گنجور

 
عطار

ترسا بچه‌ای لولی همچون بت روحانی

سرمست برون آمد از دیر به نادانی

زنار و بت اندر بر ناقوس و می اندر کف

در داد صلایِ می از ننگ مسلمانی

چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش

بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی

بگرفتم زنارش در پای وی افتادم

گفتم چه کنم جانا؟ گفتا که تو می‌دانی

گر وصل منت باید ای پیرِ مرقع‌پوش

هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی

با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری

وز دفتر عشقِ ما سطری دو سه بر خوانی

اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه

کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی

می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بی‌خود

کز بی‌خبری یابی آن چیز که جویانی

هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله

فریاد اناالحق زن در عالم انسانی

عطار! ز راه خود برخیز که تا بینی

خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی