گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

خه، شاد و کش آمدی کجایی؟

شرمت بادا ز بی وفایی

کو آن عهد و استواری ؟

کو آن همه مهر و آشنایی؟

خود هیچ ز حال ما نپرسی

یک لحظه بنزد ما نیایی

جان و سر تو که هم سر آید

آن محتشمیّ و این گدایی

ما را چو فقاع بسته کردی

تا کوزه ز دیگران گشایی

گفتی که ز من جفا نبینی

هر چند که بیشم آزمایی

تقصیر نمی کنی زه تو

تو خود نه ز مردم جفایی

ای غم ز تو من چه عذر خواهم؟

پیوسته تو در صداع مایی

وی وصل ترا چه بود باری

کز دور رخم نمی نمایی

ای دل تو عظیم تیره رویی

وی عقل تو سخت تیره رایی

ای اشک تو باری از میانه

بر خود زده یی دو روشنایی