گنجور

 
نجم‌الدین رازی

من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم

وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟

درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد

در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم

هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم

بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟

زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت

در پای سگ کویت خون جگر اندازم

شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه

در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟

تا کی تو غم عالم بر جان من انباری

ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم

هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من

جان را هدفش کردم بار دگر اندازم

یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم

خود را به برت جانا باشد که در اندازم

یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو

زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم

جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد

در پات به شکرانه دستار و سر اندازم

عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل

بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم

ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی

از سطوت آن باده از خود به در اندازم

من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی

وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode