گنجور

 
سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من می‌آید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفته‌اند ، مرا قدمِ ثبات می‌باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش می‌خواند :

اندرین بحرِ بی‌کرانه چو غوک

دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک

آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او می‌دوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی می‌نمود و رایحهٔ راحتی تنسّم می‌کرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ می‌آمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا می‌آئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز مانده‌ام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.

فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ

وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ

پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش‌نهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو می‌باشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار می‌بری و عمر می‌سپری و لذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بی‌استخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می‌نهی. چرا بی‌المامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها می‌بینم

وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا

کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ

رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته‌اند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حق‌گزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بوده‌ایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.

بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا

فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا

زیرک گفت : اگر راست‌خواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیده‌ایم و جنسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.

اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً

عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ

هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت

وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ

و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بی‌شمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پست‌پایه و دو مفلسِ بی‌سرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیش‌بردِ این تمنّی چگونه آید ؟

چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست

من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست

زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرمان‌دهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگون‌اند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابت‌دار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشت‌خواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.

نمانی مگر بر فلک ماه را

نشائی مگر خسروی‌گاه را

بکامِ تو گردد سپهرِ بلند

تنت شاد باشد دلت ارجمند

زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. می‌اندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهی‌خوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟