گنجور

 
سعدالدین وراوینی

فرّخ‌زاد گفت: شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی به تراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و به چشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی‌ آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و به شهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر به حظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش به دیار و منشأ خویش با دید آمد.

مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ

لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ

با خود گفت: پیش از این روی به وطن نهادن روی نبود، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست، رای آنست که روی به شهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هست‌ یا نی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و به بار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بی‌علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا به شهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد، چندانک مفارقِ آفاق را به سوادِ شب خضاب کردند، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . به راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت: خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست به تحقیقِ این حال مشغول شوم، شاید بود که از طول‌العهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده. از آنجا به زیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت: من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور می‌آیم، این سرای که در بسته دارد، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش‌دار غریب‌نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند، شکر ایزد تَعَالی بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت به فعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بی‌صبری از بابِ نادانی. خرس گفت: پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن می‌باید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخ‌زاد گفت: آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآیی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آیی و به استمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمایی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخ‌زاد از آنجا به خانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که به سببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشت‌انگیز چه الفت‌آمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو به عذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرین‌تر در میان نهاد و نکتهائی را که بچرب‌زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی‌الالباب را در سخن‌آرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار به گلو فرو می‌رفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت: اگر تا غایتِ وقت به خدمت نیامدم، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبوده‌ام و چون دست جز به دعا نمی‌رسید، به خدای‌تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ مویی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک به یمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو به اصابتِ این مکروه دل‌ تنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بر دثار و شعارِ احوال تو ننشیند.

فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا

فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ

و گفته‌اند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاری‌گر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسوده‌تر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.

اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً

اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا

تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،

بالله که مبارکست آن کس را روز

کز اوّلِ بامداد رویت بیند

عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ انده‌سرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمی‌خواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمی‌جویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .

وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ

کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ

***

گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید

تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد

داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهره‌مند شویم.