گنجور

 
ناصرخسرو

ای گشته جهان و دیده دامش را

صد بار خریده مر دلامش را

بر لفظ زمانه هر شبانروزی

بسیار شنوده‌ای کلامش را

گفته‌است تو را که «بی مقامم من»

تا چند کنی طلب مقامش را؟

بارنده به دوستان و یاران بر

نم نیست غم است مر غمامش را

چون داد نوید رنج و دشواری

آراسته باش مر خرامش را

بر یخ بنویس چون کند وعده

گفتار محال و قول خامش را

جز کشتن یار خویش و فرزندان

کاری مشناس مر حسامش را

چون چاشت کند ز خویش و پیوندت

تو ساخته باش کار شامش را

گر بر تو سلام خوش کند روزی

دشنام شمار مر سلامش را

کس را به نظام دیده‌ای حالی

کو رخنه نکرد مر نظامش را؟

وز باب و ز مام خویش نرْبودش

یا زو نربود باب و مامش را

پرهیز کن از جهان بی‌حاصل

ای خورده جهان و دیده دامش را

و آگاه کن، ای برادر، از غدرش

دور و نزدیک و خاص و عامش را

آن را که همی ازو طمع دارد

گو «ساخته باش انتقامش را»

گر بر فلک است بام کاشانه‌ش

چون دشت شمار پست بامش را

من کز همه حال و کارش آگاهم

هرگز طلبم مراد و کامش را؟

وین دل که حلالِ او نمی‌جوید

چون خواهد جست مر حرامش را؟

آن را طلب، ای جهان، که جویایست

این بی‌مزه ناز و عزّ و رامش را

وآشفته بدو سپاری و بوکه

شاهنشه ری کنی غلامش را

وز مشتری و قمر بیارائی

مر قبقب زین و اوستامش را

آخر بدهی به ننگ و رسوائی

بی شک یک روز لاف و لامش را

هرچند که شاه نامور باشد

نابوده کنی نشان و نامش را

وآشفته کنی به دست بیدادی

احوال به نظم و نغز و رامش را

بشنو پدرانه، ای پسر، پندی

آن پند که داد نوح سامش را

پرهیز کن از کسی که نشناسد

دنیی و نعیم بی‌قوامش را

وز دل به چراغ دین و علم حق

نتواند برد مر ظلامش را

زو دست بشوی و جز به خاموشی

پاسخ مده، ای پسر، پیامش را

بگذارش تا به دین همی خرّد

دنیای مزور و حطامش را

منگر به مثل جز از ره عبرت

رخسارهٔ خشکِ چون رخامش را

بل تا بکشد به مکر زی دوزخ

دیو از پس خویشتن لگامش را

بر راه امام خود همی نازد

او را مپذیر و هم امامش را

دیوی است حریص و کام او حرصش

بشناس به هوش دیو و کامش را

چون صورت و راه دیو او دیدی

بگذار طریقت نغامش را

وآنگه بگزار شکر ایزد را

وین منّت و نعمت تمامش را

وامی است بزرگ شکر او بر تو

بگزار به جهد و جدّ وامش را

شکری بگزار علم و دینش را

زان به که شراب یا طعامش را