گنجور

 
۵۶۱

هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی الصّحبة » بخش ۱ - باب آدابهم فی الصّحبة

 

چون مهم ترین چیزها بدانستی که مرید را حق صحبت بود لامحاله رعایت صحبت فریضه باشد از آن چه تنها بودن مرید را هلاکت بود لقوله علیه السلام الشیطان مع الواحد دیو با آن کس بود که تنها بود و قوله تعالی ما یکون من نجوی ثلثة الا هو رابعهم ۷/المجادله نباشد از شما سه کس الا که چهارم ایشان خداوند تعالی باشد پس هیچ آفت مرید را چون تنها بودن نیست

و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آن جنید رضی عنه صورت نیست که من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر به گوشه ای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که تو را به بهشت می باید شدن وی بر آن نشستی و می رفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعام های خوش و آب های روان تا سحرگاه وی را آن جا بداشتندی آنگاه به خواب اندر شدی چون بیدار شدی خود را بر در صومعه خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد زبان دعوی بگشاد و می گفت مرا چنین می باشد تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعه وی آمد وی را یافت زهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده حال از وی بپرسید وی جمله با جنید بگفت جنید رضی الله عنه گفت چون امشب بدان جای برسی سه بار بگوی لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم چون شب اندر آمد وی را می بردند و وی بر جنید به دل انکار می کرد چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمه لاحول بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند وی یافت خود را اندر میان مزبله ای نشسته و لختی استخوان های مردار برگرد وی نهاده بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست

و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن چنان که پیران را اندر درجه پدران داند و همجنسان را اندر درجه برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد و روا نیست اندر صحبت یک دیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یک دیگر انکار کردن از آن چه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عز و جل باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند

و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کرکان پرسیدم رضی الله عنه که شرط صحبت چیست گفت آن که حظ خود نجویی اندر صحبت که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حظ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مصیب باشد

یکی گوید ازدرویشان که وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه ابراهیم خواص را یافتم رضی الله عنه در راه ازوی صحبت خواستم مرا گفت صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت هلا تو از فرمان امیر بیرون میای گفتم روا باشد گفت چون به منزل رسیدیم مرا گفت بنشین چنان کردم وی آب از چاه برکشید سرد بود هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی شرط فرمان نگاه دار چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت وی مرقعه خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده می بودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت چون بامداد شد گفتم ایها الشیخ امروز امیر من باشم گفت صواب اید چون به منزل رسیدیم وی همان خدمت بر دست گرفت من گفتم از فرمان بیرون میای مرا گفت از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم

روی عن انس بن مالک انه قال صحبت رسول الله صلی الله علیه و سلم عشر سنین و خدمته فوالله ما قال لی اف قط و ما قال لشیء فعلت لم فعلت کذا ولا لشیء لم أفعله ألا فعلت کذا گفت ده سال رسول را علیه السلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که اف و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که چرا کردی و آن چه نکردم هرگز مرا نگفت که فلان کار چرا نکردی ...

هجویری
 
۵۶۲

هجویری » کشف المحجوب » بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه » بخش ۱ - بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه

 

چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت شرط ادب وی آن بود که

نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنان که به ظاهر سفری می کند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایده ای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ و الا مخطی باشد اندر آن سفر

و وی را اندر آن سفر از مرقعه ای و سجاده ای و عصایی و رکوه ای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفت ها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است اگردر مقام ارادت است این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است و مایه اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است ...

... همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر

پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند که پیغمبر علیه السلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را که اندر آن برکات بسیار باشد

و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند اگر تواند خلاف نکند اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد و افعال آن برادران را عذری می نهد و تأویلی می کند و باید که به هیچ گونه رنج بایست محال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود ...

هجویری
 
۵۶۳

هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید » بخش ۱ - باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید

 

... قوله علیه السلام تناکحوا تکثروا فأنی أباهی بکم الأمم یوم القیمة و لو بالسقط

و قوله علیه السلام إن أعظم النساء برکة أحسنهن وجوها و أرخصهن مهورا و این از صحاح اخبار است

و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد ...

... از ابراهیم خواص رحمة الله علیه می آید که گفت به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آن جا بود چون به خانه وی رفتم خانه ای دیدم پاکیزه چنان که معبد اولیا بود و اندر دو زاویه آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزه ای پاکیزه روشن و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند سه روز آن جا ببودم چون باز خواستم گشت پرسیدم از آن پیر که این عفیفه تو را که باشد گفت از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال گفتم اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت گفت آری شصت و پنج سال است تا چنان است علت آن پرسیدم گفت بدان که ما به کودکی عاشق یک دیگر بودیم و پدر وی او را به من نمی داد که دوستی ما مر یک دیگر را معلوم گشته بود مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود او را به من داد چون شب اول اتفاق ملاقات شد وی مرا گفت دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یک دیگر رسانید و دل های ما را از بند و آفت های ناخوب فارغ گردانید گفتم بلی گفت پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم شکر این نعمت را گفتم صواب اید دیگر شب همان گفت شب سدیگر من گفتم دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یک دیگر را ندیده ایم به حکم ملامست و همه عمر اندر شکر نعمت می گذاریم

پس چون درویشی صحبت اختیار کند باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامر وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد قصد فراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کشد و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید بارخدایا شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد یا رب این صحبت من دو چیز را گردان یکی مر دفع حرص حرام را به حلال و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند

و از سهل عبدالله رضی الله عنه می آید که وی را پسری آمد هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی مادر گفتی از خدای خواه وی اندر محراب شدی و سجده ای کردی مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود سر به سجده نهاد خداوند تعالی آن چه بایست وی بود پدیدار آورد مادرش درآمد بدید گفت ای پسر این از کجاست گفت از آن جا که هر بار

و چون زکریا صلوات الله علیه به نزدیک مریم اندر آمدی به تابستان میوه زمستانی دید و به زمستان میوه تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی أنی لک هذا ۳۷/آل عمران وی گفتی من عند الله ...

... و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السلام گفت حبب الی من دنیاکم ثلاث الطیب و النساء و جعلت قرة عینی فی الصلواة گویند چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضل تر باشد گوییم قال علیه السلام لی حرفتان الفقر و الجهاد پس چرا دست از حرفت می بدارید اگر آن محبوب وی است این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است

و در جمله نخستین فتنه ای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنه ای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنه هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد و الی یومنا هذا همه فتنه های دینی و دنیایی ایشان اند قوله علیه السلام ما ترکت بعدی فتنة أضر علی الرجال من النساء هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان پس فتنه ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد

و مرا که علی بن عثمان الجلابی ام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم چنان که نزدیک بود که دین بر من تباه شدی تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچاره من فرستاد و به رحمت خلاصی ارزانی داشت والحمدلله علی جزیل نعمایه ...

هجویری
 
۵۶۴

هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید » بخش ۲ - کشفُ الحجاب العاشر فی بیانِ منطقهم و حدودِ ألفاظهم و حقائقٍ معانیهم

 

بدان اسعدک الله که مر اهل هر صنعتی را و ارباب هر معاملتی را با یک دیگر اندر جریان اسرار خود عبارات است و کلمات که به جز ایشان معنی آن ندانند و مراد وضع عبارات دو چیز باشد یکی حسن تفهیم و تسهیل غوامض را تا به فهم مرید نزدیک تر باشد و دیگر کتمان سر را از کسانی که اهل آن علم نباشند و دلایل آن واضح است چنان که اهل لغت مخصوص اند به عبارات موضوع خود چون فعل ماضی و مستقبل و صحیح و معتل و اجوف و لفیف و ناقص و مثلهم و اهل نحو مخصوص اند به عبارات موضوع خود چون رفع و ضم و نصب و فتح و خفض و جر و کسر و منصرف و لاینصرف و غیره و اهل عروض مخصوص اند به عبارات موضوع خودچون بحور و دوایر و وتد و فاصله و آن چه بدین ماند و محاسبان مخصوص اند به عبارات موضوع خود چونفرد و زوج و ضرب و جذر و اضافت و تضعیف و تنصیف و جمع و تفریق و آن چه بدین ماند و فقها مخصوص اند به عبارات موضوع خود چون علت و معلول و قیاس و اجتهاد و دفع و الزام و آن چه بدین ماند و محدثان همچنان چون مسند و مرسل و آحاد و متواتر و جرح و تعدیل وآنچه بدین ماند و متکلمان نیز به عبارات موضوع خود مخصوص اند چون عرض و جوهر و کل و جزء و جسم و جنس و تحیز و تولی و آن چه بدین ماند پس این طایفه را نیز الفاظ موضوع است مر کمون و ظهور سخن خود را تا اندر طریقت خود بدان تصرف کنند و آن را که خواهند باز نمایند و از آن که خواهند بپوشانند پس من بعضی از آن کلمات را بیانی مشرح بیارم و فرق کنم میان هر دو کلمه که مرادشان از آن چه چیز است تا تو و خوانندگان این کتاب را فایده تمام شود ان شاء الله

فمن ذلک الحال و الوقت و الفرق بینهما ...

... و حال واردی بود بر وقت که ورا مزین کند چنان که روح مر جسد را ولامحاله وقت به حال محتاج باشد که صفای وقت به حال باشد و قیامش بدان پس چون صاحب وقت صاحب حال شود تغیر از وی منقطع شود و اندر روزگار خود مستقیم گردد که با وقت بی حال زوال روا بود چون حال بدو پیوست جمله روزگارش وقت گردد و زوال بر آن روا نبود و آن چه آمد و شد نماید از کمون و ظهور بود و چنان که پیش از این صاحب وقت نازل وقت بود و متمکن غفلت کنون نازل حال باشد و متمکن وقت از آن چه بر صاحب وقت غفلت روا بود و بر صاحب حال روا نباشد

و گفته اند الحال سکوت اللسان فی فنون البیان زبانش اندر بیان حالش ساکت و معاملتش به تحقیق حالش ناطق و از آن بود که آن پیر گفت رضی الله عنه السؤال عن الحال محال که عبارت از حال محال بود از آن چه حال فنای مقال بود

استاد ابوعلی دقاق گوید رحمة الله علیه که اندر دنیا یا عقبی ثبور یا سرور وقتت آن بود که اندر آنی و باز حال چنین نباشد که آن واردی است از حق به بنده چون بیامد آن جمله را از دل نفی کند چنان که یعقوب علیه السلام صاحب وقت بود گاه از فراق اندر فراق چشم سفید می کرد و گاه از وصال اندر وصال بینا می شد گاه از مویه چون موی بود و گاه از ناله چون نال و گاه از روح چون روح بود و گاه از سرور چون سرو و ابراهیم علیه السلام صاحب حال بود نه فراق می دید تا محزون بدی و نه وصال تا مسرور شدی ستاره و ماه و آفتاب جمله مدد حال وی می کردند و وی از رؤیت جمله فارغ تا به هرچه نگریستی حق دید و می گفتی لا أحب الافلین ۷۶/الأنعام پس گاه عالم جحیم صاحب وقت شود که اندر مشاهدت غیبت بود از فقد حبیب دلش محل وحشت بود و گاه به خرمی دلش چون جنان بود اندر نعیم مشاهدت که هر زمان از حق به وقت بدو تحفه ای بود و بشارتی و باز صاحب حال را اگر حجاب بلیت یا کشف نعمت بود جمله بر وی یکسان بود که وی پیوسته اندر محل حال بود پس حال صفت مراد باشد و وقت درجه مرید یکی در راحت وقت با خود بود و یکی در فرح حال با حق فشتان ما بین المنزلتین

و من ذلک المقام و التمکین و الفرق بینهما

مقام عبارتی است از اقامت طالب بر ادای حقوق مطلوب به شدت اجتهاد و صحت نیت وی و هر یکی را از مریدان حق مقامی است که اندر ابتدا درگاه طلبشان را سبب آن بوده است و هر چند که طالب از هر مقام بهره می یابد و بر هر یکی گذری می کند قرارش بر یکی باشد از آن از آن چه مقام ارادت از ترکیب جبلت باشد نه روش معاملت چنان که خداوند ما را خبر داد از قول مقدس عز من قایل وما منا الا له مقام معلوم ۱۶۴/ الصافات پس مقام آدم توبه بود و از آن نوح زهد و از آن ابراهیم تسلیم و از آن موسی انابت و از آن داود حزن و از آن عیسی رجا و از آن یحیی خوف و از آن محمد صلوات الله علیهم اجمعین ذکر و هر چند که هر یک را اندر هر محل شربی بود آخر رجوعشان باز آن مقام اصلی خود بود

و من اندر مذهب حارثیان طرفی از مقامات بیان کرده ام و میان حال و مقام فرقی کرده اما این جا از این چاره نیست

بدان که راه خدای بر سه قسمت است یکی مقام و دیگر حال و سدیگر تمکین و خدای عز و جل همه انبیا را از برای بیان کردن راه خودفرستاده است تا حکم مقامات را بیان کنند و تمامت انبیا و رسل که آمدند با صد و بیست و چهار مقام و به آمدن محمد علیه السلام اهل هر مقامی را حالی پدیدار آمد و بدان پیوست که کسب خلق از آن منقطع بود تا دین تمام شد بر خلق و نعمت به غایت رسید لقوله تعالی الیوم أکملت لکم دینکم و أتممت علیکم نعمتی ۳/المایده آنگاه تمکین متمکنان پدیدار آمد و اگر خواهم که احوال جمله برشمرم و مقامات شرح دهم از مراد باز مانم

اما تمکین عبارتی است از اقامت محققان اندر محل کمال و درجت اعلی پس اهل مقامات را از مقامات گذر ممکن بود و از تمکین گذر محال از آن چه این درجت مبتدیان است و آن قرارگاه منتهیان از بدایت به نهایت گذر باشد از نهایت گذشن روی نباشد از آن چه مقامات منازل راه باشد و تمکین قرار پیشگاه و دوستان حق اندر راه عاریت باشند و اندر منازل بیگانه سر ایشان از حضرت بود ود ر حضرت آلت آفت بود و ادوات غیبت و علت بود

و اندر جاهلیت شعرا ممدوح خود رامدح به معاملت کردندی و تا چند گاه برنیامدی شعر ادا نکردندی چنان که چون شاعری به حضرت ممدوحی رسیدی شمشیر بکشیدی و پای ستور بینداختی و شمشیر بشکستی و مراد از آن آن بودی که مرا ستور از آن می بایست تا مسافت حضرت تو بدان بنوردم و شمشیر بدان که تا حسودان خود را بدان از خدمت تو بازدارم اکنون که رسیدم آلت مسافت به چه کار آیدم ستور بکشتم که رجوع از تو روا ندارم و شمشیر بشکستم که قطع از درگاه تو بر دل نگذرانم و چون چند روز برآمدی آنگاه شعر ادا کردندی ...

... و یکی از مشایخ رضی عنهم گوید التمکین رفع التلوین تمکین رفع تلوین است

و تلوین هم از عبارات این طایفه است چون حال و مقام به معنی نزدیک است بدان و مراد از آن تغییر و گشتن از حال به حال خواهند و مراد از آن آن است که متمکن متردد نباشد و رخت یکسره به حضرت برده باشد و اندیشه غیر از دل سترده نه معاملتی رود بر او که حکم ظاهرش بدل کند و نه حالی باشد که حکم باطنش متغیر گرداند چنان که موسی صلوات الله علیه متلون بود حقتعالی یک نظر به طور تجلی کرد هوش از وی بشد کما قال الله تعالی وخر موسی صعقا ۱۴۳/الأعراف و رسول صلی الله علیه متمکن بود از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود از حال بنگشت و تغیر نیاورد و این درجت اعلی بود والله اعلم

پس تمکین بر دو گونه باشد یکی آن که نسبت آن به شاهد خود باشد و یکی آن که اضافت به شواهد حق آن را که نسبت به شاهد خود باشد باقی الصفه باشد و آن را که حواله به شاهد حق بود فانی الصفه باشد و مر فانی الصفه را محو و صحوصحو و لحق و محق و فنا و بقا و وجود و عدم درست نیاید که اقامت این اوصاف را موصوف باید و چون موصوف مستغرق باشد حکم اقامت وصف ازوی ساقط بود ...

... و من ذلک القبض و البسط و الفرق بینهما

بدان که قبض و بسط دو حالت اند از آن احوالی که تکلف بنده از آن ساقط است چنان که آمدنش به کسبی نباشد و رفتن به جهدی نه قوله تعالی و الله یقبض و یبسط ۲۴۵/البقره پس قبض عبارتی بود از قبض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارتی است از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هر دو از حق است بی تکلف بنده و قبض اندر روزگار عارفان چون خوف باشد اندر روزگار مریدان و بسط اندر روزگار عارفان چون رجا باشد اندر روزگار مریدان به قول این گروه که قبض و بسط را بر این معنی حمل کنند

و از مشایخ گروهی بر آنند که رتبت قبض رفیع تر است از رتبت بسط مر دو معنی را یکی آن که ذکرش مقدم است اندر کتاب و دیگر آن که اندر قبض گدازش و قهر است و اندر بسط نوازش و لطف و لامحاله گدازش بشریت و قهر نفس فاضل تر باشد از پرورش آن از جهت آن که آن حجاب اعظم است و گروهی بر آنند که رتبت بسط رفیع تر است از رتبت قبض از آن که تقدیم ذکر آن اندر کتاب علامت تقدیم فضل مؤخر است بر آن از آن چه اندر عرف عرب آن است که اندر ذکر مقدم دارند مر چیزی را که اندر فضل مؤخر بود کما قال الله تعالی فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات بإذن الله ۳۲/فاطر و نیز گفت إن الله یحب التوابین و یحب المتطهرین ۲۲۲/البقره و قوله تعالی یا مریم اقنتی لربک و اسجدی و ارکعی مع الراکعین ۴۳/آل عمران و نیز اندر بسط سرور است و اندر قبض ثبور و سرور عارفان جز در وصل معروف نباشد و ثبورشان جز در فصل مقصود نه پس قرار اندر محل وصل بهتر از قرار اندر محل فراق

و شیخ من گفتی رحمة الله علیه که قبض و بسط هر دو یک معنی است که از حق به بنده پیوندد که چون آن بر دل نشان کند یا سر بدان مسرور شود و نفس بدان مقهور یا سر مقهور شود و نفس مسرور و اندر قبض سر یکی بسط نفس وی باشد و اندر بسط سر دیگری قبض نفس وی و آن که از آن جز این عبارت کند تضییع انفاس باشد و از آن گفت بایزید رحمة الله علیه قبض القلوب فی بسط النفوس و بسط القلوب فی قبض النفوس پس نفس مقبوض از خلل محفوظ باشد و سر مبسوط از زلل مضبوط از آن چه اندر دوستی غیرت مذهب است و قبض علامت غیرت حق باشد و مر دوست را با دوست معاتبت شرط است و بسط علامت معاتبت باشد

و اندر آثار معروف است که تا یحیی بود نخندیده بود و تا عیسی بود نگریست صلوات الله علیهم از آن چه یکی منقبض بود و آن دیگری منبسط چون فرا یک دیگر رسیدند یحیی گفت یا عیسی ایمن شدی از قطیعت عیسی گفت یا یحیی نومید شدی از رحمت پس نه گریستن تو حکم ازلی را بگرداند و نه خنده من قضای کرده را رد گرداند پس لاقبض و لابسط و لاطمس و لاأنس و لا محو و لامحق و لاعجز و لاجهد جز آن نباشد که تقدیر بوده است و حکم رفته و الله اعلم ...

... و من ذلک القهر و اللطف و الفرق بینهما

بدانکه این دو عبارت است مراین طایفه را که از روزگار خود بیان کنند و مرادشان از قهر تأیید حق باشد به فنا کردن مرادها و بازداشتن نفس از آرزوها بی آن که ایشان را اندر آن مراد باشد و مراد از لطف تأیید حق باشدبه بقای سر و دوام مشاهدت و قرار حال اندر درجت استقامت تا حدی که گروهی گفته اند که کرامت از حق حصول مراد است و این اهل لطف بوده اند و گروهی گفته اند کرامت آن است که حق تعالی بنده را به مراد خود از مراد وی بازدارد و به بی مرادی مقهور گرداند چنان که اگر به دریا شود در حال تشنگی دریا خشک گردد

گویند در بغداد درویشی دو بودند ازمحتشمان فقرا یکی صاحب قهر بود و یکی صاحب لطف و پیوسته با یک دیگر به نقار بودندی و هر یکی مر روزگار خود را مزیت می نهادندی یکی می گفتی لطف از حق به بنده اشرف اشیاست لقوله تعالی الله لطیف بعباده ۱۹/الشوری و دیگری می گفتی قهر از حق به بنده اکمل اشیاست لقوله تعالی و هو القاهر فوق عباده ۱۸/الأنعام

این سخن میان ایشان دراز شد تاوقتی این صاحب لطف قصد مکه کرد و به بادیه فرو شد و به مکه نرسید سال ها کس خبر وی نیافت تاوقتی یکی از مکه به بغداد می آمد وی را دید بر سر راه گفت ای اخی به عراق شوی آن رفیق مرا بگوی اندر کرخ اگر خواهی تا بادیه را با مشقت وی چون کرخ بغداد بینی با عجایب آن بیا و بنگر اینک بادیه اندر حق من چون کرخ بغداد است چون آن درویش بیامد و مر آن رفیق وی را طلب کرد و پیغام بگزاردن رفیق گفت چون باز گردی بگوی که اندر آن شرفی نباشد که بادیه با مشقت را اندر حق تو چون کرخ بغداد کرده اند تا از درگاه نگریزی عجب این باشد که کرخ بغداد را با چندان انعام و عجوبات اندر حق یکی بادیه گردانند با مشقت تا وی در آن خرم باشد

و از شبلی رضی الله عنه می آید که گفت اندر مناجات خود ای بارخدای اگر آسمان را طوق من گردانی و زمین را پای بند من کنی و عالم را جمله به خون من تشنه کنی من از تو برنگردم

و شیخ من گفت سالی مر اولیا را اندر میان بادیه اجتماع بود و پیر من حصری رضی الله عنه مرا با خود آن جا برد گروهی را دیدم هر یک بر نجیبی می آمدند و گروهی را بر تختی می آوردند و گروهی می پریدند هرکه می آمد از این جنس حصری بدیشان التفات نکرد تا جوانی دیدم می آمد نعلین گسسته و عصا شکسته و پای از کار بشده سر برهنه اندام سوخته حصری بر جست و پیش وی باز رفت وی وی را به درجت بلند بنشاند من متعجب شدم از بعد آن از شیخ بپرسیدم گفت او ولیی است مر خداوند را تعالی و تقدس که متابع ولایت نیست که ولایت متابع وی است و به کرامات التفات نکند ...

... و من ذلک النفی و الاثبات و الفرق بینهما

مشایخ این طریقت رضی الله عنهم محو صفت را به اثبات تأیید حق نفی و اثبات خوانده اند و به نفی نفی صفت بشریت خواسته اند و به اثبات اثبات سلطان حقیقت از آن چه محو ذهاب کلی بود و نفی کل جز بر صفات نیفتد از آن چه بر ذات در حال بقای بشریت فنا صورت نگیرد پس باید که تا نفی صفات مذموم باشد به اثبات خصال محمود یعنی نفی دعوی بود اندر دوستی حق تعالی به اثبات معنی از آن چه دعوی از رعونات نفس بود و اندر جریان عبارات ایشان چون به حکم اوصاف مقهور سلطان حق گردند گویند که نفی صفات بشریت است به اثبات بقای حق

و اندر این معنی پیش از این اندر باب فقر و صفوت و فناو بقا سخن رفته است و بر آن اختصار کردم ...

... و اندر حکایات یافتم که درویشی اندر دریا غرق می شد یکی گفت ای اخی خواهی تا برهی گفت نه گفت خواهی تا غرق شوی گفت نه گفتعجب کاری نه هلاک اختیار می کنی نه نجات می طلبی گفت مرا با اختیار چه کار که اختیار کنم اختیار من آن است که حق مرا اختیار کند

و مشایخ گفته اند کمترین درجه اندر دوستی نفی اختیار بود پس اختیار حق ازلی است نفی آن ممکن نگردد و اختیار بنده عرضی نفی بر آن روا بود پس باید که اختیار عرضی را زیر پای آرد تا با اختیار ازلی بقا یابد چنان که موسی صلوات الله علیه چون بر کوه منبسط شد با حق تعالی تمنای رؤیت کرد و به اثبات اختیار خود بگفت حق گفت لن ترانی ۱۴۳/الأعراف گفت بارخدایا دیدار حق و من مستحق منع چرا فرمان آمد که دیدار حق است اما اندر دوستی اختیار باطل است

و اندر این معنی سخن بسیار اید اما مراد من بیش از این نیست که بدانی که مقصود قوم از این عبارت چه چیز است

و از این جمله ذکر تفرقه و جمع و فنا و بقا و غیبت و حضور گذشته است اندر مذاهب متصوفه آن جا که ذکر صحوصحو و سکر است هرکه را اشکال است این معانی را آن جا طلبد از آن چه جای بیان این جمله این جا بود اما به حکم لابد این مقدار آن جا بیاوردم تا مذهب هر کسی مشرح گردد

و من ذلک المسامرة و المحادثة و الفرق بینهما

این دو عبارت است از دو حال از احوال کاملان طریق حق و حقیقت آن حدیث سری باشد مقرون به سکوت زبان یعنی محادثه و حقیقت مسامره دوام انبساط به کتمان سر و ظاهر معنی این آن بود که مسامره وقتی بود بنده را با حق به شب و محادثه وقتی بود به روز که اندر آن سؤال و جواب بود ظاهری و باطنی و از آن است که مناجات شب را مسامره خوانند و دعوات روز رامحادثه پس حال روز مبنی باشد بر کشف و از آن شب بر ستر و اندر دوستی مسامره کامل تر بود از محادثه

و تعلق مسامره به حال پیغمبر است صلی الله علیه و سلم چون حق تعالی خواست که وی را وقتی باشد با وی جبرییل را با براق بفرستاد تا وی را به شب از مکه به قاب قوسین رسانید و با حق راز گفت و ازوی سخن بشنید و چون به نهایت رسید زبان اندر کشف جلال لال شد و دل از کنه عظمت متحیر گشت علم از ادراک بازماند زبان از عبارت عاجز شد لاأحصی ثناء علیک گفتی

و تعلق محادثه به حال موسی علیه السلام است که چون خواست که وی را با حق تعالی وقتی باشداز پس چهل روز وعده و انتظار به طور آمد و سخن خداوند تعالی بشنید تا منبسط شد و سؤال رؤیت کرد و از مراد بازماند و از هوش بشد چون به هوش باز آمد گفت تبت الیک ۱۴۳/الأعراف تا فرق ظاهر شد میان آن که آورده باشند قوله تعالی سبحان الذی أسری بعبده لیلا ۱/الإسراء و میان آن که آمده باشد قوله تعالی ولما جاء موسی لمیقاتنا ۱۴۳/الأعراف ...

... و من ذلک علم الیقین و عین الیقین و الفرق بینهما

بدان که به حکم اصول این جمله عبارت بود از علم و علم بی یقین بر صحت آن معلوم خود علم نباشد و چون علم به حاصل آمد غیب اندر آن چون عین باشد از آن چه مؤمنان فردا مر حق تعالی را ببینند هم بدین صفت بینند که امروز می دانند اگر بر خلاف این بینند یا رؤیت مصحح نباشد فردا و یا علم درست نیاید امروز و این هردو طرف خلاف توحید باشد از آن چه امروز علم خلق بدو درست باشد و فردا رؤیتشان درست پس علم یقین چون عین یقین بود و حق یقین چون علم یقین و آنان که به استغراق علم گفته اند اندر رؤیت آن محال است که رؤیت مر حصول علم را آلتی است چون سماع و مانند این چون استغراق علم اندر سماع محال بود اندر رؤیت نیز محال بود پس مراد این طایفه بدین علم الیقین علم معاملات دنیاست به احکام اوامر و از عین الیقین علم به حال نزع و وقت بیرون رفتن از دنیا و از حق الیقین علم به کشف رؤیت اندر بهشت و کیفیت اهل آن به معاینه پس علم الیقین درجه علماست به حکم استقامتشان بر احکام امور و عین الیقین مقام عارفان به حکم استعدادشان مر مرگ را و حق الیقین فناگاه دوستان به حکم اعراضشان از کل موجودات پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود واین یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص و الله اعلم بالصواب

و من ذلک العلم و المعرفة و الفرق بینهما

علمای اصول فرق نکرده اند میان علم و معرفت و هردو را یکی گفته اند به جز آن که گفته اند شاید که حق تعالی را عالم خوانند و نشاید که عارف خوانند مر عدم توقیف را اما مشایخ این طریقت رضی الله عنهم علمی را که مقرون معاملت و حال باشد و عالم آن عبارت از احوال خود کند آن را معرفت خوانند و مر عالم آن را عارف و علمی را که از معنی مجرد بود و از معاملت خالی آن را علم خوانند و مر عالم آن را عالم پس آن که به عبارت مجرد و حفظ آن بی حفظ معنی عالم بود ورا عالم خوانند و آن که به معنی و حقیقت آن چیز عالم بود ورا عارف خوانند و از آن است که چون این طایفه خواهند که بر اقران خود استخفاف کنند وی را دانشمند خوانند و مر عوام را این منکر آید و مرادشان نه نکوهش وی بود به حصول علم که مرادشان نکوهش وی بود به ترک معاملت لأن العالم قایم بنفسه و العارف قایم بربه

و اندر این معنی سخن رفته است اندر کشف حجاب المعرفة و این جا این مقدار کفایت باشد والله اعلم

و من ذلک الشریعة و الحقیقة و الفرق بینهما

این دو عبارت است مر این قوم را که یکی از صحت حال ظاهر کنند و یکی از اقامت حال باطن و دو گروه اندر این به غلط اند یکی علمای ظاهر که گویند فرق نکنیم که خود شریعت حقیقت است و حقیقت شریعت و یکی گروهی ازملاحده که قیام هر یک از این با دیگر روا ندارند و گویند که چون حال حقیقت کشف گشت شریعت برخیزد و این سخن قرامطه است و مشیعه و موسوسان ایشان

و دلیل بر آن که شریعت اندر حکم از حقیقت جداست آن است که تصدیق از قول جداست اندر ایمان و دلیل بر آن که اندر اصل جدانیست آن که تصدیق بی قول ایمان نباشد و قول بی تصدیق گرویدن نی و فرق ظاهر است میان قول و تصدیق

پس حقیقت عبارتی است از معنیی که نسخ بر آن روا نباشد و از عهد آدم تا فنای عالم حکم آن متساوی است چون معرفت حق و صحت معاملت خود به خلوص نیت و شریعت عبارتی است از معنیی که نسخ و تبدیل بر آن روا بود چون احکام اوامر پس شریعت فعل بنده بود و حقیقت داشت خداوند و حفظ و عصمت وی جل جلاله پس اقامت شریعت بی وجود حقیقت محال بود و اقامت حقیقت بی حفظ شریعت محال و مثال این چون شخصی باشد زنده به جان چون جان از وی جدا شود شخص مرداری شود و جان بادی پس قیمتشان به مقارنه یک دیگر است همچنان شریعت بی حقیقت ریایی بود و حقیقت بی شریعت نفاقی قوله تعالی والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ۶۹/العنکبوت مجاهدت شریعت و هدایت حقیقت آن یکی حفظ بنده مر احکام ظاهر را بر خود و دیگر حفظ حق مر احوال باطن را بر بنده پس شریعت از مکاسب بود و حقیقت ازمواهب و چون چنین مسلم بود فرق بسیار که میان هر دو باشد و الله اعلم

نوع آخر این حدود عبارتی است که استعارت پذیرد اندر کلام ایشان و به تفصیل و شرح مشکل تر شود حکم آن و من بر سبیل اختصار بیان این نوع بکنم ان شاء الله تعالی

الحق مرادشان از حق خداوند باشد از آن چه این نامی است از اسماء الله لقوله تعالی ذلک بأن الله هو الحق المبین۶/الحج ...

... النجوی نهفتن احوال از اطلاع غیر

الاشاره اخبار غیر از مراد بی عبارت لسان

الایماء تعریض خطاب بی اشارت و عبارت

الوارد حلول معانی به دل ...

... نوع آخر این حدود الفاظی است که اندر توحید خداوند تعالی استعمال کنند و اندر بیان اعتقاد ایشان اندر حقایق بی استعارت مستعمل دارند و از آن جمله یکی این است

العالم عالم عبارتی است از مخلوقات خداوند و گویند هژده هزار عالم و پنجاه هزار عالم و فلاسفه گویند دو عالم علوی و سفلی و علمای اصول گویند از عرش تا ثری هرچه هست عالم است و در جمله عالم اجتماع مختلفات بود و اهل این طریقت نیز عالم ارواح و نفوس گویند و مرادشان نه آن بود که فلاسفه را بود که مرادشان اجتماع ارواح و نفوس باشد

المحدث متأخر اندر وجود یعنی نبوده و پس ببوده ...

...

نوع آخر این عباراتی است که به شرح حاجتمند باشد و اندر میان متصوفه متداول است و مقصودشان بدین عبارات نه آن باشد که اهل لسان را معلوم گردد از ظاهر لفظ

الخاطر به خاطر حصول معنیی خواهند اندر دل با سرعت زوال آن به خاطری دیگر و قدرت صاحب خاطر بر دفع کردن آن از دل و اهل خاطر متابع خاطر اول باشند اندر امور که آن از حق باشد تعالی وتقدس به بنده بی علت ...

... و از ابویزید رضی عنه پرسیدند که امیر که باشد گفت آن که ورا اختیار نمانده باشد و اختیار حق وی را اختیار گشته باشد

و از جنید رضی الله عنه می آید که وقتی وی راتب آمد گفت بار خدایا مرا عافیت ده به سرش ندا آمد که تو کیستی که در ملک من سخن گویی و اختیار کنی من تدبیر ملک خود بهتر ازتو دانم تو اختیار من اختیار کن نه خود را به اختیار خود پدیدار کن

الاختبار به اختبار امتحان دل اولیا خواهند به گونه گونه بلاها از حق تعالی بدان آیداز خوف و حزن و قبض و هیبت ومانند آن لقوله تعالی اولیک الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی لهم مغفرة و أجر عظیم ۳/الحجرات و اندر این درجتی عظیم باشد

البلاء به بلا امتحان تن دوستان خواهند به گونه گونه مشقت ها و بیماریهاو رنجها که هرچند بلا بر بنده قوت بیشتر پیدا می کند قربت زیادت می شود ورا با حقتعالی که بلا لباس اولیاست و کدواده اصفیا و غذای انبیا صلوات الله علیهم ندیدی که پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفت أشد البلاء بالأنبیاء ثم الأولیاء ثم الأمثل فالأمثل نحن معاشر الأنبیاء أشد الناس بلاء و فی الجمله بلا نام رنجی باشد که بر دل و تن مؤمن پیدا شود که حقیقت آن نعمت بود و به حکم آن که سر آن بر بنده پوشیده باشد با احتمال کردن آلام آن وی را از آن ثواب باشد و باز آن چه بر کافران باشد آن نه بلا بود که آن شقا بود و هرگز مر کافر را از شقا شفا نبود پس مرتبت بلا بزرگتر از امتحان بود که تأثیر آن بر دل بود و از آن این بر دل و تن والله اعلم ...

... الاصطفاء اصطفا آن بود که حق تعالی دل بنده را مر معرفت خود را فارغ گرداند تا معرفت وی صفای خود اندر آن بگستراند و اندر این درجت خاص و عام مؤمنان همه یکی اند از عاصی و مطیع و ولی و نبی لقوله تعالی ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات ۳۲/ فاطر

الصطلام اصطلام غلبات حق بود که کلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد چه آن است که اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این قصه

الرین رین حجابی بود بر دل که کشف آن جز به ایمان نبود و آن حجاب کفر و ضلالت است لقوله تعالی کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون ۱۴/المطففین و گروهی گفتند که رین آن بود که زوال آن خود ممکن نشود به هیچ صفت که دل کافر اسلام پذیر نباشد و آن چه از ایشان اسلام آرند اندر علم خدای عز و جل مؤمن بوده باشند

الغین غین حجابی باشد بر دل که به استغفار برخیزد و آن بر دو گونه باشدیکی خفیف و یکی غلیظ غلیظ آن بود که مر اهل غفلت را باشد و کبایر را و خفیف مر همه خلق را از نبی و ولی لقوله علیه السلام إنه لیغان علی قلبی و إنی لأستغفر الله فی کل یوم مایة مرة پس غین غلیظ را توبه ای بشرط باید و مر خفیف را رجوعی صادق به حق و توبه بازگشتن بود از معصیت به طاعت و رجوع بازگشتن از خود به حق پس توبه از جرم کنند و جرم بندگان مخالفت امر بود و از آن دوستان مخالفت ارادت و جرم بندگان معصیت بود و از آن دوستان رؤیت وجود خود یکی از خطا به صواب بازگردد گویند تایب است و یکی از صواب به اصوب باز گرددگویند آیب است و این جمله اندر باب توبه به تمامی گفته ام والله اعلم

التلبیس نمودن چیزی را به خلاف تحقیق آن به خلق تلبیس خوانند لقوله تعالی و للبسنا علیهم مایلبسون ۹/الأنعام و جز حق را تعالی این صفت محال باشد که کافر را به نعم مؤمن می نماید و مؤمن را به نعم کافر تا وقت اظهار حکم وی باشد اندر هر کسی و چون یکی از این طایفه خصالی محمود را بپوشاند به صفاتی مذموم گویند تلبیس می کند و جز این معانی را این عبارت استعمال نکنند نفاق و ریا را تلبیس نخوانند هر چند که در اصل تلبیس باشد از آن چه تلبیس جز اندر اقامت حد مستعمل نباشد و الله اعلم

الشرب حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس را این طایفه شرب خوانند و هیچ کس کار بی شرب نتواند کرد و چنان که شرب تن از آب باشد شرب دل از راحات و حلاوت دل باشد و شیخ من رضی الله عنه گفتی مرید و عارف باید که از شرب ارادت و معرفت بیگانه باشد و یکی گوید که مرید را باید که از کردار خود شربی بود تا حق طلب اندر ارادت به جای آرد و عارف را نباید که شرب باشد تا بدون حق با شرب و راحاتی که به نفس باز می گردد بیارامد ...

هجویری
 
۵۶۵

هجویری » کشف المحجوب » بابُ سماعِ الاصوات و الالحان » بخش ۱ - بابُ سماعِ الاصوات و الالحان

 

... قوله تعالی یزید فی الخلق ما یشاء ۱/فاطر مفسران گفتند که این صوت حسن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو

و اندر اخبار مشهور است که اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف می آید چون مؤلف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زنده اند به حکم آن که روح لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم

و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیف الحان کتب ساخته اند و مر آن را عظم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیده اند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان تا حدی که گویند اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان می سرایید از لذت آن خاموش شد و سماع می کرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایت ها شنیده ام اما مراد به جز این است

و ایشان گویند که همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود ابراهیم خواص رضی الله عنه گوید که من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مغلول و مسلسل بر در خیمه افکنده اندر آفتاب شفقتی بر دلم پدید آمد قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد مرا گفت ای جوانمرد چه چیز تو را از طعام من باز می دارد گفتم امیدی که بر کرم تو دارم گفت همه املاک من تو را تو طعام بخور گفتم مرا به ملک تو حاجتی نیست این غلام را در کار من کن گفت نخست از جرمش بپرس آنگاه بند از وی برگیر که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی گفتم بگو تا جرمش چیست گفت بدان که این غلامی است که حادی است و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حدی می کرد و اشتران می شتافتند تا به مدتی قریب این جا آمدند با دو چندان بار که من فرموده بودم چون بار از اشتران فرو گرفتند اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند

ابراهیم گفت مرا سخت عجب آمد گفتم ایها الامیر شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد اما مرا بر این قول برهانی باید تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند امیر پرسید که چند روز است که این اشتران آب نخورده اند گفتند سه روز این غلام را فرمود تا به حدی صوت برگشاد اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند آن غلام را بگشاد و به من بخشید ...

... و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله وزرا گفتند که اینی را بر تخت مملکت باید نشاند با بزرجمهر تدبیر کردند وی گفت صواب اید اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت گفتند تدبیر این چیست بفرمود تا غنا می کردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت بزرجمهر گفت این امیدوار است به ملک

و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست یا دروغ گوید یا نفاق کند و یا حس ندارد واز جمله مردمان و ستوران بیرون باشد منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفق اند که چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند کما روی عن عایشة رضی الله عنها قالت عندی جاریة تغنی فاستأذن عمر فلما سمعت حسه فرت فلما دخل عمر تبسم رسول الله صلی الله علیه و سلم فقال له عمر ما أضحکک یا رسول الله قال کانت عندنا جاریة تغنی فلما سمعت حسک فرت فقال عمر لاأبرح حتی أسمع ماکان سمع رسول الله صلی الله علیه و سلم فدعا رسول الله صلی الله علیه و سلم الجاریة فأخذت تغنی و رسول الله صلی الله علیه و سلم یستمع

و بسیاری از صحابه رضوان الله علیهم مانند این آورده اند و شیخ ابوعبدالرحمان سلمی آن جمله را جمع کرده است اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوفه از این به جز این است از آن چه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوران اند بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند ...

هجویری
 
۵۶۶

هجویری » کشف المحجوب » بابُ أحکامِ السَّماعِ » بخش ۱ - بابُ أحکامِ السَّماعِ

 

... و جمله مستمعان بر دو گونه اند یکی آن که معنی شنوند و دیگر آن که صوت و اندر این هر دو اصل فواید بسیار است و آفات بسیار از آن چه شنیدن اصوات خوش غلیان معنیی باشد که اندر مردم مرکب بود اگر حق بود حق و اگر باطل بود باطل کسی را که مایه به طبع فساد بود آن چه شنود همه فساد باشد

و جملگی این اندر حکایت داودعلیه السلام بیاید که چون حق تعالی وی را خلیفت گردانید وی را صوتی خوش داد و حلق او را مزامیر گردانید و کوه ها را رسایل وی کرد تا حدی که وحوش و طیور از کوه و دشت به سماع آمدندی و آب باستادی و مرغان از هوا درافتادی و اندر آثار آمده است که یک ماه آن خلق اندر آن صحرا هیچ نخوردندی و اطفال نگریستندی و هیچ شیر نخوردندی و هرگاه که خلق از آن جا بازگشتندی بسیار مردم از لذت کلام و صوت و لحن وی مرده بودندی تا حدی که گویند یک بار هفتصد کنیزک عذرا به شمار برآمد

و آنگاه چون حق تعالی خواست که مستمع صوت و متابع طبع را جدا کند از اهل حق و مستمع حقیقت ابلیس را به درخواست وی و حیله و مکر وی بماند تا نای و تنبور بساخت و اندر برابر مجلس داود علیه السلام مجلسی فرا گسترید تا آنان که می صوت داود شنیدند به دو گروه شدند یکی آن که اهل شقاوت بودند و دیگر آن که اهل سعادت آن گروه به مزامیر ابلیس مشغول شدند و این گروه به اصوات داود بماندند و باز آن که اهل معنی بودند صوت داود و غیر وی اندر پیش دل ایشان نبود از آن چه همه حق می دیدند اگر مزامیر دیو شنیدندی اندر آن فتنه حق دیدندی و اگر صوت داود اندر آن هدایت حق از کل بازماندند و از متعلقات اعراض کردند و هر دو را چنان که بود بدیدند صواب را به صواب و خطا را به خطا و آن را که سماع بدین نوع بود هرچه بشنود همه حلال باشدش

و گروهی گویند از مدعیان که ما را سماع بر خلاف این می افتد که هست و این محال باشد از آن چه کمال ولایت آن بود که هر چیزی چنان بینی که هست تا دیده درست باشد و اگر بر خلاف بینی درست نیاید ندیدی که پیغمبر علیه السلام چه گفت قوله علیه السلام اللهم أرنا الأشیاء کماهی بار خدایا بنمای ما را هر چیزی چنان که آن است و چون دیدن درست مر چیزها را آن بود که ببینی بر آن صفت که هست پس سماع درست نیز آن بود که بشنوی هر چیزی را چنان که هست آن چیز اندر نعت و حکم

و آنان که اندر مزامیر مفتون شوند و به هوی و لهو مقرون شوند از آن است که می به خلاف آن بشنوند که هست اگر بر موافقت حکم آن سماع کنندی از همه آفات آن برهندی ندیدی که اهل ضلالت کلام خدای تعالی بشنیدند و ضلالتشان بر ضلالت زیادت شد چنان که نضر بن الحارث گفت هذا أساطیر الأولین و عبدالله بن سعد بن ابی سرح که کاتب وحی بود گفت فتبارک الله أحسن الخالقین ۱۴/المؤمنون و گروهی دیگر ثم استوی علی العرش ۵۴/الأعراف را اثبات مکان و جهت و گروهی وجاء ربک والملک صفا صفا ۲۲/الفجر را دلیل مجیء چون دلشان محل ضلالت بود شنیدن کلام رب العزه ایشان را هیچ سود نداشت

و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفریننده طبع ورا دیدند و زداینده خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل راه یافتند و انکار این مکابره ای عیان باشد

هجویری
 
۵۶۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

... پر کینه مباش از همگان دایم چون خار

نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین ...

... چون یار  موافق نبود  تنها بهتر

تنها به صد بار  چو با نادان  همتا

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ ...

... والا به سخن گردد مردم نه به بالا

بادام به از بید و سپیدار به بار است

هرچند فزون کرد سپیدار درازا ...

ناصرخسرو
 
۵۶۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵

 

... شاید اگر نیستی تو یار مرا

بار نخواهم سوی کسی که کند

منت او پست زیر بار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی

جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود ...

... بر سر من تاج دین نهاد خرد

دین هنری کرد و بردبار مرا

از خطر آتش و عذاب ابد ...

ناصرخسرو
 
۵۶۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶

 

... جهان مر جفا را تو مر صابری را

هم امروز از پشت بارت بیفگن

میفگن به فردا مر این داوری را ...

... سزا خود همین است مر بی بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را ...

ناصرخسرو
 
۵۷۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹

 

... حریر سبز در پوشند بستان و بیابان ها

درخت بارور فرزند زاید بی شمار و مر

در آویزند فرزندان بسیارش ز پستان ها ...

... همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی

نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران ها

زمین کو مایه تنهاست دانا را همی گوید ...

... چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را

که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان ها

چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت

فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفان ها

بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را ...

ناصرخسرو
 
۵۷۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

 

ای گشته جهان و دیده دامش را

صد بار خریده مر دلامش را

بر لفظ زمانه هر شبانروزی ...

... تا چند کنی طلب مقامش را

بارنده به دوستان و یاران بر

نم نیست غم است مر غمامش را ...

ناصرخسرو
 
۵۷۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

 

... ای شهره و دانا درخت گویا

گفتار تو بار است و کار برگ است

که شنود چنین بار و برگ زیبا

گر تخم تو آب خرد بیابد

شاخ تو برآرد سر از ثریا

بارت خبر آرد از آب حیوان

برگت خبر آرد ز روی حورا ...

... گنجی است خداوند را به یمگان

صدبار فزونتر ز گنج دارا

بر گنج نشسته ست گرد حجت ...

ناصرخسرو
 
۵۷۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

 

... نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ

نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب

سر بتاب از حسد و گفته پر مکر و دروغ ...

ناصرخسرو
 
۵۷۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱

 

... خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم

خطیت بار و دیگر برگ و سوم خشب

چون نشنوی که دهر چه گوید همی تو را ...

... تو بی وفا ستور و امامانت چون حطب

تبت یدا امامک روزی هزار بار

کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب ...

ناصرخسرو
 
۵۷۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷

 

... لاجرم از خلق جز که مست و خسان را

بر در این مست بر نه جاه و نه بار است

سوی جهان بار مر تو راست ازیراک

معده ت پر خمر و مغز پر ز خمار است ...

... من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است

من شرف و فخر آل خویش و تبارم

گر دگری را شرف به آل و تبار است

آنکه بود بر سخن سوار سوار اوست ...

... شهره درختی است شعر من که خرد را

نکته و معنی برو شکوفه و بار است

علم عروض از قیاس بسته حصاری است ...

ناصرخسرو
 
۵۷۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸

 

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است

زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد ...

... با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر

ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است

چون بار من ای سفله فگندی ز خر خویش

اندر خر من چونکه نگوییت چه بار است

کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه ...

... از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است

تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار

با بار گران خفتن از اخلاق حمار است

بی هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان ...

... هرچند پر از نقش نوار است نوار است

جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ

وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است ...

... چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد

گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است

خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست ...

... زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد

کم بیش شود زری کان با غش وبار است

ناصرخسرو
 
۵۷۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

 

... باد به دریادر ما را مطیع

کار کنی بارکش و بی مراست

این چه کنی آن نگر اکنون که خلق ...

... کار تو را نعمت باقی جزاست

کار درختان خور و بار است و برگ

کار تو تسبیح و نماز و دعاست ...

... راه سوی دینت نماید خرد

از پس دین رو که مبارک عصاست

در ره دین جامه طاعت بپوش ...

ناصرخسرو
 
۵۷۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲

 

... بی دین خر است بی شک ورچه به چهره خر نیست

بی دین درخت مردم بید است بارور نیست

داند خرد که مردم این صورت بشر نیست ...

... برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست

بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست

خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست ...

ناصرخسرو
 
۵۷۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴

 

... ایزد را بر تو درو طاعت است

نعمت تخم است وزو شکر بار

وین بر و این تخم نه هر ساعت است ...

ناصرخسرو
 
۵۸۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵

 

... ای پسر ننگری که عقل و سخن

چون بر این خلق سر به سر بار است

عقل بار است بر کسی که به عقل

گربزو جلد و دزد و طرار است ...

... گاو خاموش نزد مرد خرد

به از آن ژاژخای صد بار است

گرگ درنده گرچه کشتنی است ...

... مر خرد را محل و مقدار است

هم بر آن سان که بار بر دو درخت

بر یکی میوه بر یکی خار است ...

... بفگن از جان و تن به طاعت و علم

بار عصیان که بر تو انبار است

خیره خروار زیر بار مخسپ

چون گنه بر تنت به خروار است ...

... اگر از خویشتنت تیمار است

پند بپذیر و بفگن از تن بار

گر سوی جانت پند را بار است

به دل پاک برنویس این شعر ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۶۵۵