گنجور

 
ناصرخسرو

نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟

دیباست تو را نکو و خوش حلوا

بنگر که مر این دو را چه می‌داند

آن است نکو و خوش سوی دانا

حلوا نخورد چو جو بیابد خر

دیبا نبود به گاو بر زیبا

جز مردم باخرد نمی‌یابد

هنگام خور و بطر خوشی زینها

حلوا به خرد همی دهد لذت

قیمت به خرد همی گرد دیبا

جان را به خرد نکو چو دیبا کن

تا مرد خرد نگویدت «رعنا»

شرم است نکو بحق و، خوش دانش

هر دو خوش و خوب و در خور و همتا

دیبای دل است شرم زی عاقل

حلوای دل است علم زی والا

حورا توئی ار نکو و با شرمی

گر شرمگن و نکو بود حورا

گر شرم نیایدت ز نادانی

بی‌شرم‌تر از تو کیست در دنیا

کوری تو کنون به وقت نادانی

آموختنت کند بحق بینا

تو عورت جهل را نمی‌بینی

آنگاه شود به چشم تو پیدا

این عورت بود آنکه پیدا شد

در طاعت دیو از آدم و حوا

ای آدمی ار تو علم ناموزی

چون مادر و چون پدر شوی رسوا

چون پست بُوَدْت قامت دانش

چون سرو چه سود مر تو را بالا؟

دانا ز تو چون چرا و چون پرسد

بالات سخن نگوید، ای برنا

شاید که ز بیم شرم و رسوائی

در جستن علم دل کنی یکتا

ناموخت خدای ما مر آدم را

چون عور برهنه گشت جز کاسما

بنگر که چه بود نیک آن اسما

منگر به دروغ عامه و غوغا

تا نام کسی نخست ناموزی

در مجمع خلق چون کنیش آوا

از نام به نامدار ره یابد

چون عاقل و تیزهش بود جویا

خرسند مشو به نام بی‌معنی

نامی تهی است زی خرد عنقا

این عالم مرده سوی من نام است

آن عالم زنده ذات او والا

سوی همه خیر راه بنماید

این نام رونده بر زبان ما

دو نام دگر نهاد روم و هند

این را که تو خوانیش همی خرما

بوی است نه عین و نون و با و را

نام معروف عنبر سارا

چندین عجبی ز چه پدید آمد

از خاک به زیر گنبد خضرا؟

این رستنی است و نارَوان هرسو

وان بی‌سخن است و این سِیُم گویا

این زشت سپید و آن سیه نیکو

آن گنده و تلخ وین خوش و بویا

از چشمهٔ چشم و از یکی صانع

یاقوت چراست آن و این مینا؟

این جزو که هست، چونْش بشناسی

بر کل دلیل گرددت اجزا

از علت بودش جهان بررس

بفگن به زبان دهریان سودا

انگار که روز آخر است امروز

زیرا که هنوز نامده‌است فردا

چون آخر عمر این جهان آمد

امروز، ببایدش یکی مبدا

کشتی خرد است، دست در وی زن

تا غرقه نگردی اندر این دریا

گر باخردی چرا نپرهیزی

ای خواجه از این خورنده اژدرها؟

با طاعت و ترس باش همواره

تا از تو به دل حسد برد ترسا

پرهیز به طاعت و به دانش کن

بر خیره مده به جاهلان لالا

تا بسته نگیردت یکی جاهل

هر روز به سان گاوک دوشا

از طاعت و علم نردبانی کن

وانگه بَر شُو به کوکب جوزا

زین چرخ برون، خرد همی گوید،

صحراست یکی و بی‌کران صحرا

زانجا همی آید اندر این گنبد

از بهر من و تو این همه نعما

هرگز نشده است خلق از این زندان

جز کز ره نردبان علم آنجا

چون جانت به علم شد بر آن معدن

سرما ز تو دور ماند و هم گرما

بپْرست خدای را و تو بشناس

از با صفت و ز بی‌صفت تنها

وان را که فلک به امر او گردد

ایزدْش مگوی خیره، ای شیدا

کآن بندهٔ ایزد است و فرمان‌بر

مولای خدای را مدان مولا

وز راز خدای اگر نه‌ای آگه

بر حجت دین چرا کنی صفرا؟