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب

در خور قول نکو باید کردنت عمل ...

... نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب

جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم

کآن نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب ...

... گرچه زان آب خورد لاله که خورده است سداب

علم را جز که عمل بند ندیده ست حکیم

علم را کس نتواند که ببندد به طناب

قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم ...

ناصرخسرو
 
۶۵۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

 

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که که افگند وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر چرا ...

... صانع خویش توی پس خود و این قول خطاست

راست آن است که این بند خدای است تو را

اندر این خانه و این خانه تو را جای چراست ...

... که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست

عدل بنیاد جهان است بیندیش که عدل

جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست ...

... خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست

بی خرد گرچه رها باشد در بند بود

با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست

ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد ...

... اینت گوید همه افعال خداوند کند

کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست

وانت گوید همه نیکی ز خدای است ولیک ...

... چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا

اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست

چون بود عدل بر آنک او نکند جرم عذاب ...

ناصرخسرو
 
۶۵۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷

 

... نکته و معنی برو شکوفه و بار است

علم عروض از قیاس بسته حصاری است

نفس سخن گوی من کلید حصار است ...

... نابغه طبع مرا متابع و یار است

خیل سخن را رهی و بنده من کرد

آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است ...

... قیصر رومی به قصر مشرف او در

روز مظالم ز بندگان صغار است

خلق شمارند و او هزار ازیراک ...

ناصرخسرو
 
۶۵۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

 

آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست

گر به دل اندیشه کنی زین رواست ...

... آب دونده به نشیب از فراز

ابر شتابنده به سوی سماست

مانده همیشه به گل اندر درخت ...

... وان به یکی کنج درون بی نواست

خالد بر بستر خزست و بز

جعفر در آرزوی بوریاست ...

... بل فلک و هر چه درو حاصل است

جمله یکی بنده او را سزاست

عالم جسمی اگر از ملک اوست ...

... معرفت کارکنان خدای

دین مسلمانی را چون بناست

کارکن است این فلک گرد گرد ...

ناصرخسرو
 
۶۵۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱

 

... اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست

زین بند چو گشتی رها ازان پس

مر کوشش و الفنج را رجا نیست ...

... من روز قضا مر تو را هم امروز

بنمایم اگر در دلت عما نیست

بنگر که مر آن را خز است بستر

وین را بمثل زیر بوریا نیست ...

... آن روز هم اینجا تو را نمودم

هر چند مر آن را برین بنا نیست

مر چشم خرد را ز علم بهتر ...

ناصرخسرو
 
۶۵۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸

 

... رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد

کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست ...

... خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست

راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل

جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست ...

... بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد

جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم ...

... بحر لل بی خطر با طبع او از بهر آنک

چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان ...

... عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست

شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو ...

... بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست

دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست ...

ناصرخسرو
 
۶۵۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱

 

... سیاهی ی روی و آواز گرانت

به رفتن همچو بندی لنگ ازانی

که بند ایزدی بسته است رانت

نشان مدبریت این بس که هرگز ...

... نه بر من پاسبان کرد آسمانت

به تو در خیر و شری نیست بسته

ولیکن فال دارند این و آنت ...

... مگردان رنجه این خیره روانت

که بر تو دم شمرده است و ببسته

خدای کردگار غیب دانت ...

ناصرخسرو
 
۶۶۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵

 

... همی خواهی که جاویدان بمانی

در این پرباد خانه سست بنیاد

تو تا این بادپیمایی شب و روز ...

... چه گویی کین علوی گوهر پاک

بدین زندان و این بند از چه افتاد

خداوند ار نیامد زو گناهی

در این زندان و بندش از چه بنهاد

وگر بستش به جرمی پس پیمبر

در این زندان سوی او چون فرستاد

وگر در بند مال و ملک دادش

چه خواهد دادنش چون کردش آزاد

تو را زندان جهان است و تنت بند

بر این زندان و این بند آفرین باد

به چشم سر یکی بنگر سحرگاه

بر این دولاب بی دیوار و بنیاد

تو پنداری که نسرین و گل زرد ...

... وگر گفتند هرگز کس بر این در

نجست از بندیان کس جز تو فریاد

تو بیچاره غلط کردی ره در ...

... تو را گر قصد بغداد است آنک

نبسته ستند بر تو راه بغداد

ولیکن جز امین سر یزدان ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۵۵۱