گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

من چو بچۀ مهر تو بشکستم

وز دست غم تو بی وفا جستم

فارغ شدم و زبان بد گویان

بر خود چو در وصال تو بستم

از آمدنت طمع چو ببریدم

از محنت انتظار وارستم

گر دست بشستم از تو جایش بود

کز دست تو خون بخون بسی شستم

صد بار مرا شکست عهد تو

من عهد تو هیچ بار نشکتم

سر رشتۀ جور و ناز بگسستی

من نیز امید از تو بگسستم

هستت دگری بجای من، آری

شک نیست که من بجای آن هستم

لختی بدویدم از قفای تو

چون مانده شدم ز پای بنشستم

گر با سر مهر تو شوم دیگر

شاید که نهی نگار بر دستم