گنجور

 
۴۲۰۱

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۴ - فصل

 

... و این طایفه دو صنف آمدند صنفی آنند که پرورش عقل و اخلاق هم بنظر عقل دهند عقل ایشان از ظلمت طبیعت و آفت وهم و خیال صافی نباشد هر چند بجهد تمام بکوشند عقل را بکمالیت خود نتوانند رسانید و از خلل شبهات و خیالات فاسد مصون نمانند چه یک سر از اسرار شریعت آنست که در آن نوری تعبیه است که بردارنده ظلمت طبیعت است و زایل کننده آفت وهم و خیال پس این صنف چون نور شرع پرورش اگرچه نوعی از صفا حاصل کنند که ادراک بعضی معقولات توانند کرد اما از ادراک امور اخروی و تصدیق انبیاء علیهم السلام و کشف حقایق بی بهره مانند و در طلب معرفت حق تعالی چون دیده عقل را بی نور شرع استعمال فرمایند در تیه ضلالت سرگردان و متحیر شوند

حد عقل درین معنی آنست که اثبات وجود باری جل جلاله و اثبات صفات کمال و سلب صفات نقصان از ذات او بدان مقدار معرفت نجات حاصل نیاید و اگر عقل را بی نور شرع در معرفت تکلیف کنند در آفت شبهات افتند چنانکه فلاسفه افتادند و انواع ضلالت ایشان را حاصل آمد باختلافات بسیار که با یکدیگر کردند و جمله دعوی برهان عقلی کردند

اگر عقل را در آن میدان مجال جولان بودی اختلاف حاصل نیامدی چنانکه در معقولاتی که عقل را مجال است هیچ اختلاف نیست که طریق العقل واحد ...

... بیت

قد قامت القیامه کجا عشق داد بار

بل عشق معتبر زقیامت هزار بار

چون آتش عشق در غلبات وقت بخانه پردازی وجود صفات بشریت برخاست در پناه نور شرع بهر قدمی که بر قانون متابعت که صورت فناست می زند نور کشش که فنابخش حقیقی است از الطاف ربوبیت استقبال او می کند که من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا ...

... کز ترک عجیبنیست غارت

شد عقل که در عبارت آرد

وصفت رخ او باستعارت

شمع رخ او زبانه ای زد

هم عقل بسوخت هم عبارت

بربیع و شرای عقل می خند ...

... از آنجا راه جز براهبری رفرف عشق نتواند بود اینجاست که عشق از کسوت عین و شین و قاف بیرون آید و در کسوت جذبه روی بنماید بیک جذبه سالک را از قاب قوسین سرحد وجود بگذراند و در مقام اوادنی بر بساط قربت نشاند که جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین

یعنی بمعامله ثقلین آنجا نتواند رسید و اینجا ذکرنیز از قشر فاذکرونی بیرون آید سلطان اذکر کم جمال بنماید ذاکر مذکور گردد و عاشق معشوق شود و چون عاشق را بمعشوق رسانید عشق دلاله صفت بر در بماند عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد پروانه صفت نقد هستی عاشق را نثار قدم شعله شمع جلال معشوقی کند تا معشوق بنور جمال خویش عاشق سوخته را میزبانی کند هستی مجازی عاشقی برخاسته هستی حقیقی معشوقی از خفای کنت کنزا مخفیا متجلی شده از عاشق جز نام نمانده

شعر ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۲

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۶ - فصل

 

بحقیقت بدان که هر چیزی را یکبار زادنست الا آدمی و مرغ را و آنچه ذوات بیضه اند که اینها را دو بارزادنست تا بکمال خود می رسند هم چنانکه مرغ بیضه می زاید و بیضه مرغ می زاید اول بیضه است در پوست خویش بند است در فضای هوا طیران نتواند کرد تا در زیر پر و بال مرغی کامل پرورش نمی یابد و از خود بنمی زاید بمقام مرغی نمی رسد همچنین وجود آدم بیضه صفت انی جاعل فی الارض خلیفه بود چه بیضه بحقیقت خلیفه مرغ باشد بنگر که چه شریف مرغی بود که پوست فرمود خمرت طینه ادم بیدی اربعین صباحا وزرده وی را گفت و نفخت فیه من روحی

و هنوز این مرغ در بیضه بود که بجملگی ملایکه مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاوسان حظایرقدسید و بر شاخسار سدره بلبلان خوش نوای و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک ...

... هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضه وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرف کند و بتصرف دعوت بیضه وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود

و بیضه وجود انسانی را چون اعتقادی فاسد در دل پدید آید و آن مؤکد شود بادله شبهات چنانکه در دل بیخ آن چنان راسخ شود که او پندارد که برهان قاطع است و بهیچ وجه قابل دیگر نباشد و هر چه جز معتقد اوست باطل و تمویه شناسد اینجا زرده دل فساد پذیرفت و قابلیت تصرف مرغان انبیاء و اولیاء ازو برخاست و استعداد مرغی حقیقی بکلی باطل شد ازو این عبارت کنند که ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم

و در موضعی دیگر از احوال آن مغروران سرگشته این خبر می دهد قل هل ننبیکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون أنهم یحسنون صنعا ...

... خود گنج و طلسم گنج هم من بودم

و همچنین بند طلسم بیضه انسانیت بی تصرف مرغان انبیاء و اولیاء کس بعقل نتواند گشود و بسر گنج مرغی ولایت نتواند رسید تا تسلیم تصرفات مرغان کامل این راه نشود پیش از آنکه اعتقادی فاصد استعداد زرده دل بفساد آورد تا بضربه ملک الموت پوست بیضه انسانی شکسته شود که مرگ عبارت از آنست تا دست عنایت یحبهم تاج کرامت یحبونه بر سر کدام صاحب سعادت نهد و دولت سر بگریبان جان کدام مقبل برکند

رباعی ...

... مرغیست کاشیانش در جسم و جان نگنجد

یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد

یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد ...

... وافغان بی دلانش در آسمان نگنجد

آن را که بار یابد در بارگاه وصلش

در هر مکانی نیابی در هر زمان نگنجد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۳

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

هر دل نکشد بار بیان سخنم

هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۴

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۱

 

... گر ترا ای نجم این قوت است چون عیسی بمان

بهر این مشتی خران و گاو بار کاه را

غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۵

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۸

 

... مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد

یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد

یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد ...

... وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد

آن را که بار یابد در بارگاه وصلش

در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۶

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۹

 

... جبریل امین گذر ندارد

بار غمت ارچه بس گران است

عاشق چه کند که بر ندارد

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۷

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲۰

 

... گرد از نهاد عالم و آدم برآورم

هر دم هزار بار فرو می رود نفس

تا کی نفس فرو برم و غم برآورم

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۸

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲۱

 

... بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم

زین دیده در بارم از آرزوی رویت

در پای سگ کویت خون جگر اندازم ...

... در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم

تا کی تو غم عالم بر جان من انباری

ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم

هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من

جان را هدفش کردم بار دگر اندازم

یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم

خود را به برت جانا باشد که در اندازم ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۹

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲۴

 

... دلداده ایم ما بر دلدار می رویم

بار امانتش به دل و جان کشیده پس

در بارگاه عزت بی بار می رویم

با ظلمت نفوس و طبایع درآمدیم ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۱۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور

 

ملک زاده گفت شنیدم که بهران گور روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیره تر از شب انتظار مشتاقان به وصال جمال دوست و ریزان تر از دیده ی اشک بار عاشقان بر فراق معشوق آتش برق در پنبه ی سحاب افتاد دود ضباب برانگیخت تندبادی از مهب مهابت الهی برآمد مشعله ی آفتاب فرومرد روزن هوا را به نهنبن ظلام بپوشانید حجره ی شش گوشه ی جهت تاریک شد

فالشمس طالعه فی حکم غاربه ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱۱ - خطاب ملک زاده با دستور

 

ملک زاده گفت دستور از استماع این سخن که اجماع امم و اتفاق عقلاء عالم بر آنست درین خصومت و پیکار بدان اسب حرون ماند که تا زخم تازیانه نخورد حرونی پیدا نکند و بدان کودک که در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد و چون بیرون آید عقال عقل بگسلد و باز با خوی کودکی شود و بدان خرلنگ که در علفزار آسودگی می چرد و بر مربط بی کاری می آساید درست نماید و چون اندک رنجی از تحمل بار اوقار بیند عیب لنگی پدید آرد تا اکنون که کشف القناع احوال او نرفته بود همه رزانت و ثبات می نمود و چون قدمی از حد آزرم فراتر نهادیم مزاج تأبی که بر آن تربی یافتست پدید آورد و ما چون راه تسامح و تصالح بربستیم سخن گشاده تر بگوییم کارداران پادشاه که شرفی دیگر صفاتی و ذاتی بیرون از سمت خدمت پادشاه ندارند چون ایشان را بروز عطلت و عزلت بنشانند بدان زن متجمل متکحل مانند که چون پیرایه عاریت ازو فرو گشایند زشتی روی خویش پیدا کند و بدان دیوار نگاریده که عکس تصاویر آن چشم را خیره گرداند و چون باندک آبی فرو شویی جز گل تیره نبینی و گفته اند لا تمدحن خسیسا بمرتبه نالها من غیر استحقاق فانها تحطه عما کان علیه و لکن بعد ان کثرت ذنوبه و ظهرت عیوبه و صارمو الیه معادیا و مادحه هاجیا و پادشاه که از مقابح افعال کارداران و مخازی احوال ایشان رفاده تعامی بر دیده بصیرت خویش بندد و خواهد که بتحمل و تعلل کار بسر برد بدان شگال خر سوار ماند که بنادانی کشته شد شهریار گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱۲ - داستان شگالِ خرسوار

 

... و بالصخر عاد الصخر و هو رضیض

این پایمال حوادث را سرگذشت احوالیست که سمع دوستان طاقت شنیدن آن ندارد بلک اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم چون موم نرم گردد و بر من بسوزد با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی ملاقات دیدار تو نبود که اوقات عمر در خیال مشاهده تو بر دل من منغص می گذشت تا داعیه اشتیاق بعد از تحمل داهیه فراق مرا بخدمت آورد گرگ گفت ع إن الحبیب إذا لم یستزر زارا ع دوست را چیست به ز دیدن دوست شاد آمدی و شادی ها آوردی و کدام تحفه آسمانی و وارد روحانی در مقابله ی این مسرت و موازنه ی این مبرت نشیند که ناگهان جمال مبارک نمودی وچین اندوه را از جبین مراد ما بگشودی

أحیاکم الله و حیاکم ...

... مستحسنا إلا ذکرناکم

و همچنین او را بانواع ملاطفات می نواخت و تعاطفی که از تعارف ارواح در عالم اشباح خیزد از جانبین در میان آمد گرگ گفت من سه روزه شکار کرده ام و خورده امروز چون تو مهمان عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم ناچار بصحرا بیرون شوم باشد که صیدی در قید مراد توانم آورد ع و شبع الفتی ثوم إذا جاع ضیفه شگال گفت مرا درین نزدیکی خری آشناست بروم و او را بدام اختداع در چنگال قهر تو اندازم که چند روز طعمه ما را بشاید گرگ گفت اگر این کفالت می نمایی و کلفتی نیست بسم الله شگال از آنجا برفت بهدردیهی رسید خری را بر در آسیایی ایستاده دید بار گران ازو بر گرفته و چهار حمال قوایم از ثقل احمال کوفته و فرو مانده نزدیک او شد و از رنج روزگارش بپرسید و گفت ای برادر تا کی مسخر آدمی زاد بودن و جان خود را درین عذاب فرسودن خر گفت ازین محنت چاره نمیدانم شگال گفت مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرت آن بر گنبد خضراء فلک میزند متنزهی از عیش با فرح شیرین تر و صحرایی از قوس قزح رنگین تر چون دوحه طوبی و حله حورا سبز و تر

تأزر فیه النبت حتی تخایلت ...

... خود راومر اهزار غم سود کند

تسویل و تخییل شگال مرا عقال و شکال بر دست و پای عقل نهاد و درین ورطه خطر و خلاب اختلاب افکند چاره ی خود بجویم بر جای خود بایستاد و گفت ای شگال اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور می بینم و شموم ازاهیر و ریاحین بمشام من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرمی و تازگی داری یکباره اینجا آمدمی امروز باز گردم فردا ساخته و از مهمات پرداخته باختیار سعد و اختر فرخنده عزم اینجا کنم شگال گفت عجب دارم که کسی نقد وقت را بنسیه متوهم باز کند خر گفت راست میگویی اما من از پدر پندنامه ی مشحون بفواید موروث دارم که دایما با من باشد و شب بگاه خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم آنرا بردارم و با خود بیاورم شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یمکن باعثی و محرضی نباشد لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار می باید کرد من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم پس گفت نیکو میگویی کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری فایده اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار خر گفت چهار پندست اول آنک هرگز بی آن پند نامه مباش سه دیگر بر خاطر ندارم که در حافظه من خللی هست چون آنجا رسم از پند نامه بر تو خوانم شگال گفت اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم خر روی براه آورد بتعجیل تمام چون هیون زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید خر گفت آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی گفت بفرمای گفت پند دوم آنست که چون بدی پیش آید از بتر بترس سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین چهارم آنک از همسایگی گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش شگال چون این بشنید دانست که مقام توقف نیست از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد سگان دیه در دنبال او رفتند و خون آن بیچاره هدر گشت این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشه باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دست تصرف و تمکن کلی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهده مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهای بزرگ تولد کند چون ملک زاده کنانه خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبه ضمیر داشت بینداخت و عیبه عیب دستور سر گشاده کرد شهریار بالمعیت ثاقب و رویت صایب دریافت که هرچ ملک زاده گفت صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصور دستور در توفیت حق گزاری نعمت او محقق شد و گفت ألآن حصحص الحق و عسعس الباطل پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذل و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت اگرچ امروز صد هزار در و مرجان معنی رایگان و مجان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانایی و سخن گستری دادی و عیار اخلاص خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی اکنون میخواهم که قرعه اختیار بگردانی و از رقعه ممالک پدر ببقعه که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی آنجا متوطن گردی و آنرا مستقر خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی از طی امکان بحیز وجودرسانی تا غلیل حکمت را شفایی باشد و علیل دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعه آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاست پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال می دارم و در حفظ صحت اندیشه من دستور کار شود و کارنامه اخلاق جهانیان گردد هیچ توقف مساز و بر هیچ مقدمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اذا کویت فانضج ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانه حضور دل شتافت و این خریده عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پرده خمول افتاده بود و ذبول بی نامی درو اثر فاحش کرده و بایام دولت خداوند خواجه جهان از سر جوان میگردد و از پیرایه قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو می پذیرد بیرون آورد ایزد تعالی این آستان عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاء رمق آن و اعادت دوارس دانش و ابداء رونق آن متوفر داراد و حظوظ سعاداتش موفره و بر اعداء دین و دولت مظفر بمحمد و آله و عترته الطیبین الطاهرین

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان غلام بازرگان

 

ملک گفت آورده اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک سار و بیداربخت بسیار حقوق بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقامات مشکور و خدمات مقبول و مبرور بر جراید روزگار ثبت کرده روزی خواجه گفت غلام را ای غلام اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی ترا از مال خویش آزاد کنم و سرمایه وافر دهم که کفاف آن را پیرایه عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوار فراغت بازدهی غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید به روی تقبل و تکفل پیش آمد و بر کار اقبال نمود بار در کشتی نهاد و خود درنشست روزی دو سه بر روی دریا می راند ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد سفینه را درگردانید و بار آبگینه املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ پشتی بحری رسید دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره ای افتاد که درو نخلستان بسیار بود یک چندی در آن جایگه از آنچ مقدور بود قوتی می خورد چشم بر راه مترقبات غیبی نهاده که چون لطف ایزدی مرا از آن غمره بلا بیرون آورد درین ورطه هلاک هم نگذارد لطف الله غاد و رایح آخر پای افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه روز می رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید سوادی پیدا آمد از بیاض نسخه فردوس زیباتر و از سواد بر بیاض دیده رعناتر عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسباب لهو و خرمی و انواع تجمل و تبرج زلزله مواکب در زمین و حمحمه مراکب در آسمان افکنده ناله نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغ فلک پرطنین کرده منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچه خورشید افراخته غلام گفت چه خواهید کرد گفتند بر در پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوان قدم نو به اقطاع او داده اند این ساعت از درگاه سلطنت ازل می رسد یکران عزم از قنطره چهار چشمه دنیا اکنون می جهاند این لحظه از منازل بادیه غیب می آید خیمه در عالم ظهور می زند و اینچ می بینی همه شعار پادشاهی و آثار کارکیایی اوست غلام در آن تعجب همچون خفته دیرخواب که بیدار شود چشم حیرت می مالید و می گفت

اینک می بینم به بیداری ست یا رب یا به خواب

خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب

بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند انگشت خدمت بر زمین نهادند و بنده وار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گام زن که به گامی چند عرصه خافقین پیمودندی و از آن اشهبان دور میدان که در مضمار ضمیر بر وهم سبق گرفتندی زرده ای را که گفتی در سبزه زار جویبار فردوس چریده ست یا بر کنار حدیقه قدس با براق پروریده غرق در سر افسار مرصع و زین مغرق به تعاویذ معنبر چون نسیم نسرین مطیب و به قلاید زرین چون منطقه پروین مکوکب خوش لگامی خرم خرامی زمین نوردی بادجولانی

کفل گرد چون گوی چوگانیی ...

... سودای هزار کیقباد اندر سر

هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید و به ترتیب خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسن حفاظ و امارات سیر حمیده در صورت او می دید و مخایل رشد از شمایل او مشاهده می کرد او را برگزید و پایه او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوط همگنان شد روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت اکنون که رسوخ قدم تو بر طریق صدق و اخلاص بدانستم و شمول شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظم حال و ضبط مصالح مآل بر قول و فعل تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود می خواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورت حال چیست و بی هیچ واسطه وسیلتی و رابطه ذریعتی اهل این ولایت زمام انقیاد خویش بدست فرمان من چرا دادند و دست استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهای جرار طرفی از آن نتوان گشود چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود گفت ای خداوند سقطت علی الخبیر بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالش دولت بنشانند و چون یک سال نوبت پادشاهی بدارد او را پالهنگ اکراه در گردن نهند و شاء ام ابی به کنار این شهر دریایی ست هایل میان شهر و بیابان حایل آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم می گردد و در قلق و اضطراب سر و پای می زند

خلعوا علیه و زینو ه و مر فی عز و رفعه ...

... ناهید رودها زد و خرشید فال ها

پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه و ضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهای عذب زلال که گفتی از قدمگاه خضر پدید آمده ست یا از سرانگشت معجزه موسی چکیده در مجاری و مساری آن روان کردند باغ و راغ بپیراستند و انهار به اشجار بیاراستند و فسیل سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعه ای که از هفت اقلیم ربع مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم به لطف مزاج و اعتدال طبع بر سر آمد تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات و امتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دست تباهی به امداد و اعداد آن نرساند جمله بر وفق مصلحت و مقتضای آرزو مرتب و مهیا گشت آن روز که آخر سال بود و آفتاب ملک را وقت زوال مردم شهر به درگاه مجتمع شدند تا به قاعده گذشته او را نیز چون دیگران از تخت سلطنت برانگیزند چون خطاب آن الزام و ارهاق شنید اگرچ پیش از وقوع واقعه غم کارخورده بود و قبل الخطو قدمگاه نجات به چشم کرده لیکن میخ مؤالفت و مؤانست یک ساله که در آن موطن به دامن او فرو برده بودند دشوار توانست برآوردن

اقمنا کارهین بها فلما ...

... و لا تری عوجا فیه و لا جنفا

اکنون ای فرزندان مستمع باشید و خاطر بر تفهم رمز این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست آن کودک جنین است که از مبدأ تکوین نطفه به تلوین حالات نه ماه در اطوار خلقت می گردد و چنانک قرآن خبر می دهد ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فکسونا العظام لحما تا آنگاه که به مرتبه تمامی صورت و قبول نفس ناطقه می رسد و به کمال حال مستعد خلعت آفرینش دیگر می شود ثم أنشاناه خلقا آخر یعنی حلول جوهر روح در محل جسمانی قالب و آن کشتی شکستن و به جزیره افتادن و به کنار شهری رسیدن و خلقی انبوده به استقبال او آمدن اشارت است بدان مشیمه مادر که قرارگاه طفل ست به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حد آفرینش کوچ کند چون به دروازه حدوث رسد در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه به ترتیب او قیام می نمایند و هلم جرا تا بدان مقام که در کنف کلاعت و حجر حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده می گردد و از منزل جبر و اضطرار به مقام فعل و اختیار ترقی می کند اگر دولت ابدی قاید اوست و توفیق ازلی راید او چنانک آن غلام را بود هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر مویل و مآب باشد پس هرچ در امکان سعی او گنجد از ساختن کار آن منزل و اعداد اسبابی که در سرای باقی به کار آید باقی نگذارد و دم بدم ذخایر سعادت جاودانی از پیش می فرستد تا آن روز که روز عمر او به سر آید و ازین سرای عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالم آخرت عبارت است منزلی بیند بر مراد خود ساخته و قرارگاهی به رونق آرزو پرداخته و إذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا و اگر عیاذا بالله از خدعه این سراب غرور در مستی شراب غرور بماند و به طاق و ایوانی چون سرا پرده قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و به خرگه و خیمه چون چتر و سایبان سحاب پرنقش و گسسته طناب فریفته شود همگی همت بر تطلب حال مقصور گرداند و از تأهب کار مآل باز ماند چون آنجا رسد جز هاویه هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبس آرزوی خویش دست و پای طلب می زند اولیک الذین اشتروا الضلاله بالهدی فماربحت تجارتهم و ما کانوا مهتدین

ملک زاده گفت بدین کلمات فصیح نصیح چون انفاس کلمه الله المسیح دل مرده دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آب حیات حکمت در کام جان ما چکانیدی لیکن برادران من اگرچ دانا و مهربانند هم بر ایشان اعتماد ندارم و أنا أخشی سیل تلعتی چه ایشان را پس از تو به معونت بخت بی تحمل هیچ مؤنت پای به گنج تن آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان به عیشی هنی و نعمتی سنی خواهند رسید می ترسم که جهان دوستی ایشان سبب دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامن نفس هر یک این معانی پوشیده است فردا از مادر ملک عقیم فتنه های ناموقع زاید ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان مرد طامع با نوخرّه

 

... و الا فلی رزق بکل مکان

به نزدیک نوخره آمد و صدق تمام در مصادقت او بنمود و مدت یک دو سال عمر به عشوه امانی می داد و در ملازمت صحبت او روزگار می گذرانید و هر وقت در معاریض اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسلی ست که از تو به خدمت پادشاه می جویم و توصلی که به دریافت این غرض می پیوندم مگر به پای مردی اهتمام تو شرف دستبوس او بیابم و در عقد حواشی و خدم آیم نوخره می شنید و به تغافل و تجاهل بسر می برد چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد مرد طامع طمع ازو برگرفت بترک نوخره بگفت و آتش در بار منت او زد و زبان بی آزرمی دراز کرد

دعوت نداک من ظمأ الیه ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان آهنگر با مسافر

 

... به فلوات فهو اشعث اغبر

روزی پای در رکاب سیر آورده بود و عنان عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته بکنار دیهی رسید آن جایگاه چاهی دید عمیق مظلم چون شب محنت زای مدلهم مغاکی ژرف پایان قعیر سیاه تر از دود آهنگ درکات سعیر گفتی هر شبه که آسیای پیروزه چرخ آس کرد درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکده جهنم را بود درو ریخته چون رای بی خردان تیره و چون روی سفیهان بی آب دیوی درو افتاده و کودکی چند گرد لب چاه برآمده چون کواکب که رجم شیاطین کنند سنگ بارانی در سر او گرفته بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشه معزمان بدست اطفال گرفتار آمده مرد مسافر با خود گفت اگرچ دیو از اشرار خلق خداست و او صد هزار سالک راه حقیقت را در چاه ظلام و غار خیال افکنده باشد و بدست غول اغتیال باز داده اما بر گنه کاری که در حق تو گناهی مخصوص نکرده باشد بخشودن و بر بدکرداری که بدی او بتو لاحق نگشته رحمت نمودن پسندیده عقل و ستوده عرفست پس آنگه چون فرشته رحمت بسر چاه آمد و او را از آن حفره عذاب برکشید و خلاص داد دیو را از مباینت طینت و منافات طبیعت که در میان دیو و آدمی زاد باشد آن مؤاسات عجب آمد

لقد رق لی حتی النسیم علی السری ...

... و من غیر جنس رقه و ترحم

گفت ای برادر چون این دست برد کرم نمودی و به روی این مروت و فتوت پیش آمدی و آشنایی دیو با مردم که بنزد عقلا ممتنعست و آمیختن آب و آتش که در عقل ناممکنست مصور گردانیدی اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزای این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دام چنین داهیه گرفتار بینی نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطه آن آفت برهانم دیو از آنجا بگذشت مرد مسافر روی براه آورد تا بشهر زامهران رسید آهنگری در آن شهر دوست او بود بحکم دالت قدیم و صحبت سابق بخانه او نزول کرد رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معین غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی از اهل آن شهر هر که قرعه برو آمدی متعین گشتی آنروز آهنگر نشانه تیر بلا آمده بود او چون مهمان را دید بدر سرای شحنه شد و از رسیدن او صاحب خبران را آگاهی داد آمدند و مهمان را به سیاست گاه بردند بیچاره خود را تا گردن در خلاب محنت متورط یافت آخر از مواعدت دیو و معاهدت بیاد کردن او یاد آورد نام دیو بر زبان راند دیو از حجاب تواری روی بنمود حاضر آمد مزاج حال بشناخت و بدانست که وجه علاج چیست مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغ جهانیان بود و پدر جهان بچشم او دیدی فی الحال بتن او در شد و در مجاری عروق و اعصاب او روان گشت و سر حدیث ان الشیطان لیجری من ابن آدم مجری الدم آشکارا شد پسر ناگاه دیوانه وار از پرده عافیت بدر افتاد و کمن بتخبطه الشیطان من المس حرکات ناخوش و هذیانات مشوش از گفتار و کردار او با دید آمد و دیو خناس همچو کناسی در تجاویف کاریز اعضا و منافذ جوارح او تردد میکرد گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداء انفاس ببستی گاه چون خیال در سر افتادی و مصباح بصیرت را در زجاجه فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکه زجاجی همه تمویهات باطل دیدی گاه براجم و اناملش را در خام تشنج دوختی گاه فصوص و مفاصلش را شکنجه درد برنهادی چنانک بیم بودی که رشته اوتار و رباطات را بتاب تقلص بگسلد و بجای فضلات عرق خون عضلات از فواره مسام و فوهات عروقش بچکاند رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتم اندوه نشستند تا خود حدوث این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد پدر را در غم جگرگوشه خویش جگر کباب گشته و از بابزن اهداب خوناب ریخته در چاره کار فرزند فرو ماند طبیبان حاذق و مداویان محقق را بخواند و هر یک باندازه علم خویش علاجی می فرمودند مفید نمی آمد چون کار بحد صعوبت کشید و رنج دلها بنهایت انجامید دیو از درون او آواز داد که شفای این معلول بخلاص آن مرد غریب معللست که بی موجبی او را از بهر کشتن باز داشته اند پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند دیو از تن او بیرون آمد و غریب مسافر را گفت این بار ترا بکار آمدم و ان الکذوب قد یصدق لیکن از من دیگر اومید خیر مدار و بدانک اگرچ من برسن اعتماد و اعتصام تو از چاه برآمدم آدمی را برسن دیو فرا چاه نباید رفت و ما کنت متخذ المضلین عضدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبت تو با آن مرد خراسانی ازین جنسست در توصیت او از جهت من احتیاط کنی ملک گفت شنیدم آنچ تقریر کردی و تحریر آن در اعاجیب اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند اما موالاتی که میان ماست بدین علل آلودگی ندارد ملک زاده گفت دوستی دیگر آنست که از هوای طبیعت و تقاضای شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطع کلی انجامد چنانک بط را با روباه افتاد ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » داستانِ موش و مار

 

گاوپای گفت شنیدم که وقتی موشی در خانه توانگر ی خانه گرفت و از آنجا دری در انبار برد و راهی به باغ کرد و مدت ها به فراغ دل و نشاط طبع در آنجا زندگانی می کرد و بی غوایل زحمت متعرضان بسر می برد

هر کاو به سلامت ست و نانی دارد ...

... کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید

مار پای افزار سیر و طلب باز کرد و باز افتاد آمن من ظبی الحرم و آلف من حمامه مکه موش به خانه آمد از دور نگاه کرد ماری را دید در خانه خود چون دود سیاه پیچیده جهان پیش چشمش تاریک شد و آه دودآسا از سینه برآوردن گرفت و گفت یا رب دود دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد مگر آن سیاهی هاست که من در خیانت با خلق خدای کرده ام یا دود آتش که در دل همسایگان افروخته ام و لا یرد بأسه عن القوم المجرمین القصه موش به دلی خسته و پشت طاقت از بار غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوع واقعه دست برد مار بر خانه و اسباب او حکایت کرد و از مادر در استرشاد طریق دفع از تغلب او مبالغت ها نمود مادر گفت کن کالضب یعرف قدره و یسکن جحره و لا تکن کالجراد یأکل ما یجد و یأکله ما یجده مگر بر ملک قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دست تعرض به گرد کرده و اندوخته دیگران یازیدی برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنت خویش بساز که تو را زور بازو ی مار نباشد و کمان کین او نتوانی کشید و اگرچه تو از سر سر تیزی بسر دندان تیز مغروری هم دندانی مار را نشایی که پیل مست را از دندان او سنگ در دندان آید و شیر شرزه را زهر او زهره بریزد

صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود ...

... حتی اذا قاربها قاما

مادر گفت اگر تو مقاومت این خصم به مظاهرت موشان و معاونت ایشان خواهی کرد زود بود که هلاک شوی و هرگز به ادراک مقصود نرسی چه از شعاع آفتاب که در روزن افتد بر بام آسمان نتواند شد و به دامی که از لعاب عنکبوت گرد زوایا ی خانه تنیده باشد نسر طایر نتوان گرفت ع الی ذاک ما باض الحمام و فرخا ع ترا این کار برناید تو با این کار برنایی موش گفت به چشم استحقار در من نظر مکن ایاکم و حمیه الاوقاب و من این مار را به دست باغبان خواهم گرفت که به شعبده حیل او را بر کشتن مار تحریض کنم مادر گفت اگر چنین دستیاری داری و این دست برد می توانی نمود اصبت فالزم موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود و مترقب و مترصد می نشست تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیده حزم او چگونه افکند روزی مشاهده می کرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی پشت بر آفتاب کرد و بخفت از آن بی خبر که شش جهت کعبتین تقدیر از جهت موش موافق خواهد آمد و چهار گوشه تخت نرد عناصر بر روی بقای او خواهد افشاند تا زیادکاران غالب دست بدانند که با فرودستان مظلوم بخانه گیر بازی کردن نامبارک ست و همان ساعت اتفاقا باغبان را نیز به استراحت جای خود خفته یافت و بخت خود را بیدار موش بر سینه باغبان جست از خواب درآمد موش پنهان شد دیگر باره در خواب رفت موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار می شد تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد چون دود از جای برخاست گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقت حرکت موش نگاه می داشت موش به قاعده گذشته بر شکم باغبان وثبه ای بکرد باغبان از جای بجست و از غیظ حالت زمام سکون از دست رفته در دنبال می دوید و او به هروله و آهستگی می رفت تا به نزدیک مار رسید همانجا به سوراخ فرو رفت باغبان بر مار خفته ظفر یافت سرش بکوفت این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبداد ضعفا از پیش برد کارها قاصر آید استمداد از قوت عقل و رزانت رای و معونت بخت و مساعدت توفیق کنند تا غرض به حصول پیوندد و فی المثل التجلد و لا التبلد دستور گفت تقریر این فصول همه دلپذیرست اما بدان که چون کسی در ممارست کاری روزگار گذاشت و به غوامض اسرار آن رسید و موسوم آن شد هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصان آن شناسد لیکن چون پیشه ندارد هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب دستی خداوند پیشه را باشد قال عمر ابن الخطاب رضی الله عنه م ناظرت ذافنون الا وقد غلبته و ما ناظرنی ذوفن الا وقد غلبنی

این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلی و خفی علوم واقف و تو در همه مواقف متردد و متوقف اگر شما را اتفاق مناظره باشد وفور علم او و قصور جهل تو پیدا  آید و ترجح فضیلت او موجب تنجح وسیلت گردد و کار او در کمال نصاب اعلی نشیند و نصیب ما خذلان و حرمان باشد و داستان بزورجمهر با خسرو همچنین افتاد گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » داستانِ خسرو با ملک دانا

 

دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد و داعیه طبع به انتزاع ملک از طباع یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردد نمی کرد و جز به زبان سنان جواب و سؤال نمی رفت صف های معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند آخر الامر خسرو مظفر آمد صبای نصرت بر زلف پرچم و گوشوار ماهچه علم او وزید و دیوار ادبار خاک خسار در کاسه خصم کرد منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند خسرو از آنجا که همت ملکانه و سیرت پادشاهانه او بود اذا ملکت فأسجع بر خواند و گفت از شکسته خود مومیایی دریغ نمی باید داشت و افکنده خود را بر باید داشت که این رسم سنت کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادت لیام دست بی مسامحتی به هرک برسد رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردن هرک توان نهادن جز کار مردم سبک سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود پس بفرمود تا به وجه اعظام و احترام با ساز وعدت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سر خانه و اهالی گردد ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منت داری کرد و گفت غایت فتوت و علو همت همین باشد لیکن مرا یک توقع است اگر قبول بدان پیوندد نشان اقبال خود دانم خسرو گفت هرچ پیش خاطر می آید می باید خواست که از اجابت آن چاره نیست ملک گفت درین بستان سرای که مرا آنجا فرود آورده اند خرما بنی هست می خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایه جوار تو می باشم خسرو ازین سخن اعجاب تمام کرد و متعجب بماند که مگر از هول این واقعه و ترس این حادثه که او را افتاد دماغ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می کند والا ما للملوک و المطامع الدنیه با این همه حاجت او مبذول داشتن و رای او را مبتذل نگذاشتن اولیتر آن بستان سرای و آن درخت بدو بخشید ملک هر هفته می دید که برگ و بار آن درخت می ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می یافت تا درو هیچ امید به بود نماند روزی به قاعده گذشته آنجا شد درخت را دید چون بخت صاحب دولتان از سر جوان شده و چون پیشانی تازه رویان گره تغضن از اغصان و بند تشنج از عروق گشوده و چون غنچه شکفته و نافه شکافته رنگ و بوی عروسان چمن درو گرفته و در حله سبز و حریر زرد چناروار بهزار دست رعنایی برآمده

مجمر او از درون طبع از برون سو عود سوز

نقش او بیرون و قدرت از درون سو خامه زن

ملک از آنجا به خدمت خسرو رفت و از مشاهده حال درخت او را خبر داد و گفت من درین مدت قرعه تفال به نام این درخت می گردانیدم و تمثال حال خویش در خواب امانی به حال او می دیدم امروز دانستم که کار من از حضیض تراجع به ذروه ترفع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیر حال که بود این طراوت و رونق روی نمود کار من به نسق پادشاهی باز خواهد آمد اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشه ای که به عنایت درباره من کردی با عمل متوافق شود وقت آنست خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابهت در ملابس تمکین و معارض تزیین با خانه فرستاد و ملک با کام دل به مملکت و پادشاهی خویش رسید این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاح من بداری چندانک دور محنت من به پایان رسد تا سعیی که کنی مؤثر باشد و تخمی که افکنی مثمر آید

بر من این رنج بگذرد که گذشت

ملک خاقان و دولت قیصر

داستان گفت به هر بدی که روزگار به روی دوستان آرد از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیت مکارم و سجیت اکارم دور افتد بلک در حالت شدت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد من همین ساعت به خدمت ملک روم و به لطایف تدبیر خلاص تو بجویم و کار به مخلص خیر رسانم و فرجه فرجی از مضیق این حبس پدید آرم پس از آنجا به خدمت ملک رفت اتفاقا خرس حاضر بود اندیشه کرد که اگر سخن دادمه به حضور او گویم ناچار باعثه عداوت از نهاد او سر برآرد و زبان اعتراض بگشاید و قوادح عرض آغاز نهد و نگذارد که سخن من در نصاب قبول افتد و اگر به غیبت او گویم شاید که چون خبردار شود بعد از آن فرصتی طلبد ی باختلاس وقت اساس گفته من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند و به ابطال غرض من میان جهد ببندد و هر آنچ مقرر کرده باشم به تزییف رساند و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاه حیلت پوشانند خصم را به غوطه هلاک زودتر رساند و ما حیله الریح اذا هبت من داخل باز اندیشید که با حضور او اولیترست چه اگر خرس ظاهرا به مدافعت من قدم در پیش نهد و آنچ در باطن او از حقد دادمه متمکن است به عبارت آرد لاشک شهریار بداند که سخن او به غایله غرض منسوبست و به شایبه حسد مشوب اگر ناوکی از شست تعنت رها کند بر نشانه غرض نیاید پس داستان افتتاح سخن به دعای شهریار کرد و گفت از کرایم عادات شاهان و محاسن شیم ایشان یکی عطابخشی است و یکی خطا بخشایی چه استغناء مردم از مال ممکن است اما عصمت کلی از گناه هیچکس را مسلم نیست و محققان شرع را خلاف است تا صد و بیست چهار هزار نقطه نبوت با کمال حال خویش ازین دایره بیرون اند یا نی اگرچ دادمه مجرم است اما اعتراف او به جریمه خویش ضمیمه شفاعت من می شود اگر شاه ذیل عفو بر عثرات او بپوشاند از کمال اریحیت و کرم سجیت او دور نیفتد و الکریم من عفا عن قدره ملک چون این سخن استماع کرد دانست که داستان را ازین کلمات و تقریر این مقدمات غرض کلی و مقصود جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعت ذکر او به حسن سیرت نیست و حمایت جانب دادمه فرع آن اصل می شناس آخر جموح طبیعتش رام شد و زمام اهتمام به جانب او کشیده آمد سر در پیش افکند و در موقف تردد و تحیر ساعتی بماند خرس اندیشید که خاموشی ملک دلیل رضای اوست به خلاص دادمه و دشمن که افتاد در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد پس گفت ملک نیک داند که مردم بد گوهر به مار گزاینده ماند و مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید و الا از زخم دندان زهر افسای او ایمن نتوان بود

و کم من قایل انی نصیح

و تأباه الخلایق و الرواء

و ای داستان هرک گناه گنه کاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که روی حال او را به تزویر باطل در پرده تقریر حق نیکو فرا نماید و مقابح او را در لباس محاسن جلوه تمویه دهد خاین و غادرست و بر نبذ حقوق منعم خود مبادر داستان گفت نه هرک در کار گناه کاری سخن گوید گناه او را خوار داشته باشد چه عاقل از فعل جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفته اند هر گناه که از مردم صادر شود و منقسم است بر چهار قسم یکی از آن زلت است دوم تقصیر سیوم خیانت چهارم مکروه و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معین عقوبت زلت عتاب باشد عقوبت تقصیر ملامت عقوبت خیانت بند و زندان عقوبت مکروه رسانیدن مکروه به مکافات کما نزل فی محکم تنزیله تعالی و کتبنا علیهم فیها ان النفس الآیه و آنگه عفو و تجاوز پیرایه قواعد سیاست گردانید و حدود شرعی را به لباس این مجاملت جمال داد که گفت فمن تصدق به فهو کفاره له گناه دادمه ازین اقسام جز زلتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود چنانک یاد کردیم اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشه خاطر از غبار کراهیت پاک گرداند بر سنت کرام ملوک رفته باشد

و العلی محظوره الا علی ...

... آن زمانی که روز خواهد بود

دادمه گفت نخواستم که در ایام برگشتگی حال و بی سامانی کار و نفاق بازار نفاق خصم حدیث من گویی و او را به مجاهرت بر کار من دلیر کنی که سخن بد در حق مرد کارافتاده همچنان مؤثر آید که تعبیر خوابهای بد در احوال خداوندان محنت و مرد دانا به وقت ابتلا تا انجلاء ستاره سعادت از ظلمت کسوف ادبار پاک نبیند باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکت این آسیای مردم سای را می نگرد تا از دور نامرادی کی فرو آساید چنانک بزورجمهر کرد با خسرو داستان گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » داستان مرد بازرگان با زن خویش

 

فرخ زاد گفت شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرت نقود خزاین با مخازن بحر و معادن بر مکاثرت کردی چون یکچندی بگذشت حال او از قرار خویش بگشت و روی به تراجع آورد و در تتابع احداث زمانه رقعه موروث و مکتسب خویش برافشاند و به چشم اهل بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی آب و مقدار گشت روزی عزم مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیه فقر وفاقه زمام ناقه نهضت او بصوب مقصدی دور دست کشید و به شهری از اقصای دیار مغرب رفت و سرمایه تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگار رفته و بخت رمیده باز آمد و از نعمتهای وافر به حظ موفور رسید دواعی مراجعتش به دیار و منشأ خویش با دید آمد

ملأت یدی فاشتقت و الشوق عاده

لکل غریب زال عن یده الفقر

با خود گفت پیش از این روی به وطن نهادن روی نبود لیکن اکنون که موانع از راه برخاست رای آنست که روی به شهر خویش آرم و عیالی که در حباله حکم من بود باز بینم تا بر مهر صیانت خویش هست یا نی اما اگر با عدت و اسباب و ممالیک و دواب و اثقال و احمال روم بدان ماند که باغبان درخت بالیده و به بار آمده از بیخ برآرد و بجای دیگر نشاند هرگز نمای آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ع کدابغه و قد حلم الأدیم پس آن اولیتر که تنها و بی علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد راه برگرفت و آمد تا به شهر خویش رسید در پیرامن شهر صبر کرد چندانک مفارق آفاق را به سواد شب خضاب کردند در حجاب ظلمت متواری و متنکر در درون شهر رفت چون بدر سرای خود رسید در بسته دید به راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد زن خود را با جوانی دیگر در یک جامه خواب خوش خفته یافت مرد را رعده حمیت و ابیت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعه آن حال بدرون دلش رسید خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خون هر دو مرهمی از بهر جراحت خویش معجون کند باز عنان تملک در دست کفایت گرفت و گفت خود را مأمور نفس گردانیدن شرط عقل نیست تا نخست به تحقیق این حال مشغول شوم شاید بود که از طول العهد غیبت من خبر وفات داده باشند و قاضی وقت بقلت ذات الید و علت اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده از آنجا به زیر آمد و حلقه بر در همسایه زد در باز کردند او اندرون رفت و گفت من مردی غریبم و این زمان از راه دور می آیم این سرای که در بسته دارد بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش دار غریب نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی کجاست و حال او چیست همسایه واقعه حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید نقش انداخته خویش از لوح تقدیر راست باز خواند شکر ایزد تعالی بر صبر کردن خویش بگزارد و گفت الحمدلله که وبال این فعال بد از قوت به فعل نینجامید و عقال عقل دست تصرف طبع را بسته گردانید این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کار شیطانست و بی صبری از باب نادانی خرس گفت پیش از آنک کار از حد تدارک بیرون رود بیرون شد آن می باید طلبید که مجال تأخیر و تعلل نیست فرخ زاد گفت آن به که با دادمه از در مصالحت درآیی و مکاشحت بگذاری و نفض غبار تهمت را بخفض جناح ذلت پیش آیی و به استمالت خاطر و استقالت از فساد ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی خرس گفت هر آنچ فرمایی متبعست و بر آن اعتراضی نه فرخ زاد از آنجا به خانه داستان شد و از رنج دل که به سبب دادمه بدو رسیده بود گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت چه وحشت انگیز چه الفت آمیز که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد و از جهت هر دو به عذر و عتاب خردهای از شکر شیرین تر در میان نهاد و نکتهایی را که بچرب زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند لباب همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی الالباب را در سخن آرایی باشد در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار به گلو فرو می رفت آخر مزاج حال او با دادمه بصلاح باز آورد پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایف تحایا و پرسش از سرگذشت احوال ساعتی مؤانست داد و گفت اگر تا غایت وقت به خدمت نیامدم سبب آن بود که دوستان را در بند بلا دیدن و در حبس آفت اسیر یافتن و مجال وسع را متسعی نه که قدمی بسعی استخلاص درشایستی نهاد کاری صعب دانستم اما همگنان دانند که از صفای نیت و صرف همت بکار تو هرگز خالی نبوده ام و چون دست جز به دعا نمی رسید به خدای تعالی برداشته داشتم و یک سر مویی از دقایق اخلاص ظاهرا و باطنا فرو نگذاشته و اینک به یمن همت دوستان مخلص صبح اومید نور داد و مساعدت بخت سایه افکند و شهریار با سر بخشایش آمد لیکن تو به اصابت این مکروه دل تنگ مکن که ازین حادثه غبار عاری بر دثار و شعار احوال تو ننشیند

فلا تجزعن للکبل مسک وقعها ...

... ان بر عندک فیما قال او فجرا

تا ببرکت مخالصت و یمن مماحضت یکبارگی عقده تعسر از کار گشوده شود ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطاف محبت او را در هزت آورد پس گفت ای فرخ زاد

بالله که مبارکست آن کس را روز

کز اول بامداد رویت بیند

علم الله که چون چشم برین لقای مروح زدم از دردهای مبرح بیاسودم و در کنج این وحشت خانه انده سرای برواء کریم تو مستأنس شدم و از لطف این محاورت و سعادت این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایق حال و فراخور وقت بود و سررشته رضای ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاء نوایر خشم او جز بآب آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاء هیچ عذر محتاج نه بهر آنچ فرمودی معذور و مشکوری و بر زبان خرد مذکور در جمله هدنه علی دخن عهد مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبان موافقت و اخلاص بخلاص او بگشودند ملک بر خلاصه عقاید ایشان وقوف یافت که از آن سعی الا نیکونامی و اشاعت ذکر مخدوم بحلم و رحمت و اذاعت حسن سیرت او نمی خواهند و جز ترغیب و تقریب خدم براه طاعت و خدمت نمی جویند دادمه را خلاص فرمود بیرون آمد و بخدمت درگاه رفت بر عادت عتاب زدگان عتبه خدمت را بلب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سرافکنده خجلت بایستاد ملک چون در سکه روی او نگاه کرد دانست که سبیکه فطرتش از کوره حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبه غش و غایله غل درو نمانده و تأدب و تهذب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده

و قد یستقیم المرء فیماینوبه ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۱۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » در زیرک وزروی

 

ملک زاده گفت شنیدم که شبانی بود گله گوسفند داشت تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گله مرتب گردانید شراستی و شوخیی بافراط بر خوی او غالب بود هر روز بزخم سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی تا شبان ازو بستوه آمد با خود گفت آن به که من این زیان از پهلوی زروی کنم او را ببازار برد تا بفروشد زروی نگاه کرد از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامه شوخگن کاردی در دست و پاره ریسمان بر میان اندیشه کرد که این مرد سبب هلاک منست و بقصد خون ریختن من می آید و اگرچ الظن یخطی و یصیب گفته اند مرا قدم ثبات می باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد دست و پای قدرت از کار فرو ماند مرد قصاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلب فسان در دکان رفت زروی باخود گفت اینجا مقام صبر نیست آنچ در جهد و کوشش گنجد بکار آورم اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فهو المراد و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخ چنبری بار دیگر این رسن را بچنبر گردن من برآرد همین حالت باشد که اکنون هست ع انا الغریق فما خوفی من البلل از هول واقعه و بیم جان بهر قوت که ممکن بود دست و پایی بزد و گویی زبان نصیحت در گوش دلش می خواند

اندرین بحر بی کرانه چو غوک ...

... و من یأته من جایع البطن یشبع

پشت استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقت او بیفزود روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش نهاد نظر مبارک چیست و همت بر چه کار مقصورست زیرک گفت تا آنگه که حراقه شب تمام بسوزند و مشعله روز برافروزند همین جایگاه در جوار صحبت تو می باشم فردا گرد این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بعد احماد السری عند الصباح مگر العود احمد بر خوانم زروی گفت ای زیرک الالقاب تنزل من السماء پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نام تو بزیرکی شهرت گرفت لایق حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی زیرکانه بود سالهاست تا تو در متابعت شبانی و در محافظت گوسفندی چند روزگار می بری و عمر می سپری و لذت خواب و آسایش لیلا و نهارا بر خود حرام کرده و از مصاحبت و مخالطت مردم دور مانده بنان پاره جوین که از خورش شبان فاضل آید قانع باشی بهزار فریاد و عویل لقمه بستانی و هرگز نواله بی استخوان جفا نخوری اگر روزی سر در کاسه اوزنی خواهد که کاسه سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگ لعاب دهن تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامی طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می نهی چرا بی المام ضرورتی و الجاء حاجتی بدین هوان و مذلت فرود آمده و در معانات این مشقت تن در داده سیما که در سیماء فرخ تو دلایل به روزی و مخایل ظفر و پیروزی بر همه مرادها می بینم

و لم ار فی عیوب الناس شییا ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ دزدِ دانا

 

کبوتر گفت آورده اند که دزدی بود از وهم تیزگام تر و از خیال شب روتر اگر خواستی نقب در حصار کیوان زدی و نقاب از رخسار زهره بربودی از رخنه هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکاف هر دری چون آفتاب درخزیدی والی ولایت سالها میخواست تا بکمند حیلتی سر او دربند آرد میسر نمی شد شبی این دزد بعادت خویش از پس عطفه دیواری مترصد نشسته بود تا از گذریان کالایی ببرد نگاه کرد جماعتی را دید که زنی نابکار را پیش مردی بزنا گرفته بودند و بسرای شحنه میکشیدند زن فریاد برآورد که ای مسلمانان نه بهتانی گفته ام نه دزدی کرده ام از من بیچاره چه میخواهید دزد را این سخن گوشمالی محکم داد با خود گفت شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم زنی روسپی از آن ننگ می دارد برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست اگر چنین عیبی درخود یابد از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست یکی را بر من موکل کنید و تحقیق این معانی بامانت او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست بلطافت سخن و ذلاقت زبان و نظافت عرض آراسته و از همه عوارض نقایص و فضایح خصایص پیراسته و قداشتهر من مناقبه ماراق و فاق و طبق ذکره الآفاق حتی اعترف به العدو المباین واشترک فی معرفته المخبر و المعاین پس طوایف وحوش بر آن قرار دادند که آهویی را نصب کنند و با کبوتر ضم گردانند تا برود و رفع احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد بحصول رساند و وسایط سوگند و استظهار بشرایط وفا مؤکد گرداند آهویی معین شد و شبگیر که هنوز شیب عارض صبح در خضاب شباب بود و دم طاوس مشرق زیر پر غراب با کبوتر روی براه آورد کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرای احوال فرو گفت زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقام خویش بدارند و بر اختلاف مراتب جای هر یک معین کنند تا چون آهو درآید مجالس را در ملابس هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازه قیام و قعود با او نگه داری و میان انقباض و انبساط و طرفی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادای رسالت او اگر باجوبه واسیله حاجت آید مرکب عبارت گرم نرانی و در مضایق دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظره او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند در راه نیاید چه اگر تو برو غالب آیی شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند چون بارگاه بعوام حشم و خواص خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخور وقت بود در مجلس بار بنشست آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازه او بود در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمت وعثاء سفر بپرسشی گرم و تحیتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبان چرب و لهجه شیرین لوزینهای لطف آمیز بی حشو عبارت می پرداخت و آهو را بحلاوت آن کام جان خوش می شد چندانک دهشت از میان برخاست عرصه امید فراخ گشت گستاخ بمکالمت درآمد بی تحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود در لباس خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد جمله باسعاف پیوست و گفت از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند چون بایستگی ایشان در کارها بدانند و شایستگی شغلی باز نمایند محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشت مااند همه قاصد شما باشند لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیده اند یا ضرری بخود لاحق یافته بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بنده شهوت و زیردست طبیعت اند لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمین آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگال قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمع درندگان و مطعم ایشان باشد بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بعد الیوم عدل ما را پاسبان همه و شبان رمه خود دانند و در کنف امن و امان ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیق عهد و مواعید لطف ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیت داری چشم دارند و کشش و کوشش ما حالا و مآلا الابثناء جمیل و ثواب جزیل که مدخر شود تصور نکنند آهو گفت بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را شک نیست که طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همینست که بداغ بندگی تو موسوم شویم و منطقه فرمان تو از مخنقه چنگال متعدیان ما را نگاه دارد و شکوه اظافر تو ما را در مشافر خون خواران نیفکند اما چون خانهای ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرق داریم و هر یک طایفه را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیم ایشان زهره ما جوشیده باشد و زهرات و ثمرات کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید نه چون گله و رمه گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند زیرک روی با زروی کرد یعنی جواب این سخن چیست زروی گفت بدانک پادشاه بآفتاب رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتو انوار از بهر جا که رسد بنوعی دیگر اثر نماید تا روع بأس و رعب هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکل دیگر استیلا گیرد و آنچ گفته اند از پادشاه اگرچ دور باشی ایمن مباش همین تواند بود

کالشمس فی کبدالسماء محلها

و شعاعها فی سایر الآفاق

پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سواد لشکر کثرت پدید آید در سویداء هیچ دلی سوداء آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد چنانک چنگ پلنگ در دامن پوست آهو نیاویزد و پای گرگ باد هوس گوسفند نپیماید لقمه دهان شیر را استخوان غصه گاو در گلو گیرد سرمه چشم یوز را اشگ حسرت آهو فرو شوید آهو گفت اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دایما راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعه افتد که ما بمرافعت آن محتاج شویم عند مساس الحاجه آن ظلامه را از ما بی واسطه بسمع مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقت استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند چنانک انوشروان با خر آسیابان کرد زیرک پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
 
۱
۲۰۹
۲۱۰
۲۱۱
۲۱۲
۲۱۳
۶۵۵