عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۵
... فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۴
... دردا که چنان بزرگواری
برخاست ز راه خرده دانی
ترسا بچه را به پیش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانی
گفتا که نشان راه جایی است
کانجا نه تویی و نه نشانی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۸
... می زنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بس که کردم آشنا در خون دل ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۹
... طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه
به چه شادی خرفا خنده بسیار کنی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۷
... که تو نه رهروی نه رهنمونی
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی ره نیست بهتر از زبونی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۹
به وادییی که درو گوی راه سر بینی
به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۶
... ز جان آتشین چون آتش آهی
ز راه افتاد و روی آورد در کفر
نه رویی ماند در دین و نه راهی
به تاریکی زلف او فرو ریخت ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱
ای راه تو را دراز نایی
نه راه تو را سری نه پایی
این راه دراز سالکان را
کوته نکند مگر فنایی ...
... ره پیمودم ز تنگنایی
دردا که ز اشتران راهش
بانگی نشنیدم از درایی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲
... رهزن من بسی شدند که من
راه گم کرده ام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵
... از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی
سیلی جفا می خور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی ...
... زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی
دردی کش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۸
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی ...
... کشی در چاه محنت ها بلایی
چو ابراهیم بت بشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۲
... عطار در ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱
... وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا
بس سر که همچو گوی درین راه باختند
بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا ...
... در زیر پرده با تو بگویند ماجرا
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک
واحرام درد گیر درین کعبه رجا ...
... گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش ...
... دردا که نیست درد مرا اندکی دوا
بانگ درای اشتر راهت شنیده ام
هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا ...
... گامی دو برگرفت برست از همه بلا
عطار خاک آن سگ مردان راه توست
در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲
... تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کم بقا ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶
... درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور می بینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا ...
... ز یک یک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷
... توشه این ره بساز آخر که مردان جهان
در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
غره دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن ...
... بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
دل منه بر چشم و دندان بتان کین خاک راه
چشم چون بادام و دندان است چون در خوشاب ...
... در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز
تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸
... از غایت حیرت سرانگشت گزیده است
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه
تو مانده ای و عمر تو از پیش دویده است ...
... تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است
تو خفته و همراه تو بس دور برفته است
تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹
... شرم بادت که نمی دانی و آگاه نه ای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوه ده و عشوه خر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است ...
... خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحر است
حلقه درگه او گیر و دل از دست بده ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
... ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته بند
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
... بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد ...
... گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد ...