گنجور

 
نجم‌الدین رازی

پاک کن ز آلایش و آرایش خود راه را

تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را

جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر

تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را

نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو

گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را

آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»

تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را

ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا

همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را

یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار

پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را

چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی

گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را

قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس

این قدر معلوم باشد مردم آگاه را

گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان

بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را

غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند

سر به جا بادا چو عیسی شاه داود شاه را