گنجور

 
۴۱۸۱

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

... با عارض او سوسن و گلنار چه باشد

زلفش بگرفتم بستم گفت که بگذار

با دزد در آویخته بگذار چه باشد ...

... دل گفت مگو بیهده زنهار چه باشد

تن در غم او ده که ازین غم بننالد

آنکس که بداند که غم یار چه باشد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۲

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

دلم هر شب از عشق چندان بنالد

که از آه او چرخ گردان بنالد

ندانم چه بیماریست این که جانم

ننالد ز درد و ز درمان بنالد

برقص اندر آید دل از سینۀ من

سحرگه که مرغی ز بستان بنالد

چو چنگ ارزنی یک سرانگشت در من

ز من هر رگی برد گرسانی بنالد

اگر بشنود کوه نالیدن من

ز درد دل من دو چندان بنالد

لبی کو بخاک درش تشنه باشد

عجب نیت کز آب حیوان بنالد

بتیمار هجران گرفتار گردد

هر آن دل که از نازجانان بنالد

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۳

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

... با هزاران خمار باز آمد

بسته جانی هزار بر فتراک

این زمان از شکار باز آمد ...

... کز درم آن نگار باز آمد

بنمرد سپاس ایزد را

تا بدیدم که یار باز آمد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۴

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

... که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز

مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند

بدت خویش قدح را بحلق من در ریز

بجام باده فرو برسرم وگر ترسی

که غرقه گردم زلفت بست دست آویز

محیط چرخ دخانیست چشم ازو فکن ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۵

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

زهی مالیده رویت لاله را گوش

بما میزد زهی خط و بنا گوش

لب لعل تو هر دم عاشقانرا ...

... که هستم از میان جان دعا گوش

من از غم ناله در بسته چو بلبل

دراگنده تو چون گل از حفاگوش ...

... کمان ابروان آورده تا گوش

ز خط تو مثال از بنده فرمان

ز زلفت حلقه یی وز جان ما گوش ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۶

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

تا دل اندر مهر دلبر بسته ام

در بروی خوشدلی در بسته ام

خوشدلم در عشق آن شیرین پسر

زانکه دل در تنگ شکر بسته ام

گرچه هستم چون کمر در بند او

طرفها بنگر کزو بر بسته ام

تا شدستم فتنه بر گلگون رخش

عافیت را رخت بر خر بسته ام

با دو چشمش کرد عبهر همسری

خواب از آن بر چشم عبهر بسته ام

تا بچشم او مگر باشم عزیز

نقش روی خویش از زر بسته ام

چون صراحی هر دمش خدمت کنم

زان کمر پیشش چو ساغر بسته ام

با لعب لعلش بسی کوشیده ام

تا بجانی بوسه یی سر بسته ام

گفتمش آن قامت و رخسار چیست

گفت مه را بر صنوبر بسته ام

گر ز عشقش جان برم خونم بریز

وین گرو صد بار دیگر بسته ام

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۷

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

... فارغ شدم و زبان بد گویان

بر خود چو در وصال تو بستم

از آمدنت طمع چو ببریدم ...

... لختی بدویدم از قفای تو

چون مانده شدم ز پای بنشستم

گر با سر مهر تو شوم دیگر ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۸

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

... نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب

بر نشسته بگل و لاله چو شبنم بودیم

هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز

فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم

هر کجا بستگیی بود کلیدش بودیم

هر کجا خستگیی آمد مرهم بودیم ...

... حلقة زلف بتان رشک همی برد زما

که ز دلداری در بند دل هم بودیم

هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۹

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

زهی از روی تو گل شرمساری

بنفشه از سر زلف تو تاری

کشیده خطبت از عنبر هلالی ...

... بدل بردن چو تو چابک سواری

بنا میزدرخی داری و قدی

چو بر سروی شکفته لاله زاری ...

... برآید سرخ همچون شرمساری

ز بهر بندگیت ماه هر ماه

شود در گوس گردون گوشواری ...

... چو ابروی تو پیوسته بلایی

چو زلفین تو در هم بسته کاری

نه جز وصل تو مارا هیچ درمان ...

... بسم اسب تو اسیب خاری

بنامه گه گهی یاد آور از من

که نه ننگی ازین خیزد نه عاری ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۰

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

... خود هیچ ز حال ما نپرسی

یک لحظه بنزد ما نیایی

جان و سر تو که هم سر آید

آن محتشمی و این گدایی

ما را چو فقاع بسته کردی

تا کوزه ز دیگران گشایی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۱

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

دوش آن دل خون گشتۀ محنت پرورد

جان هم بغم تو داد بر بستر درد

چشمم بنخفت تا برو آبی ریخت

پس هم بسر کوی تو در خاکش کرد

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۲

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

آمد دی و دستهای فرو بست از کار

هر کاره که بود خلق بنشست از کار

دست من و جام می کنون کز سرما ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۳

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۶

 

من دوش گشاده داشتم روزن چشم

بستم ز گهر سلسله بر گردن چشم

تا روز بنوک مژه از بی خوابی

بر جیب سپهر دوختم دامن چشم

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۴

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۴۳

 

کس نیست که جان بنده برهاند ازو

یا داد من دل شده بستاند ازو

سبحان الله که نیست سرتاپایش ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۵

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۱

 

گل گرچه بنکوییست انگشت نمای

سرو ارچه بشاهدیست بستان آرای

اینک رخش ای گل تو قدم رنجه مکن ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۶

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

دل در سر زلف تونه زان بست رهی

کورا دو هزار بند بر بند نهی

گاهیش بزیر کلهی بنشانی

گاهیش بدست شانه یی با ز دهی

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۷

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱ - و له یمدح الامام الاعظم الصّدر السّعید الشهیّد رکن الدّین مسعود بن ساعد

 

... گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا

بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید

نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا ...

... که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا

بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله

سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا ...

... ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد

خیال بسته ام آنرا نماز استسقا

چو گل زخار همه همنشین او تا دست ...

... هزار دستان بر عادت سحر خوانان

بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا

زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز ...

... که یک نفس نکند ساغر شراب رها

مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید

که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا ...

... بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا

چو روزه داران غنچه دهن ببست از آن

همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا ...

... زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا

نزاید از شب آبستن زمانه مگر

بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا

اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل

شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا

تویی که با شرف نسبت تو از طرفین ...

... و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت

زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا

زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد ...

... زهی زشرم کله داریت دل بدخواه

شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا

مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون ...

... چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا

حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش

جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا ...

... ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا

زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن

بیاورد دوم این زجملۀ شعرا ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۸

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۲ - و له یمدح المولی رکن الدین مسعود حین انصرافه من خوارزم و یذکر ماجری

 

... نگوید ضمیر تو الا صواب

نبندد خیال تو نقش خطا

کف آب در کلبن آتش زند

کجا گشت قهر تو فرمان روا ...

... که اندر ترفع هلاکش کند

بنعل سم اسب تو اقتدا

زهی نعت حلمت ززین الحصی ...

... از آنها که در غیبت خواجه رفت

درین شهر خاصه بر اصحابنا

چه از پادشاه و چه از زیر دست ...

... همه قابل نقل و تحویل گشت

سرای و دکان ها و خان و بنا

بسا خاندانهای پیر قدیم ...

... وزان قسمت زر بی منتها

تهی دست چون سر و در تخته بند

درم دار چون سکه خورده قفا ...

... بدادند پس گوشمالش سزا

ببستند دست و زدندش به چوب

که هان تا چه داری بیاور هلا ...

... ندانست کسی قدر این موهبت

بنشناخت کس کنه این اعتنا

چو شاکر نبودیم از آن لاجرم ...

... خوش و ایمن از مال و نعمت ملا

دو بستان زیباش از چپ و راست

پر از گونه گون ساز و برگ نوا ...

... بسیل العرم دادشان بر فنا

دو بستانشان شد دو بستان بدل

پر از حنظل تلخ و خار گیا ...

... نهان گشت در پرده انقضا

فکندند در بستگیها کلید

نهادند بر خستگیها دوا

لقای تو شد بستگان را نجات

حدیث تو شد خستگان را شفا ...

... چو موسی بحضرت کند التجا

چو خورشید تابنده غایب شود

شگفتی نباشد ظهور سها

نپاید کنون چشم بندی خصم

چو شد دست کلک تو مشکل گشا ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۹۹

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۶ - و قال ایضاًَ یمدح الّصدر الّسعید رکن الدّین صامد و یصف الشّمس

 

... وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب

دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ

خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب ...

... آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست

روشنست این آفتابست آفتابست آفتاب

آستان رکن دین صاعد امام شرق و غرب ...

... بر در و دیوار می افتد چو مستان خراب

ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را

زان دهد همواره خیط الشمس رغا در تاب ناب ...

... خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت

از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب

جود جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۰

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۹ - وله ایضآ عند عیادته ایّام

 

... سرای شرع را از تو عمارت

بنای فضل را از تو اشادت

شب و روز تو مستغرق بخیرات ...

... بوقت کار زار طبع و مادت

وجودم چشم بسته بر سر پای

بر آهخته اجل تیغ ابادت ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
 
۱
۲۰۸
۲۰۹
۲۱۰
۲۱۱
۲۱۲
۵۵۱