گنجور

 
سعدالدین وراوینی

گاوپای گفت: شنیدم که وقتی موشی در خانهٔ توانگر‌ی خانه گرفت و از آنجا دری در انبار برد و راهی به باغ کرد و مدت‌ها به فراغِ دل و نشاطِ طبع در آنجا زندگانی می‌کرد و بی غوایلِ زحمتِ متعرّضان بسر می‌برد.

هر کاو به سلامت‌ست و نانی دارد

وز بهرِ نشستن آشیانی دارد

نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی

گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

و آنک در پناهِ سایهٔ حصنِ امن با کفایتِ نعمت نشستن در چار بالشِ خرسندی میسّر دارد و بر سرِ این، فضله‌ای طمع جوید، سزاوار هیچ نیکی نباشد. اِذَا الصِّحَهُٔ وَ القُوَّ ..........................................هُٔ بَاقٍ لَکَ وَالأَمنُ

وَ اَصبَحتَ اَخَا حُزنٍ

فَلَا فَارَقَکَ الحُزنُ

روزی ماری اژدها‌پیکر با صورتی سخت منکر از صحرایِ شورستان‌، لب‌تشنه و جگر‌تافته به طلبِ آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانهٔ موش کرد، چشمش بر آن آرام‌جای افتاد، دری چنان در بستان‌سرای گشاده که در امن و نزهت از روضهٔ ارم و عرصهٔ حرم نشان داشت، با خود گفت:

روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت

بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد

مار آن کنج خانهٔ عافیت یافت، بر سر گنجِ مراد بنشست و سر بر پایِ سلامت نهاد و حلقه‌وار خود را بر درِ گنج بست. آری، هر که‌را پای به گنجِ سعادت فرو رود، حلقهٔ این در زند، اما طالبانِ دنیا حلقهٔ درِ قناعت را به شکلِ مار می‌بینند که هر کس را دستِ جنبانیدن آن حلقه نیست، لاجرم از سلوت سرایِ اقبال و دولت چون حلقه بر درند.

کسی که عزّتِ عزلت نیافت، هیچ نیافت

کسی که رویِ قناعت ندید، هیچ ندید

مار پای‌افزارِ سیر و طلب باز کرد و باز افتاد، آمَنُ مِن ظَبیِ الحَرَمِ وَ آلَفُ مِن حَمَامَهِٔ مَکَّهَٔ . موش به خانه آمد، از دور نگاه کرد، ماری را دید در خانهٔ خود چون دودِ سیاه پیچیده؛ جهان پیش چشمش تاریک شد و آهِ دودآسا از سینه برآوردن گرفت و گفت: « یا رب، دودِ دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد؟ مگر آن سیاهی‌هاست که من در خیانت با خلقِ خدای کرده‌ام یا دودِ آتش که در دلِ همسایگان افروخته‌ام» وَ لَا یُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ المُجرِمِینَ. القصّه موش به دلی خسته و پشت طاقت از بارِ غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوعِ واقعهٔ دست‌بردِ مار بر خانه و اسبابِ او حکایت کرد و از مادر در استرشادِ طریقِ دفع از تغلّبِ او مبالغت‌ها نمود. مادر گفت: «کُن کَالضَّبِ یَعرِفُ قَدرَهُ وَ یَسکُنُ جُحرَهُ وَ لَا تَکُن کَالجَرَادِ یَأکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَأکُلُهُ مَا یَجِدُهُ ؛ مگر بر ملکِ قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دستِ تعرّض به گرد‌کرده و اندوختهٔ دیگران یازیدی؟ برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنتِ خویش بساز که تو را زور بازو‌ی‌ِ مار نباشد و کمانِ کین او نتوانی کشید و اگرچه تو از سرِ سر‌تیزی بسرِ دندان تیز مغروری، هم دندانیِ مار را نشایی که پیلِ مست را از دندانِ او سنگ در دندان آید و شیرِ شرزه را زهرِ او زهره بریزد.

صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود

ز‌آن چاشنی که در بنِ دندانِ ارقم است

و اگرچه از موطن و مألفِ خویش دور شدن و از مرکزِ استقرار به اضطرار مهاجرت کردن و تمتّعِ دیگران از ساخته و پرداختهٔ

خود دیدن، مجاهده‌ای عظیم باشد و مکابدتی الیم، و ایزد جَلَّ وَ عَلَا، کشتنِ بندگان خویش و ازعاج و اخراجِ ایشان از آرامگاه و مأوایِ اصلی برابر می‌فرماید، اَنِ اقتُلُوا اَنفُسَکَم اَوِ اخرُجُوا مِن دِیَارِکُم ، امّا مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید، محملِ عزم بر غواربِ اغتراب بندد و چون قمر عرصهٔ مشارق و مغارب بپیماید و چون خورشید زین بر مناکبِ کواکب نهاده می‌رود.

لَو اَنَّ فِی شَرَفِ المَأوَی بُلُوغَ عُلًی

لَم تَبرَحِ الشَّمسُ یَوماً دَارَهَٔ الحَمَلِ

اِنَّ العُلَی حَدَّئَتنِی وَهیِ صَادِقَهٌٔ

فِیمَا تُحَدِّثُ اِنَّ العِزَّ فِی النُّقَلِ

تا آنگاه که مقرّی و آرامگاهی دیگر مهیّا کند و حقّ تلافی آنچه تلف شده باشد، از گردشِ روزگار به توافی رسانَد.» موش گفت:« این فصل اگرچه مشبع گفتی، اما مرا سیری نمی‌کند، چه حمیّتِ نفس و ابیّتِ طبع‌، رخصتِ آن نمی‌دهد که با هر ناسازی درسازد که مردانِ مرد از مکافاتِ جورِ جایران و قصدِ قاصدان تا ممکن شود، دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبهٔ امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاحِ هنر در پایِ کسل نریزند.

لَالَکُ کَالجَارِی اِلَی غَایَهٍٔ

حَتَّی اِذَا قَارَبَهَا قَامَا »

مادر گفت : «اگر تو مقاومتِ این خصم به مظاهرتِ موشان و معاونتِ ایشان خواهی کرد، زود بوَد که هلاک شوی و هرگز به ادراکِ مقصود نرسی، چه از شعاعِ آفتاب که در روزن افتد، بر بام آسمان نتواند شد و به دامی که از لعابِ عنکبوت گردِ زوایا‌یِ خانه تنیده باشد، نسرِ طایر نتوان گرفت ع، اِلَی ذَاکَ مَا بَاضَ الحَمَامُ وَ فَرَّخَا ، ع ، ترا این کار برناید تو با این کار برنایی. » موش گفت: «به چشمِ استحقار در من نظر مکن، اِیَّاکُم وَ حَمِیَّهَٔ الاَوقَابِ؛ و من این مار را به‌دست باغبان خواهم گرفت که به شعبدهٔ حیل او را بر کشتنِ مار تحریض کنم.» مادر گفت: «اگر چنین دستیاری داری و این دست‌برد می‌توانی نمود، اَصَبتَ فَالزَم.» موش برفت و روزی چند ملازمِ کار می‌بود و مترقِّب و مترصِّد می‌نشست تا خود کمینِ مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیدهٔ حزم او چگونه افکند. روزی مشاهده می‌کرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی، پشت بر آفتاب کرد و بخفت، از آن بی‌خبر که شش جهتِ کعبتینِ تقدیر از جهتِ موش موافق خواهد آمد و چهار گوشهٔ تخت‌نردِ عناصر بر رویِ بقای او خواهد افشاند تا زیادکارانِ غالب‌دست بدانند که با فرودستانِ مظلوم بخانه‌گیر بازی کردن نامبارک‌ست و همان ساعت اتفاقاً باغبان را نیز به استراحت‌جای خود خفته یافت و بختِ خود را بیدار. موش بر سینهٔ باغبان جست، از خواب درآمد، موش پنهان شد. دیگر‌باره در خواب رفت. موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار می‌شد تا چند کرّت این شکل مکرّر گشت. آتشِ غضب در دلِ باغبان افتاد، چون دود از جای برخاست، گرزی گران و سر‌گرای زیر پهلو نهاد و وقتِ حرکت موش نگاه می‌داشت. موش به قاعدهٔ گذشته بر شکمِ باغبان وثبه‌ای بکرد. باغبان از جای بجست و از غیظِ حالت زمامِ سکون از دست رفته در دنبال می‌دوید و او به هروله و آهستگی می‌رفت تا به نزدیکِ مار رسید، همانجا به سوراخ فرو رفت. باغبان بر مارِ خفته ظفر یافت، سرش بکوفت. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبدادِ ضعفا از پیش‌بردِ کارها قاصر آید، استمداد از قوّت عقل و رزانتِ رای و معونتِ بخت و مساعدتِ توفیق کنند تا غرض به حصول پیوندد و فِی المَثَل اَلتَّجَلُّدَ وَ لَا التَّبَلُّدَ. دستور گفت: تقریرِ این فصول همه دلپذیرست، اما بدان که چون کسی در ممارستِ کاری روزگار گذاشت و به غوامضِ اسرار آن رسید و موسومِ آن شد، هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصانِ آن شناسد، لیکن چون پیشه ندارد، هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب‌دستی خداوندِ پیشه را باشد؛ قَالَ عُمَرُ ابنُ الخطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ : مَ نَاظَرتُ ذَافُنُونٍ اِلَّا وَقَد غَلَبتُهُ وَ مَا نَاظَرنِی ذُوفَنٍّ اِلَّا وَقَد غَلَبنَی.

این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلّی و خفیِّ علوم واقف و تو در همهٔ مواقف متردّد و متوقّف. اگر شما را اتفاقِ مناظره باشد، وفورِ علم او و قصورِ جهل تو پیدا  آید و ترجّحِ فضیلت او موجبِ تنجّحِ وسیلت گردد و کارِ او در کمالِ نصابِ اعلی نشیند و نصیب ما خذلان و حرمان باشد و داستانِ بزورجمهر با خسرو، همچنین افتاد. گاوپای پرسید که «چگونه بود آن داستان؟»