گنجور

 
ناصرخسرو

مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست

عالم یکی درختی است‌که‌ش جز بشر ثمر نیست

حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست

بازی است که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست

چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست

آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست

زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست

زیرا ز بی‌فایی شکرش بی حجر نیست

جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست

دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست

جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست

مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست

وان مرغ را به جز غم خور دانهٔ دگر نیست

بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست

تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست

ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست

مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست

شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست

وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بد گهر نیست

اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست

بی‌دین خر است بی‌شک ورچه به چهره خر نیست

بی‌دین درخت مردم بید است بارور نیست

داند خرد که مردم این صورت بشر نیست

بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست

گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست

برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست

بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست

خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست

بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست

ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست

هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست

با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست

ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست

از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست

بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست

دانش گزین که دانش آبی که‌ش کدر نیست

آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست

جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست

چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست

آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست

کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست

زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست

نیکوسمر شو ایرا مردم به جز سمر نیست

آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست

بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست

وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست

این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست

زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست

بر جامهٔ‌سخنهاش جز معنی آستر نیست

چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست