گنجور

 
۴۸۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل

 

ذکر بر دار کردن امیر حسنک وزیر رحمة الله علیه

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بردار کردن این مرد و پس بشرح قصه شد امروز که من این قصه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمایه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند در گوشه یی افتاده و خواجه بو سهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچ حال چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت و در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن بتعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند

این بو سهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارتی در طبع وی مؤکد شده- و لا تبدیل لخلق الله - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که وی گزاف گوی است جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد

و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبت نگر در روزگار امیر محمود رضی الله عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود را رحمة الله علیه نگاه داشت بهمه چیزها که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده ام- یکی آن بود که عبدوس را گفت امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بر دار باید کرد- لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید

و پادشاه بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکند القدح فی الملک و افشاء السر و التعرض للحرم و نعوذ بالله من الخذلان

چون حسنک را از بست بهرات آوردند بو سهل زوزنی او را به علی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید که چون بازجستی نبود کار و حال او را انتقامها و تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بو سهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد مرد آن مرد است که گفته اند العفو عند القدرة بکار تواند آورد قال الله عزذکره- و قوله الحق - الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین

و چون امیر مسعود رضی الله عنه از هرات قصد بلخ کرد علی رایض حسنک را به بند می برد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام می بود هرچند می شنودم از علی- پوشیده وقتی مرا گفت- که هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی و ببلخ در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود جواب نگفتی و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر بو سهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را بو سهل گفت حجت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر بالله بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته ازین می گوید و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت امیر گفت تا درین معنی بیندیشم

پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت یک روز خواجه احمد حسن را چون از بار بازمیگشت امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن می گویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست خواجه اندرین چه بیند و چه گوید

چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنوده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته گفت ای سبحان الله این مقدار شقر را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بو نصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته که خون ریختن کار بازی نیست چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید خواجه برخاست و سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش میکرد

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم

 

و پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت امیر پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن از حدیث خلیفه و گفت چه گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان من در ایستادم و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری بازگشت بر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم امیر گفت پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر به راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی گفتم چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیر المؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم هر چند آن سخن پادشاهانه بود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته یی که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد امیر پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا تا امیر محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم

پس از این مجلس نیز بو سهل البته فرو نایستاد از کار روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی آنجا آمدند و امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را نصر خلف آنجا فرستاد و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان کسانی که نامدار و فراروی بودند همه آنجا حاضر بودند و بنشسته چون این کوکبه راست شد- من که بو الفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه یی داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میکاییلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا می بود و والی حرس باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می گفتند که خواجه بو سهل را برین که آورد که آب خویش ببرد

بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود بازشد و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که چه رفت گفت که چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند بو سهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید خواجه احمد او را گفت در همه کارها ناتمامی وی نیک از جای بشد

و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست و بر دست راست خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند- هر چند بو القاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود- و بو سهل بر دست چپ خواجه ازین نیز سخت بتابید و خواجه بزرگ روی بحسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد گفت جای شکر است

خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید فرمان- برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج است بو سهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد بفرمان امیر المؤمنین چنین گفتن خواجه بخشم در بو سهل نگریست حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است اما حدیث قرمطی به ازین باید که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف است من چنین چیزها ندانم بو سهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد خواجه بانگ بر او زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را گرد شده ایم چون ازین فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست هر چه خواهی بکن بو سهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت

و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد بفروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضاة نیز علی الرسم فی امثالها چون ازین فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجه بزرگ دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژمی خاییدم که همه خطا بود از فرمان برداری چه چاره به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرونگذارد و دل از جان برداشته ام از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند و بگریست حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضایی است بر سر وی قوم او را تیمار دارم

پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بو سهل را بسیار ملامت کرد و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای خویش برنیامدم و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند و امیر بو سهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت بو سهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم خویش را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهو نیفتد و از خواجه عمید عبد الرزاق شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند بو سهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن

پدرم گفت چرا آمده ای گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت پدرم گفت بنوشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت نا خوب است و بجایگاه خواب رفت

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم

 

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلای بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بودند بو سهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید میکاییل بدانجا اسب بداشته بود پذیره وی آمد وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد عامه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکاییل را چه گویند و پس از حسنک این میکاییل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن

و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را همچنان می داشتند و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خودی فراخ تر آوردند و درین میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و بفرمان او بر دار می کنند حسنک البته هیچ پاسخ نداد

پس از آن خود فراخ تر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند پس آواز دادند او را که بدو دم نزد و از ایشان نیندیشید هر کس گفتند شرم ندارید مرد را که می بکشید به دو بدار برید و خواست که شوری بزرگ بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچ کس دست بسنگ نمی کرد و همه زارزار می گریستند خاصه نشابوریان پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده این است حسنک و روزگارش و گفتارش رحمة الله علیه این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمة الله علیهم و این افسانه یی است با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند احمق مردا که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند

لعمرک ما الدنیا بدار اقامة ...

... چون ازین فارغ شدند بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست من بود و از مختصان بو سهل که یک روز شراب میخورد و با وی بودم مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت

نوباوه آورده اند از آن بخوریم همگان گفتند خوریم گفت بیارید آن طبق بیاوردند و ازو مکبه برداشتند چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بو سهل بخندید و باتفاق شراب در دست داشت ببوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم گفت ای بو الحسن تو مردی مرغ دلی سر دشمنان چنین باید و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت چه امید ماند و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست

و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند پس گفت بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۲ - سپاهسالاری امیر محمود از جهت سامانیان

 

و بسر قصه سپاه سالاری سلطان محمود رضی الله عنه از جهت سامانیان را باز شوم و نکته یی چند سبک از هر دستی از آن بگویم که فایده هاست درین و گسیل کردن این امام ابو صالح تبانی را

و آمدن بغراخان پدر قدر خان ببخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاول سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمایه بود و این قصه دراز است و از خزاین سامانیان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت پس نالان شد بعلت بو اسیر و چون عزم درست کرد که بکاشغر باز رود عبد العزیز بن نوح بن نصر السامانی را بیاورد و خلعت داد و گفت شنیدم که ولایت از تو بغصب بستده اند من بتو بازدادم که شجاع و عادل و نیکو سیرتی دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد توام و خان بازگشت سوی سمرقند و نالانی بر وی آنجا سخت تر شد و فرمان یافت رحمه الله و لکل امری فی الدنیا نفس معدود و اجل محدود و امیر رضی ببخارا بازآمد روز چهار- شنبه نیمه جمادی الاخری سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمایه و این عبد العزیز عمش را بگرفت و بازداشت و هر دو چشم وی پر کافور کرد تا کور شد چنانکه گفت ابو الحسن علی بن احمد بن ابی طاهر ثقه امیر رضی که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند بسیار جزع کرد و بگریست پس گفت هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند و اگر نبودی دل و جگر بسیار کس پاره شدی

و چون امیر رضی بدار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهای بو علی سیمجور از حد بگذشت بامیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و بدشت نخشب آید تا دیدار کنند و تدبیر این کار بسازند امیر عادل سبکتگین برفت با لشکر بسیار آراسته و پیلان فراوان- و امیر محمود را با خویشتن برد که فرموده بود آوردن که سپاه سالاری خراسان بدو داده آید و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاه سالاری بامیر محمود دادند و سوی بلخ جمله بازگشتند و وی را لقب سیف الدوله کردند و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند و بو علی سیمجور آنجا بود با برادران و فایق و لشکری بزرگ و روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا صلحی افتد نیفتاد که لشکر بو علی تن درندادند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره

 

حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحم کردن بر ایشان و خواب دیدن

از عبد الملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمایه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت بدان وقت که امیر سبکتگین رضی الله عنه بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند زعیمی بود به ناحیت جالقان وی را احمد بوعمر گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی و نیز با وی خلوت ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی و این پیر دوست پدر من بود احمد بو ناصر مستوفی روزی با پدرم می گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می کرد و احوال و اسرار و سرگذشت های خویش باز می نمود

پس گفت پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود چنانکه هر صید که پیش آمدی بازنرفتی آهویی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود چون لختی براندم آوازی به گوش من آمد باز نگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید و بتاختم چون باد از پیش من برفت بازگشتم و دو سه بار همچنین می افتاد و این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان نالان نالان می آمد دلم بسوخت و با خود گفتم ازین آهو بره چه خواهد آمد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۵ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۱

 

بقیة قصة التبانیه

امیر سبکتگین مدتی به نشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد پس سوی هرات بازگشت و بو علی سیمجور می خواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد و دل از خراسان و نشابور می برنتوانست داشت و خود کرده را درمان نیست و در امثال گفته اند یداک او کتاوفوک نفخ چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مرد است طمع افتادش که باز نشابور بگیرد غره ماه ربیع الاول سنه خمس و ثمانین و ثلثمایه از گرگان رفت برادرانش و فایق الخاصه با وی و لشکر قوی آراسته چون خبر او به امیر محمود رسید از شهر برفت و به باغ عمرو لیث فرود آمد یک فرسنگی شهر و بو نصر محمود حاجب- جد خواجه بو نصر نوکی که رییس غزنین است از سوی مادر- بدو پیوست و عامه شهر پیش بو علی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود رخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفت و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خلج و از هر دستی و بو علی سیمجور بنشابور مقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند و ما رؤی قط غالب اشبه بمغلوب منه

و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را به پوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند و بو علی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان بدم رفتند و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بو علی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود نصیحت من بپذیر و به صلح گرای تا ما بازگردیم به مرو و تو خلیفه پسرم محمودباشی به نشابور تا من به میانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد و من دانم که ترا این موافق نیاید اما با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست می گویم و نصیحت پدرانه می کنم و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد عزوجل و لکن صلاح می جویم و راه بغی نمی پویم بو علی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار می دید و این حدیث با مقدمان خود بگفت همه گفتند این چه حدیث است جنگ باید کرد بو الحسین پسر کثیر پدر خواجه ابو القاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد و سود نداشت با قضای آمده که نعوذ بالله چون ادبار آمد همه تدبیرها خطا شود و شاعر گفته است شعر ...

... عن دار قوم اخطأوا التدبیرا

و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادی الاخری سنه خمس و ثمانین و ثلثمایه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی امیر محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند و بر فایق و ایلمنگو زدند زدنی سخت استوار چنانکه هزیمت شدند چون بو علی بدید هزیمت شد و در رود گریخت تا از آنجا سر خود گیرد و قومی را از اعیان و مقدمانش بگرفتند چون بو علی حاجب و بگتگین مرغابی و ینالتگین و محمد پسر حاجب طغان و محمد شارتگین و لشکرستان دیلم و احمد ارسلان خازن و بو علی پسر نوشتگین و ارسلان سمرقندی و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند و بو الفتح بستی گوید درین جنگ شعر

الم تر ما اتاه ابو علی ...

... و دولت سیمجوریان بسر آمد چنانکه یک بدو نرسید و پای ایشان در زمین قرار نگرفت

و بو علی به خوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنگو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند سپس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده به بخارا آمد و چند روز که پیش امیر رضی شد و آمد او را با چند تن از مقدمان او فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمل و آلت هرچه داشتند غارت کردند و نماز شام بو علی را با پانزده تن به قهندز بردند و بازداشتند در ماه جمادی الاخری سنه ست و ثمانین و ثلثمایه و امیر سبکتگین به بلخ بود و رسولان و نامه ها پیوسته کرد به بخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بو علی به بخارا باشد او را بنزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعت غزنین نشانده آید و ثقات رضی گفتند روی ندارد فرستادن و درین مدافعت می رفت و سبکتگین الحاح می کرد و می ترسانیدشان و کار سامانیان به پایان رسیده بود اگر خواستند و اگر نخواستند

بو علی و ایلمنگو را به بلخ فرستادند در شعبان این سال و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ گفت این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ می آوردند بو علی بر استری بود موزه بلند ساق پوشیده و جبه عتابی سبز داشت و دستار خز چون به کجاجیان رسید پرسید که این را چه گویند گفتند فلان گفت ما را منجمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم و ندانستیم که برین جمله باشد و رضی پشیمان شد از فرستادن بو علی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند نامه نبشت و بو علی را بازخواست وکیل در نبشت که رسول می آید بدین خدمت سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید بو علی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد تا به قلعت گردیز بازداشتند چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغولم چون ازین فارغ شوم سوی غزنین روم و بو علی را بازفرستاده آید

و پسر بو علی بو الحسن به ری افتاده بود نزدیک فخر الدوله و سخت نیکو می داشتند و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرد بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد امیر محمود جد فرمود در طلب وی بگرفتندش و سوی غزنین بردند و به قلعت گردیز بازداشتند نعوذ بالله من الادبار و سیمجوریان بر- افتادند و کار سپاه سالاری امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد و دل در غزنین بسته بود و هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا می فرستاد بو صالح تبانی رحمه الله که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان و این قصه به پایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۷ - نامه به قدر خان

 

... بسم الله الرحمن الرحیم و چون در ضمان سلامت و نصرت ببلخ رسیدیم- زندگانی خان اجل دراز باد- و همه اسباب ملک منتظم گشت نامه فرمودیم با رکابداری مسرع تا از آنچه ایزد عزذکره تیسیر کرد ما را از آن زمان که بسپاهان برفتیم تا این وقت که باینجا رسیدیم از فتحهای خوب که اوهام و خاطر کس بدان نرسد واقف شده آید و بهره از شادی و اعتداد بحکم یگانگیها که میان خاندانها مؤکد است برداشته آید و یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده شود در معنی عقد و عهد تا قواعد دوستی که اندران رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد

و در این وقت أخی و معتمدی ابو القاسم ابراهیم بن عبد الله الحصیری را ادام الله عزه که از جمله معتمدان مجلس ماست در درجه ندیمان خاص و امیر ماضی پدر ما انار الله برهانه وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و از احوال مصالح ملک با وی سخن گفتی و امروز ما را بکار آمده تر یادگاریست و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است برسولی فرستاده آمد تا سلام و تحیت ما را اطیبه و ازکاه بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا تمام کرده آید و پخته با اصلی درست و قاعده یی راست بازگردد و قاضی ابو طاهر عبد الله بن احمد التبانی ادام الله توفیقه را با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عقد و عهد بسته آید بر نسختی که با رسول است قاضی شرایط آن را بتمامی بجای آرد در مقتضای شریعت و این قاضی از اعیان علماء حضرت است شغلها و سفارتهای با نام کرده و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته

و با رسول ابو القاسم مشافهه یی است که اندران مشافهه سخن گشاده تر بگفته آمده است چنانکه چون دستوری یابد آن را عرض کند و مشافهه یی دیگر است با وی در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود و اعتماد بر وی تا بدان جایگاه است که چون سخن در سؤال و جواب افتد و درازتر کشد هرچه وی گوید همچنان است که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رایی باید کرد که کارها تمام کرده بازگردد و نیز با وی تذکره ایست چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مهادات و ملاطفات می بوده است که چون بچشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۸ - المشافهة الاولى

 

المشافهة الاولی

یا اخی و معتمدی ابا القاسم ابراهیم بن عبد الله الحصیری اطال الله بقاءک چنان باید که چون بمجلس خان حاضر شوی سلام ما بر سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی و تذکره یی که با تو فرستاده آمده است تودد و تعهد را سبکی آن بازنمایی هرچه نیکوتر و بگویی که نگاه داشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد و بر اثر عذرها خواسته آید و سزای هر دو جانب مهادات و ملاطفات نموده شود و پس بگویی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده اند تا در میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد تا چون حال میان خاندانها که بحمد الله یکی است در یگانگی و الفت مؤکدتر گردد دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند که روزگار بأمن و فراغ دل کرانه خواهند کرد و دشمنان و مفسدان غمگین و شکسته دل شوند که مقرر گردد ایشان را که بازار ایشان کاسد خواهد بود پس نیکوتر و پسندیده تر آنست که میان ما دو دوست عهدی باشد درست و عقدی بدان پیوسته گردد از هر دو جانب که چون وصلت و آمیختگی آمد گفت وگویها کوتاه شود و بازار مضربان و مفسدان کاسد گردد و دشمنان هر دو جانب چون حال یک دلی و یک دستی ما بدانند دندانهاشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت و بهیچ حال بمراد نتوانند رسید از آن جهت که چون دوستی مؤکد گشت بدانند مساعدت و موافقت هر دو جانب از ولایتهای نو بدست آوردن و غزوهای بانام و دوردست کردن و روان پادشاهان گذشته رضی الله عنهم اجمعین شاد کردن که چون ما سنت ایشان را در غزوها تازه گردانیم از ما شادمانه شوند و برکات آن بما و بفرزندان ما پیوسته گردد

و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده بستانی روزی که صواب دیده آید اندر آن عهد بستن و پس درخواهی تا اعیان و معتمدان حشم آن جانب کریم و عمان و برادران و فرزندان ادام الله تأییدهم با اعیان قضاة و علما بمجلس خان حاضر آیند و تو آنجا روی و قاضی بو طاهر را با خود آنجا بری و نسخت عهدنامه که داده آمده است عرضه کنی تا شرایط مقرر گردد و بگویی که چون این عهد کرده آید و رسولان آن جانب محروس که در صحبت شما گسیل کنند بدرگاه ما رسند و ما را ببینند ما نیز عهد کنیم بر آن نسخت که ما در- خواسته ایم و با شماست چنانکه اندر آن زیادتی و نقصانی نیفتد و البته نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد که غرض همه صلاح است و بعیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ با نام الحاح کنند که عهد هرچند درست تر نیکوتر و بافایده تر و اگر معتمدی از آن جانب در بابی از آن ابواب سخنی گوید از آن نیکوتر بشنوی و بحق جواب دهی و مناظره یی که باید کرد بی محابا بکنی که حکم مشاهدت ترا باشد آنجا و ما بدانچه تو کنی رضا دهیم و صواب دید ترا امضا فرماییم اما چنان باید که هرچه بدان اجابت کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد و اگر مسیلتی افتد مشکل تر که ترا در آن تحیری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی استطلاع رأی ما کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع تا آن مسیله را حل کرده آید که این کاری بزرگ است که می پیوسته آید و بیک مجلس و دو مجلس و بیشتر باشد که راست نشود و ترددها افتد و اگر تو دیرتر بدرگاه رسی روا باشد آن باید که چون اینجا رسی با کاری پخته بازگشته باشی چنانکه در آن باز نباید شد و چون کار عهد قرار گیرد قاضی ادام الله سلامته از خان درخواهد تا آن شرطها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است بتمامی بر زبان براند بمشهد حاضران و احتیاطی تمام کرده آید تا بر مقتضای شرع عهد درست آید و پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود بدان نویسند چنانکه رسم رفته است

و پس از عهد بگویی خان را که چون کاری بدین نیکویی برفت و برکات این اعقاب را خواهد بود ما را رأی افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و یکی بنام فرزند ما ابو الفتح مودود دام تأییده که مهتر فرزند ماست و بعد از ما ولی عهد ما در ملک وی خواهد بود آن ودیعت که بنام ما نامزد کنند از فرزندان و سرپوشیدگان کرایم باید که باشد از آن خان و دیگر ودیعت از فرزندان امیر فرزند بغراتگین که ولی عهد است اما چنان باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطرفین اگر بیند خان و ما را بدین اجابت کند چنانکه از بزرگی نفس و همت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد- که بهیچ حال روا نباشد و از مروت نسزد که ما را اندرین رد کرده آید- مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کند بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرماییم تا این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند و چون اجابت کند- و دانم که کند که در همه احوال بزرگی نیست همتاش - روز دیگر را وعده بستانی که در آن روز این دو عقد بمبارکی تمام کرده آید و قاضی بو طاهر را با خویشتن بری تا هر دو عقد کرده آید و وی آنچه واجب است از احکام و ارکان بجای آرد و مهر آن دو ودیعت آنچه بنام ما باشد پنجاه هزار دینار هریوه کنی و مهر دیگر بنام فرزند سی هزار دینار هریوه و چون از مجلس عقد بازگردی نثارها و هدیه ها که با تو فرستاده آمده است بفرمایی خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند از آن خان و ولی عهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آن عمان و خویشاوندان و حشم ادام الله تأییدهم و صیانة الجمیع چنانکه آن نسخت که داری بدان ناطق است و عذری که باید خواست بخواهی که آنچه امروز بعاجل الحال فرستاده آمده است نثاری است نگاهداشتن رسم وقت را و چون مهدها فرستاده آید تا بمبارکی ودایع بیارند آنچه شرط و رسم آنست بسزای هر دو جانب با مهدها باشد تا اکنون بچشم رضا بدین تذکره ها نگریسته آید

و پس از آنکه این حالها کرده آید و قرار گرفته باشد دستوری بازگشتن خواهی و رسولان را که نامزد کنند با خویشتن آری تا چون در ضمان سلامت همگان بدرگاه رسند ما نیز اقتدا بخان کنیم و آنچه واجب است درین ابواب که بزیادت دوستی و موافقت بازگردد بجا آریم ان شاء الله تعالی

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۱ - فرو گرفتن اریارق ۲

 

و روزی چند برین حدیث برآمد و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فرو- گرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود و ملک چنین چیزها احتمال نکند و روا نیست سالاران سپاه بی فرمانی کنند که فرزندان را این زهره نباشد و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد غازی بصلاح آید خواجه اندرین چه گوید خواجه بزرگ زمانی اندیشید پس گفت زندگانی خداوند عالم دراز باد من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوض اگر رأی عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کند و می فرماید اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند امیر گفت خواجه خلیفه ماست و معتمدتر همه خدمتکاران و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم آنگاه با خویشتن بازاندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرماییم

خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت زندگانی خداوند دراز باد آنچه گفته آمد در باب اریارق آن روز که پیش آمد نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد که ازین مرد آنجا تعدی یی و تهوری رفت و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد و امیر محمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که ولی عهد پدر امیر مسعود است اگر وی رضا دهد به نشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی طاعتی یی آمد که بدان دل مشغول باید داشت و این تبسط و زیادتی آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت خداوند را ولایت زیادت شده است و مردان کار بباید و چون اریارق دیر بدست شود بنده را آنچه فراز آمد بازنمود فرمان خداوند راست

امیر گفت بدانستم و همه همچنین است که گفتی و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم خواجه گفت فرمان بردارم و بازگشت

و محمودیان فرونایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شری بپای کنند و اگر دستی نیابند بروند و بیشتر ازین لشکر در بیعت وی اند روزی امیر بار داد و همه مردم جمع شدند و چون بار بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند و خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی و پیش غازی و پیش اریارق یکی و پیش عارض بو سهل زوزنی و بو نصر مشکان یکی پیش ندیمان هر دو تن را یکی- و بو القاسم کثیر برسم ندیمان می نشست- و لا گشته و رشته فرموده بودند بیاوردند سخت بسیار پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند و خواجه بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکویی گفت ایشان گفتند از خداوند همه دل گرمی و نواخت است و ما جانها فدای خدمت داریم و لکن دل ما را مشغول میدارند و ندانیم تا چه باید کرد خواجه گفت این سود است و خیالی باطل هم اکنون از دل شما بردارد توقف کنید چندانکه من فارغ شوم و شمایان را بخوانند و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی یی باشد آنگاه رأی خداوند راست در آنچه بیند و فرماید امیر گفت

بدانستم و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت چون روز بنماز پیشین رسید امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند پس روی سوی وزیر کرد و گفت تا این غایت حق این دو سپاه سالار چنانکه باید فرموده ایم شناختن اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور و ما به اسپاهان بودیم که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد و می شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می نمایند و ژاژ میخایند و دل ایشان مشغول میدارند ازان نباید اندیشید برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد که ما سخن هیچکس در باب ایشان نخواهیم شنید خواجه گفت اینجا سخن نماند و نواخت بزرگ تر ازین کدام باشد که بر لفظ عالی رفت و هر دو سپاه سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند امیر فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو بزر و دو شمشیر حمایل مرصع بجواهر چنانکه گفتند قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است و دیگر باره هر دو را پیش خواند و فرمود تا قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند همه مرتبه داران درگاه با ایشان تا بجایگاه خود باز شدند و مرا که بو الفضلم این روز نوبت بود این همه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم

پس از بازگشتن ایشان امیر فرمود دو مجلس خانه زرین با صراحیهای پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند دو سالار را و بو الحسن کرجی ندیم را گفت بر سپاه سالار غازی رو و این را بر اثر تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند و بگوی که از مجلس ما ناتمام بازگشتی با ندیمان شراب خور با سماع مطربان و سه مطرب با وی رفتند و فراشان این کرامات برداشتند و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت و دیگران نیز بازگشتن گرفتند و امیر تا نزدیک شام ببود پس برخاست و گرم در سرای رفت و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند نه ایشان دانستند و نه کس که در غیب چیست و زمانه بزبان فصیح آواز می داد و لکن کسی نمی شنود شعر ...

... فرب آخر لیل اجج النارا

و این دو ندیم نزدیک این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان و ایشان رسم خدمت بجای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند بنشاط شراب خوردند و بسیار شادی کردند و چون مست خواستند شد ندیمان را اسب و ستام زر و جامه و سیم دادند و غلامی ترک و بخوبی بازگردانیدند و هم چنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند و بازگشتند و غازی بخفت و اریارق را عادت چنان بود که چون در شراب نشستی سه چهار شبان روز بخوردی و این شب تا روز بخورد بآن شادی و نواخت که یافته بود

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی

 

ذکر القبض علی صاحب الجیش آسیغکتین الغازی و کیف جری ذلک الی ان انفذ الی قلعة جردیز و توفی بها رحمة الله علیه

محال باشد چیزی نبشتن که بناراست ماند که این قوم که حدیث ایشان یاد می کنم سالهای دراز است تا گذشته اند و خصومتهای ایشان بقیامت افتاده است

اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی و براستای وی هیچ جفا نفرمودی و آن سپاه سالاری عراق که به تاش دادند بدو دادی اما اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد و لا مرد لقضاء الله یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می باز نشدند و حیلت و تضریب و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید پر شد تا ایشان بمراد رسیدند و یکی عظیم تر از آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بی مراد خداوندش

و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می آمد و می شد و در خلوت با کسی که سخن می راند نومیدی می نمود و می گریست و یکی ده می کردند و دروغها می گفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت و با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده و این زن مادرخوانده کنیزکی بود که همه حرم سرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی کسان فراکردند چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود این زن بیامد و با این کنیزک بگفت و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشاده ای تا چون اریارق ناگاه نگیرندت غازی سخت دل مشغول شد و کنیزک را گفت این حره را بخوان تا بهتر اندیشه دارد و بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد کنیزک او را بخواند جواب داد که نتواند آمد که بترسد اما آنچه رود برقعت بازنماید تو نبشته خواندن دانی با سالار میگویی کنیزک گفت سخت نیکو آمد و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود بازنمودی لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند این زن چگونه بجای توانستی آورد تا قضا کار خود بکرد و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه این زن را گفتند فردا چون غازی بدرگاه آید او را فروخواهند گرفت و این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت و آتش در غازی افتاد که کسان دیگر او را بترسانیده بودند در ساعت فرمود پوشیده چنانکه سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند تا اسبان را نعل بستند و نماز شام بود و چنان نمود که سلطان او را بمهمی جایی فرستد امشب تا خبر بیرون نیفتد و خزانه بگشادند هرچه اخف بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ می بود سخت دور از سرای سلطان - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النهر چون متحیری بماند بایستاد و گفت بکدام جانب رویم که من جانرا جسته ام

غلامان و قوم گفتند بر آن جانب که رأی آید اگر بطلب بدرآیند ما جان را بزنیم

گفت سوی جیحون صواب تر ازان بگذریم و ایمن شویم که خراسان دور است گفتند فرمان تر است پس بر جانب سیاه گرد کشید و تیز براند پاسی از شب مانده بجیحون رسید فرود آب براند از رباط ذو القرنین تا برابر ترمذ کشتی یی یافت در وی جای نشست فراخ و بادنه جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد پس گفت خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین رفتن صوابتر سوی خراسان بود و بازگشت برین جانب آمد و روشن شده بود تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف تا راه آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزم- شاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح بازآرد نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه گرد وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود غازی سخت متحیر شد

دیگر روز چون بدرگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر می رفت و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند و هنوز در توانی یافت بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی و سوگندان گران یاد کرد عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی هول بود و غلامان کوشیدن گرفتند چنانکه جنگ سخت شد و مردم سلطانی دمادم میرسید و وی شکسته دل می شد و می کوشید چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن جنگ چرا کردید برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی

گفتند جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد بر جانب آموی ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده گفت ای سپاه سالار کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام کردی ازپافتاده بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند گفت دل مشغول مدار که درتوان یافت و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب عبدوس دل او گرم کرد و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید غازی را در مهد نشاندند و غلامانش و قومش را دل گرم کردند عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود پیغام داد و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند و زود بسرای فرورفت و همان وقت چیزی بخوردند

سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده امیر را آگاه کردند امیر از سرای برآمد و با عبدوس زمانی خالی کرد پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت فرمان است که بسرای محمدی که برابر باغ خاصه است فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است فردا فرموده آید غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بو القاسم کحال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد و بیارامید و از مطبخ خاص خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دل گرمی و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت

و اسبان از غلامان جدا کردند و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند و پیاده یی هزار چنانکه غازی ندانست بایستانیدند بر چپ و راست سرای عبدوس بازگشت سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند

و روز شد امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند گفت غازی مردی راست است و بکار آمده و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید خواجه بزرگ و اعیان گفتند همچنین باید و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید وی سخت شاد شد و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود آنچه بباب وی واجب باشد آنگه فرموده آید غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی - و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت بر بنده بساختند تا چنین خطایی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند و بنده زبان عذر ندارد و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس بدوسه روز از بیغوله ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند

و قصه بیش ازین دراز نکنم حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر در باب وی بتر میکردند چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد امیر بدگمان تر گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت ما را این بدرگ بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدین چه کرد و پدریان نیز از دست می بشوند و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کزوی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی که چنین خطایی رفت تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود و چون این بگفته باشی مردم او را ازو دور کنی مگر آن دو سرپوشیده را که بدورها باید کرد و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید بدیوان فرست سعید صراف را بباید آورد و بباید گفت تا بدرگاه می آید که خدمتی را بکار است و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصای مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاه دارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند و چون ازین همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند چنانکه بی علم تو کس او را نبیند تا آنچه پس ازین از رأی واجب کند فرموده آید

عبدوس برفت و پیغام امیر بگزارد غازی چون بشنید زمین بوسه داد و بگریست و گفت صلاح بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند و بنده را حق خدمت است اگر رأی خداوند بیند بنده جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد که دشمنان قصد جان کنند تا چون روزگار برآید و دل خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی فرماید بر جای باشم و این سرپوشیدگان را بمن ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر نیست و تو ای خواجه دست بمن ده تا مرا از خدای بپذیری که اندیشه من میداری و میگریست که این میگفت عبدوس گفت به ازین باشد که می اندیشی دل بد نباید کرد غازی گفت من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بنه بینم عبدوس دست بدو داد و وفا ضمان کرد و وی را بپذیرفت و در آگوش گرفت و بازگشت و بیرون آمد و بدان صفه بزرگ بنشست و هرچه امیر فرموده بود همه تمام کرد چنانکه نماز دیگر را هیچ شغل نماند و بنزدیک امیر بازآمد سپس آنکه پیادگان گماشت تا غازی را باحتیاط نگاه دارند و هرچه بود با امیر بگفت و نسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ صامت و ناطق بجای آمد و غلامان را بوثاق آوردند و احتیاط مال بکردند گفتند آنچه سالار بدیشان داده بود بازستده بود و امیر ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره بود بوثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سراییان بخشید

چون این شغل راست ایستاد امیر عبدوس را گفت غازی را گسیل باید کرد بسوی غزنین گفت خداوند بر چه جمله فرماید و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دست وی گرفته همه آن بگفت امیر را دل به پیچید و عبدوس را گفت

این مرد بی گنه است و خدای عزوجل بندگان را نگاه تواند داشت و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد و وی را بتو سپردیم اندیشه کار او بدار گفت خداوند بر چه جمله فرماید گفت ده اشتر بگوی تا راست کنند و محمل و کژاوه ها و سه استر و بسیار جامه پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را و سه مطبخی و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را و بگوی تا ببو علی کوتوال نامه نویسند و توقیعی تا وی را با این قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند اما با بند که شرط بازداشتن این است احتیاط را و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوایج کشیدن را و چون این همه راست شد پوشیده چنانکه بجای نیارند نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو و دویست پیاده هم هندو و پیشروی

و تو معتمدی نامزد کن که از جهت تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیچ چیز خواهند تا بسلامت او را به قلعه غزنین رسانند و جواب نامه بخط بو علی کوتوال بیارند عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کان آخر العهد به که نیز او را دیده نیامد قصه گذشتن او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۶ - رفتن مسعود به ترمذ

 

سلطان مسعود رضی الله عنه پس از آنکه دل ازین دو شغل فارغ کرد و ایشان را سوی غزنین بردند چنانکه بازنمودم نشاط شراب و صید کرد بر جانب ترمذ بر عادت پدرش امیر محمود رحمة الله علیه و از بلخ برفت روز پنجشنبه نوزدهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه و بیشتر از اولیا و حشم با وی برفتند استادم بو نصر رفت- و می بازنایستاد از چنین خدمتها احتیاط را تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند- و من با وی بودم و چون بکران جیحون رسیدیم امیر فرود آمد و دست بنشاط و شراب کردند و سه روز پیوسته بخورد روز چهارم برنشست و بشکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر را بدست خویش کشت- و در شجاعت آیتی بود چنانکه در تاریخ چند جای بیامده است- و بسیار صید دیگر بدست آمد از هر چیزی و وی خوردنی خواست و صندوقهای شکاری پیش آوردند و نان بخوردند و دست بشراب بردند و خوران خوران می آمد تا خیمه و بیشتر از شب بنشست

و دیگر روز برنشست و بکرانه جیحون آمد و کشتیها برین جانب آوردند و قلعت را بیاراسته بودند بانواع سلاح و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت و بر آن جانب بر کران جیحون ایستاده امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتیهای دیگر نشسته بودند همچنان براندند تا پای قلعت- و کوتوال قلعت بدان وقت قتلغ بود غلام سبکتگین مردی محتشم و سنگین بود- کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند و نثار کردند و پیادگان نیز بزمین افتادند و از قلعت بوقها بدمیدند و طبلها بزدند و نعره ها برآوردند و خوانها برسم غزنین روان شد از بره گان و نخچیر و ماهی و آچارها و نانهای یخه و امیر را از آن سخت خوش آمد و میخوردند و شراب روان شد و آواز مطربان از کشتیها برآمد و بر لب آب مطربان ترمذ و زنان پای کوب و طبل زن افزون سیصد تن دست بکار بردند و پای می کوفتند و بازی می کردند- و ازین باب چندان که در ترمذ دیدم کم جایی دیدم- و کاری رفت چنانکه ماننده آن کس ندیده بود

و درین میانه پنج سوار رسید دو از آن امیر یوسف ابن ناصر الدین از قصدار که آنجا مقیم بود چنانکه گفته ام و سه از آن حاجب جامه دار یارق تغمش و خبر فتح مکران آوردند و کشته شدن عیسی معدان و ماندن بو العسکر برادرش و صافی شدن این ولایت- و بیارم پس از این شرح این قصه- و با امیر بگفتند و زورقی روان کردند و مبشران را نزدیک کشتی امیر آوردند چون بکشتی امیر رسیدند خدمت کردند و نامه بدادند و بو نصر مشکان نامه بستد- و در کشتی ندیمان بود- برپای خاست و بآواز بلند نامه را برخواند و امیر را سخت خوش آمد و روی بکوتوال و سرهنگان کرد و گفت این شهر شما بر دولت ما مبارک بوده است همیشه و امروز مبارک تر گرفتیم که خبری چنین خوش رسید و ولایتی بزرگ گشاده شد همگان مرد و زن زمین بوسه دادند و همچنین قلعتیان بر بامها و بیک بار خروش برآمد سخت بزرگ پس امیر روی بعامل و رییس ترمذ کرد و گفت صد هزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدیم ایشان را حساب باید کرد و برات داد چنانکه قسمت بسویت کرده آید و پنجاه هزار درم بیت المال صلتی به پیادگان قلعت باید داد و پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای کوبان گفتند چنین کنیم و آواز برآمد که خداوند سلطان چنین سه نظر فرمود و خاص و عام بسیار دعا کردند

پس کوتوال را گفت بر اثر ما بلشکرگاه آی با جمله سرهنگان قلعت تا خلعت وصلت شما نیز برسم رفته داده آید که ما از اینجا فردا بازخواهیم گشت سوی بلخ

و کشتیها براندند و نزدیک نماز پیشین بلشکرگاه بازآمدند و امیر بشراب بنشست و کوتوال ترمذ و سرهنگان دررسیدند و حاجب بزرگ بلگاتگین ایشان را به نیم ترگ پیش خویش بنشاند و طاهر کنده وکیل در خویش را پیغام داد سوی بو سهل زوزنی عارض که شراب میخورد با سلطان تا بازنماید بو سهل بگفت امیر گفت بنیم ترگ رو و خازنان و مشرفان را بگوی تا بر نسختی که ایشانرا خلعت دادندی همگان را خلعت دهند و پیش آرند بو سهل زوزنی بیرون آمد و کار راست کردند و کوتوال و سرهنگان خلعت پوشیدند و پیش آمدند امیر بفرمود تا قتلغ کوتوال را با خلعت و بو الحسن بانصر را که ساخت زر داشتند بنشاندند و دیگران را برپای داشتند

و همگان را کاسه یی شراب دادند بخوردند و خدمت کردند امیر گفت بازگردید و بیدار و هشیار باشید که نواخت ما بشما پیوسته خواهد بود گفتند فرمان برداریم و زمین بوسه دادند و بازگشتند و در کشتیها نشستند و بقلعت بازرفتند و امیر تا نیم شب شراب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند و منزل سیاه گرد کردند و دیگر روز الجمعة لثلاث بقین من شهر ربیع الاخر در بلخ آمد و بسعادت هلال جمادی الاولی بدید و از باغ حرکت کرد و بکوشک در عبد الاعلی فرود آمد و فرمود که کارهایی که راست کردنی است راست باید کرد که تا یک دو هفته سوی غزنین خواهیم رفت که وقت آمد گفتند چنین کنیم و کارها گرم ساختن گرفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف

 

ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة الله علیهم

و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود و این حدیث را قصه و تفصیلی است ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی و در روزگار برادرش سلطان محمود رحمة الله علیه خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی

و در میانه چون از خدمت فارغ شدی بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست عمش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها چنانکه رفت و بیاورده ام پیش ازین مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدت وی را چند بیداری تواند بود و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد بقلعت کوهتیز بتگیناباد و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقربی بزرگ داشتند پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می نیاید جز لهو تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می بودند تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمد طاهر را ببستند این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند یعقوب گفت چرا بمن تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند گفتند تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم گفت نگیرم بگویید گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است گفت ندیدم گفتند بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است گفت نبوده است گفتند پس ما مردمانی ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرب کردن اگر چه گردن بزنند گفتند پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزاسمه بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد یعقوب گفت بخانه ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید باید که پیوسته بدرگاه من باشید ایشان ایمن و شاکر بازگشتند و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرب کرد بودند فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید

داستان تزویج دو دختر امیر یوسف

و بدین پیوست امیر یوسف را هواداری امیر محمد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیازرد و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده و یکی خرد و در نارسیده امیر محمود آن رسیده را بامیر محمد داد و عقد نکاح کردند و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای بداماد و حرات ماندند

و از قضاء آمده عروس را تب گرفت و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند بکوشک شاه بیچاره جهان نادیده آراسته و در زر و زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کار همه تباه شد و در ساعت خبر یافتند بامیر محمود رسانیدند سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد عز ذکره ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمد کردند و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود و دختر کودکی سخت خرد بود آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست و چهارده ساله گفتند که بود آن شب که وی را از محلت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم از حد گذشته و پس از نشاندن امیر محمد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد و نعوذ بالله من الادبار

و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت چنانکه پیش ازین بیاورده ام حاجب یارق تغمش جامه دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بروی موکل و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه ها کردند تا بروی مشرف باشد و هر چه رود می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می فرستاد سوی بلخ و غث و سمین می باز نمود عبدوس را پنهان و آن را بسلطان می رسانیدند و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف اند بهر وقتی و بیشتر در شراب می ژکید و سخنان فراخ تر می گفت که این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد که بد عهدی و بی وفایی کردیم تا کار کجا رسد و این همه می نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران تر می گشت

و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت می سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته است و سلطان در نهان نامه ها می- فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم وی را بخوانیم اگر خواهد که بجانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد البته نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم واقف گردد و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد بجای می آوردند و ما ببلخ بودیم بچند دفعت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو و بندگیها نموده و احوال مکران و قصدار شرح کرده و امیر جوابهای نیکو باز می فرمود و مخاطبه این بود که الأمیر الجلیل العم ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین و نوشت که فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد و کار مکران قرار گرفت چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید

آمدن یوسف به استقبال ...

... و امیر پاسی مانده از شب برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته و حدیث کنان می راندند نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی امیر گفت عمم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیره او روند بتاختند روی بمشعل و رسیدند و پس باز تاختند و گفتند

زندگانی خداوند دراز باد امیر یوسف است پس از یک ساعت در رسید امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هر چه تمام تر و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته و براندند و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می کردند تا بلشکرگاه رسیدند

امیر روی بعبدوس کرد و گفت عمم مخف آمده است هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی و صفه ها و خیمه ها بزنند و عم اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد

گفت چنین کنم

و امیر در خیمه در رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ بنشاندند چندانکه صفه و شراع بزدند پس آنجا رفت و خیمه های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه می کردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته که شمتی یافنه بود از مکروهی که پیش آمد چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می آمد و می شد و سخن می رفت و خیانات او را می شمردند و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید سه مقدم از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند و بداشتند و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای عز و جل سپردم و بعد آن بتو و طغرل را گفت شاد باش ای کافر نعمت از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه یی که خریدی برسد بتو آنچه سزاوار آنی و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش و پس از آن نیز ندیدمش و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمایه - که از بلخ بازگشتیم از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد رحمة الله علیه

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳ - طغرل

 

... ذکر قصة هذا الغلام طغرل العضدی

این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد و رنگ و ظرافت و لباقت و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود

و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت و سالی دو برآمد یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حد و اندازه نبود و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بر نتوانست داشت و امیر محمود دزدیده می نگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت پس گفت ای برادر تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ عبد الله دبیر را که مقرر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است وی را بتو سپردم باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی ترا مالشی سخت تمام برسیدی این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد که با محمود چنین بازیها بنه رود یوسف متحیر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت توبه کردم و نیز چنین خطا نیفتد امیر گفت بنشین بنشست و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت و یوسف را شراب دریافت بازگشت امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می گفتند و چنین غلامان بدست او بودند آواز داد و گفت طغرل را نزدیک برادرم فرست

بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلفهای بی محل نمود چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه یی یافت و نواختی از سلطان مسعود اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی و عاقبت کفران نعمت همین است ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمت های وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید بمنه و سعة رحمته

و پس از گذشته شدن امیر یوسف رحمة الله علیه خدمتکاران وی پراگنده شدند و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حق این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست و در روزگار امیر مودود رحمة الله علیه معروفتر گشت و در شغلهای خاصه تر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوض است و مدتی دراز این شغلها براند چنانکه عیبی بدو باز نگشت و آموی چون بر وی کار دردید دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان رضی الله عنهم که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین سلمهم الله و در آن سخت زیبا بود و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود حیلت کرد تا از وی درگذشت و سنه تسع و اربعین و اربعمایه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست و هر بنده یی که جانب ایزد عز ذکره نگاه دارد وی جلت عظمته آن بنده را ضایع نماند و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود مردی ممتع و بکار آمده هم خدمت کسی نکرد و کریم بود عهد نگاهداشت و امروز این دو تن بر جای اند اینجا بغزنین و دوستانند چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست و چون این قصه بجای آوردم اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود رضی الله عنه پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۴ - ورود امیر مسعود به غزنین

 

ورود امیر بغزنین و استقبال مردم

دیگر روز از بلق برداشت و بکشید و به شجکاو سرهنگ بوعلی کوتوال و بو القاسم علی نوکی صاحب برید پیش آمدند که این دو تن را بهمه روزگارها فرمان پیش آمدن تا اینجا بودی و امیر ایشان را بنواخت بر حد هر یکی و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه چنانکه او دانستی آوردن بیاورد که از حد بگذشت و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکویی گفت و سوی شهر بازگردانید هر دو را و مثال داد کوتوال را تا نیک اندیشه دارد و پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود تا خللی نیفتد و دیگر روز الخمیس الثامن من جمادی الاخری سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه امیر سوی حضرت دار الملک راند با تعبیه یی سخت نیکو و مردم شهر غزنین مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده و بر خلقانی چندان قبه های با تکلف زده بودند که پیران می گفتند بر آن جمله یاد ندارند

و نثارها کردند از اندازه گذشته و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازها گذشتن و بسیار مردم بجانب خشک رود و دشت شابهار رفتند و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی فرود آمد و عمه حره ختلی رضی الله عنها بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و جرات بزرگان به دیدار او آمدند و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت و دیگر روز بار داد و در صفه دولت نشسته بود بر تخت پدر و جد رحمة الله علیهما و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان که بحقیقت بر تخت ملک این روز نشسته بود سلطان بزرگ و شاعران شعرهای بسیار خواندند چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی تا نماز پیشین انبوهی بودی پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان

و نماز دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانب سپست زار بباغ فیروزی رفت و تربت پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود و دانشمند نبیه و حاکم لشکر را نصر بن خلف گفت مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطرق و سبل رسد و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن و ما حرمت بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم سبزیها و دیگر چیزها که تره را شایست همه را برباید کند و هم- داستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا گفتند فرمان برداریم و حاضران بسیار دعا کردند و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی بافغان شال درآمد و بتربت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود و از آنجا بکوشک دولت بازآمد و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز و کارها راندن گرفتند

روز سه شنبه بیستم جمادی الاخری بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها برقرار می رفت و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوند محتشم بسته و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده می رفت اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی اما بیرون خواجه بزرگ احمد حسن وزیران نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آنرا خواهان گردند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۶ - سیل

 

ذکر السیل

روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می بارید چنانکه زمین تر گونه می کرد و گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته هر چند گفتند از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند تا باران قوی تر شد کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند و هم خطا بود و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته و آن هم خطا بود که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است نعوذ بالله من الاخرسین الاصمین و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دورسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است و چون از سیل تباه شد عبویه بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمة الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند و از مردم چنین چیزها یادگار ماند و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصه در رسید گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت

طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرافان رسید و بسیار زیان کرد و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رسته وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد و این حالها استاد محمود وراق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمایه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمایه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی ناچار بایستادم

و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از ان جانب بدین می آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند و از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامه تباه شده می یافتند که سیل آنجا افکنده بود و خدای عز و جل تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۸ - گماردن تاش به سپاهسالاری ری

 

و امیر فرمود تا خلعتی سخت نیکو و فاخر راست کردند تاش را کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال و بیست غلام و صد هزار درم و شش پیل نر و سه ماده و ده تخت جامه خاص و کوسها و علامت و هر چه با آن رود راست کردند هر چه تمام تر و دو روز باقی مانده ازین ماه امیر بار داد و چون از بار فارغ شدند امیر فرمود تا تاش فراش را بجامه خانه بردند و خلعت بپوشانیدند و پیش آوردند امیر گفت مبارک باد بر ما و بر تو این خلعت سپاه سالاری عراق و دانی که ما را خدمتکاران بسیارند این نام بر تو بدان نهادیم و این کرامت ارزانی داشتیم که تو ما را به ری خدمت کرده ای و سالار ما بوده ای چنانکه تو در خدمت زیادت می کنی ما زیادت نیکویی و محل و جاه فرماییم تاش زمین بوسه داد و گفت بنده خود این محل و جاه نداشت و از کمتر بندگان بود و خداوند آن فرمود که از بزرگی او سزید بنده جهد کند و از خدای عز و جل توفیق خواهد تا مگر خدمتی تواند نمود که بسزا افتد و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه و اعیان درگاه نزدیک او رفتند و حق وی نیکو گزاردند

تصب تاش به سپهسالاری ری

و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد و خواجه بزرگ احمد حسن و خواجه بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند و امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت بنشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکرها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد پس ساخته بباید رفت و یغمر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرموده ایم با جمله ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند و خمار تاش حاجب سالار ایشان باشد جهد باید کرد تا این مقدمان را فرو گرفته آید که در سر فساد دارند و ما را مقرر گشته است و ترکمانان را دل گرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت گفت فرمان بردارم و بازگشت خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد بابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه خویش نشاندن و بسیار گفتیم آن روز آلتون تاش و ارسلان جاذب و دیگران سود نداشت که امیر ماضی مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدرانیدند و از خراسان بیرون کردند و خداوند ایشان را بازآورد اکنون امروز که آرامیده اند این قوم و بخدمت پیوسته رواست ایشان را بحاجبی سپردن اما مقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است که بدگمان شوند و نیز راست نباشند امیر گفت این هم چند تن از مقدمان ایشان درخواسته اند و کردنی است و ایشان بیارامند

خواجه گفت من سالی چند در میان این کارها نبوده ام ناچار خداوند را معلوم تر باشد آنچه رأی عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد و برخاست و در راه که می رفت سوی دیوان بو نصر مشکان و بو سهل زوزنی را گفت

این رأی سخت نادرست است و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید و برفت

و پس ازین بروزی چند امیر خواجه را گفت هندوستان بی سالاری راست نیاید کدام کس را باید فرستاد گفت خداوند بندگان را شناسد و اندیشیده باشد بنده یی که این شغل را بشاید و شغل سخت بزرگ و با نام است چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده کسی باید در پایه او هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود آخر سالاری کاردان باید مردی شاگردی کرده

امیر گفت دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هر چند که شاگردی سالاران نکرده است خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته خواجه زمانی اندیشید- و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی می خرید بارزان تر بها و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند- خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بو الحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت وی بود که تا کی این ناز احمد نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند اینک یکی قاضی شیراز است و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هر چه خواهند گویند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد بهیچ حال درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد گفت زندگانی خداوند دراز باد سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند امیر گفت همچنین است تا خواجه وی را بخواند و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۹ - خلعت‌پوشی احمد ینالتگین

 

خلعت پوشی احمد ینالتگین

خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو باز خورد و بیامد و خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته ای که با تو حساب چندین ساله بود و مرا دانی که سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم تا دل بد نداری که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند از نصیحت و شفقت احمد زمین بوسه داد و گفت بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد که نه خداوند را امروز می بیند و سالها بدیده است صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان می فرماید و خداوند خواجه بزرگ صواب بیند وزیر گفت سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم تر از آن حدیث هندوستان که گفت آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی میزند و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد کرا میفرماید گفت دلم بر احمد ینالتگین قرار می گیرد و در باب تو سخت نیکو رأی دیدم خداوند را و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکار آمدگی تو بازنمودم و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی چه گویی احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند خواجه وی را دل گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی بازراند و گفت امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریارق را که سالار هندوستان بود ساختند و بو نصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید تا بزودی برود و بسر کار رسد و بوقت بغزو شتابد و مظفر برفت و پیغام بداد امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمر زر هزارگانی بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود و رسم خدمت بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت باکرامتی نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقش گزاردند

مذاکره وزیر با احمد در باب هندوستان

و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه بزرگ و خواجه بو نصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت و بر امیر عرضه کردند و بدوات دار سپردند

و خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی بناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبد الله قراتگین سروکار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان آمد بجست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بو الفتح دامغانی را بفرستاد و بو الفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برأی خود کار میراند ترا که سالاری باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد و بو القاسم بو الحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش انها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم میرسد و رأی عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بو نصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چند تن را نیز که از ایشان تعصب می باشد بناحیت شان چون بو نصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسر عم رییس و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی که ازیشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد وصلت داد و چنان نمود که خیل تواند ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد و بو القاسم بو الحکم درین باب آیتی است سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامی آن بجای آرد و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت و چون بسر کار رسیدی حالهای دیگر که تازه می شود می بازنمایید هر کسی را آنچه درباره وی باشد تا فرمانها که رسد بر آن کار می کند احمد ینالتگین گفت همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد و بازگشت

خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سر پوشیده را با خویشتن بری کار این پسر بساز تا با مؤدبی و رقیبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید و هر چند سلطان درین باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده تو احمد جواب داد که فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجه بزرگ بیند و فرماید و حاجب را حقی نیکو گزارد و باز گردانید و کار پسر بواجبی بساخت و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان

 

مراسم دشت شابهار

و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیاده یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی و لشکر بسیار و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کرد و قصه ها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و بازگردانیدند و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان می خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد

وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست نخست حاجب جامه دار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبه یی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینه دار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها و خیلها می گذشت و مقدمان می ایستادند پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده تاش بزمین آمد و خدمت کرد امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند سه و چهار شراب بگشت امیر تاش را گفت هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمی نماید و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند و تاش و دیگران گفتند بندگان فرمان بردارند و پیاده شدند و زمین بوسه دادند امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید برنشستند و برفتند بر جانب بست و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید

مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان

و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود و روز سیم بار داد و گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید کدام وقت رسند بلگاتگین گفت چند روز است تا سواران رفته اند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند گفت نیک آمد و بار بگسست خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی و خالی کردند امیر گفت بر کدام جانب رویم خواجه گفت خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه یی که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند

خواجه گفت خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند اما جای مسیلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید میباید کرد خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بی غوث مانده و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه های رسولان رسیده است و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به پیچد و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد

بنده را صواب تر آن می نماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد کارها همه موقوف باشد و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقایم پسرش سپرده اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دور دست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید همگان گفتند آنچه خواجه بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را امیر گفت

رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید و وی ما را پدر است برین قرار داده آمد بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند و چنو دیگر در آن روزگار نبود

ابوالفضل بیهقی
 
۴۹۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۴ - گذشته شدن القادر بالله

 

و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمه شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بو النضر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی امیر بو النضر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت این آزاد مرد در هوای ما بسیار بلا دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعت او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن پرسش نگاه داشت و بحقیقت تن و جان فدای ما کرد وقت آمد که حق او نگاه داشته آید که چنین مرد بزعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را خواجه احمد گفت بو النضر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را

امیر فرمود تا او را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود باز رفت و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند و پس ازین هر روزی وجیه تر بود تا آنگاه که درجه زعامت حجاب یافت چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمایه بحمد الله بجای است- و بجای باد سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که او را بنواخت و حق خدمت قدیم وی بشناخت- و لشکرها می کشد و کارهای با نام بر دست وی می برآید چنانکه بیارم و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید رسوم بازمی نماید و در مشکلات محمودی و مسعودی و مودودی رضی الله عنهم رجوع با وی می کنند و کوتوالی قلعت غزنین شغلی با نام که برسم وی است حاجبی از آن وی بنام قتلغ تگین آن را راست می دارد

و امیر پس از عرض کردن پیلان نشاط شراب کرد و پیلبانان را بپایمردی حاجب بزرگ بلگاتگین خلعت داد و صد پیل نر جدا کردند تا با رایت عالی ببلخ آرند و دیگر پیلان را بجایهای خود بازبردند و از کابل برفت امیر و بپروان آمد و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از بژ غوزک بگذشتند پس از بژ بگذشت و بچوکانی شراب خورد و از آنجا بولوالج آمد و دو روز ببود و از ولوالج سوی بلخ کشید و در شهر آمد روز سه شنبه سیزدهم ذو القعده سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه و بکوشک در عبد الاعلی مقام کرد یک هفته و پس بباغ بزرگ رفت و بنه ها بجمله آنجا آوردند و دیوانها آنجا ساختند که بر آن جمله که امیر مثال داده بود و خط برکشیده دهلیز و میدانها و دیوانها و جز آن وثاقهای غلامان همه راست کرده بودند و آن جوی بزرگ که در باغ میرود فواره ساخته

و چون بغزنین بودند بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود و تطمیعی نموده در مجلس امیر چنانکه آلتونتاش در سر آن شد و بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد در بلخ و مدتی در آن محنت بماند و اینجا جای آن نیست چون ببلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آید آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی

در گذشت خلیفه القادر بالله

و روز سه شنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیر المؤمنین القادر بالله انار الله برهانه گذشته شد و امیر المؤمنین ابو جعفر الامام القایم بامر الله ادام الله سلطانه را که امروز سنه إحدی و خمسین و اربعمایه بجای است و بجای باد و ولی عهد بود بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافه مردم بغداد و قاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیان ولات بیعت می ستانند و فقیه ابو بکر محمد بن محمد السلیمانی الطوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مرین مهم را امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت در این باب چه باید کرد خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال باشد هر چند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم بنام قادر میکنند که رسول چنین که نبشته اند بر اثر خبر است و باشد که زود در رسد و آنگاه چون وی رسید و بیاسود پیش خداوند آرندش بسزا تا نامه تعزیت و تهنیت برساند و بازگردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قایم و نثارها کنند امیر گفت صواب همین است و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند و روز یک شنبه دهم ذی الحجه رسم عید اضحی با تکلف عظیم بجای آوردند و بسیار زینتها رفت از همه معانی

و روز آدینه نیمه ذی الحجه این سال نامه رسید که سلیمانی رسول بشبورقان رسید و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند و رسم استقبال را بجا آوردند امیر خواجه علی میکاییل را رحمة الله علیه بخواند و گفت رسولی می آید بساز تا با کوکبه یی بزرگ از اشراف علویان و قضاة و علما و فقها باستقبال روی از پیشتر و اعیان درگاه و مرتبه داران بر اثر تو آیند و رسول را بسزا در شهر آورده آید علی درین باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رییس الرؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجه عمید ابو عبد الله الحسین بن میکاییل ادام الله تأییده فنعم البقیة هذا الصدر و برفت باستقبال رسول و بر اثر وی بوعلی رسولدار با مرتبه داران و جنیبتان بسیار برفتند و چون بشهر نزدیک رسید سه حاجب و بو الحسن کرجی و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند روز آدینه هشت روز مانده از ذو الحجة و بکوی سبدبافان فرود آوردند بسرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلف بردند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۵ - آمدن رسول از بغداد

 

ذکر ورود الرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفة القادر بالله رضی الله عنه و اقامة رسم الخطبة للامام القایم بامر الله أطال الله بقاءه و ادام سموه و ارتقاءه

و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت رسول بیاسود پیش باید آورد خواجه گفت وقت آمد فرمان بر چه جمله است امیر گفت چنان صواب دیده ام که روزی چند بکوشک در عبد الاعلی باز رویم که آنجا فراهم تر و ساخته تر است چنین کارها را و دو سرای است غلامان و مرتبه داران را برسم بتوان ایستادن و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد آنگاه چون از این فارغ شویم بباغ باز آییم خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه داران و غلامان سرایی همگان را مثال داد و بازگشتند و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنه ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند و در آخر این قصه نبشته آید این نامه و بیعت نامه تا بر آن واقف شده آید که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر ادام الله سلامته و رحم والده

و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی این تاریخ از لونی دیگر آمدی حکم الله بینی و بین من فعل ذلک و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبه داران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند

تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمایه

غره این محرم روز پنجشنبه بود پیش از روز کار همه راست کردند چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند و غلامی سیصد از خاصگان در رستهای صفه نزدیک امیر بایستادند با جامه های فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرین و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصع بجواهر و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند و بیرون سرای مرتبه داران بایستادند و بسیار پیلان بداشتند و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید

رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل بخاست گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیر گشت و در کوشک شد و امیر رضی الله عنه بر تخت بود پیش صفه سلام کرد رسول خلیفه و با سیاه بود و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر دیگران بجمله بر پای بودند و رسول را حاجب بو النضر بازو گرفت و بنشاند امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین را چون ماندی

رسول گفت ایزد عز ذکره مزد دهاد سلطان معظم را بگذشته شدن امام القادر بالله امیر المؤمنین انار الله برهانه انا لله و انا الیه راجعون مصیبت سخت بزرگ است اما موهبت ببقای خداوند بزرگ تر ایزد عز ذکره جای خلیفه گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند رسول برخاست و نامه در خریطه دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند بنشست امیر خواجه بونصر را آواز داد پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند چون بپایان آمد امیر گفت ترجمه اش بخوان تا همگان را مقرر گردد بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست

و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۵۵۱