گنجور

 
۴۰۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

 

... تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر

جه حدیثست من این بوسه شماری بنهم

بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر ...

... طبع من باری با شوال آمیخته تر

گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی

دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر ...

... جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی

که بجنگش بتواند بست امروز کمر

او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم ...

... ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش

کاینجهان جمله ترا دادم بنشین و بخور

آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر ...

... دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر

بتن آسانی بر بالش دولت بنشین

چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر

بندگان دادم اندر خور تو کار ترا

که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر

کار در گردن ایشان کن تا من بکنم

نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر

همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی ...

... چون ره مورچگانست همه راهگذر

هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او

بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر

موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم ...

... باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر

بندگانند ملک را که چنین کار کنند

با دل و دولت او کار چنین راچه خطر ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - در ستایش سلطان مسعود غزنوی گوید

 

... که فرخنده بادش همه روزگار

بدیدار او راه بست و هری

بهشت برین گشت و باغ بهار ...

... حسد بر بر آنکس که او را بود

بنزدیک او بار هنگام بار

بزرگان حسودان آن کهترند ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵ - نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید

 

... رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر

چون فرود آیم بنشینم و بر گیرم چنگ

همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر ...

... خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود

گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر

دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست ...

... اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر

تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش

ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور

از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه ...

... پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر

وقت آنست که بنشینم در کوشککی

تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر ...

... هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر

بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا

دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور

روزگار تو بکام توو در خدمت تو

بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر

روز عید رمضانست و سر سال نو است ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - در مدح خواجه سید منصور بن حسن میمندی

 

... حرزیست قوی نامش کز داشتن او

آزاد شود بنده و به گردد بیمار

گردون بلندست رواقش بگه بزم ...

... خانه نبود ساخته بی پوشش و بی در

بستان نبود خرم بی سبزه واشجار

هم نیکو کرداری و هم نیکو سیرت ...

... چون تو نشود هر که بشغل تو زند دست

زن مرد نگردد به نکو بستن دستار

آنرا که بکین جستن تو دست همی سود ...

... صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد

بست خرم خوب چو بتخانه فرخار

پنداشت که او مردم طبعست و گران وقر ...

... تا موسی را ایزد فرمود که او را

هنگام عذابست عذابی کن دشوار

تا برکه و بر دشت به آذار و به آذر ...

... تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران

تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار

دلشاد همی باش و می لعل همی خواه ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۳ - در مدح عارض سپاه محمودی ابوبکر عمید الملک قهستانی

 

... گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار

تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع

هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار

ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او

گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار

جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گوید

 

... عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان

بنگوید چو من ابله دیوانه خر

هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم ...

... اثر نعمت جدانش پیداست هنوز

بر بناهایی با کوه ببالا همسر

سیستان خانه مردان جهانست و بدوست ...

... شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست

همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر

همه را بسته بدرگاه خداوند برد

وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن گوید

 

... چون منی را به ملامت مگذار

این سخن را بنویسند به زر

لشکری چند برخواجه و میر ...

... عالمان را بر او جاه و خطر

عاشق و فتنه علم و ادبست

لاجرم یافته زین هر دو خبر ...

... عید او فرخ و فرخ سر سال

فرخی بر در او بسته کمر

تاهمی یابد در دولت شاه ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - نیز در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید

 

... بی اختیار او نکند دولت اختیار

گرد جهان وزارت بر گشت و بنگرید

اورا گزید و کرد بنزدیک او قرار

مردی گزید راد و خردمند و پیش بین ...

... آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ

بستاند و بتنگ فرستد سوی حصار

دیدی تو زو مرنج و میندیش تاترا ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - در مدح خواجه حسین بن علی گوید

 

... هنر به منزلت گنج و دست او گنجور

ز بس عطا که دهد هر که زو عطا بستد

گمان برد که من او را شریکم و برخور ...

... که نامجو ی نگردد به خواسته مغرور

بنای مجد همی بر کشد به ماه و نبود

فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور

هزار در صلتش کمترین کسور بود ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

 

... باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد

گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز ...

... چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

گفت جودتو رسیدی بنوا بیش متاز

حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب ...

... تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز

پادشا باش و به ملک اندربنشین و بگرد

شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز ...

... با بتان چگل و غالیه زلفان طراز

تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

فرخی سیستانی
 
۴۱۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمدبن حسن میمندی

 

سرو ساقی وماه رود نواز

پرده بر بسته در ره شهناز

زخمه رودزن نه پست ونه تیز ...

... ساقیا ساتگینی اندر ده

مطربا رود نرم و خوش بنواز

غزلی خوان چو حله یی که بود ...

... آسمان یافتی بر ابر مناز

آز اگر بر تو غالبست مترس

سوی آن خدمت مبارک تاز ...

... ری و قزوین و ساوه و اهواز

ور نکو بنگری براه در است

نامه فتح بصره و شیراز ...

... از تو اندر همه جهان آواز

فرخی بنده تو بر در تو

از بساط تو بر کشیده دهاز

فرخی سیستانی
 
۴۱۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی

 

... شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت

زیر لب گفت که احسنت وزه ای بنده نواز

به دل نیک بداده ست خداوند به تو ...

... شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ

از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز

چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست ...

... موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز

وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان

سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز ...

... امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند

آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز

عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گوید

 

... بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ

به کوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست

فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ به چنگ ...

... ز کوه تند پلنگ و ز آب ژرف نهنگ

به گاه کوشش بستاند و فرو سترد

ز دست شیران زور و ز روی گردان رنگ ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

 

... بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال

بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود

بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال ...

... زوال کرد فرستاده امیر زوال

معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین

برادر ملک شاه بند اعدا مال

ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار

بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال

یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر

بحیله آیم در بند حسن آن محتال

چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم ...

... چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ

چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال

گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان ...

... مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال

نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست

که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال ...

... درو نشانده تنک پاره های سیم حلال

بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند

نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر فخر الدوله ابوالمظفر احمدبن محمد والی چغانیان

 

... چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست

خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال

گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر ...

... ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی

مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال

مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ...

... سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال

گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی

سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال ...

... تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا

از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال

رشک آن را که به بازان تو مانند شود

بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال

وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند

زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال

ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین ...

... ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو

بنده را نزد اخلا بفزودست جلال

آن کمیت گهری را که تودادی به رهی

جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال

از بر سنگ ورا راند نیارم که همی ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح میر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

 

... هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم

نعمت میر همی گوید بنشین و بخور

دولت میر همی گویدبگراز و بچم ...

... عضد دولت یوسف سپه آرای عجم

آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر

گم شداز روی زمین نام و نشان رستم ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گوید

 

بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم

سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم ...

... نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم

خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست

میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم ...

... نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم

سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای

سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم

از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست

هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم

بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا

بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم

صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم ...

... هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم

هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش

ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید

 

... همه زر کانی و سیم سپید

ز سر تا به بن وز میان تا کران

نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه ...

... چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخ ترین روز بنشست شاه

درین خانه خرم دلستان ...

... شنیدستم این من ز شهنامه خوان

ستوده بنام و ستوده بخوی

ستوده به جان و ستوده به خوان ...

... بدادند چون سکزیان سیستان

ندادند و بستد بجنگی که خاک

ز خون شد درآن جنگ چون ارغوان ...

فرخی سیستانی
 
۴۱۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین

 

... که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان

بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن

بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان ...

... سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد

بماند برلب جیحون سه ماه تابستان

بدان نیت که برآن رود پل تواند بست

همی نشست و در آن کاربست جان و روان

هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد ...

... چو آسمان که مر او را پدید نیست کران

بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست

چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان ...

... کسی ندانم کو را توان آن باشد

که با تو یارد بستن به کار زار میان

گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید ...

... سپه فزونست او را ز قطره باران

چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع

بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان ...

... به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد

چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان

بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را ...

... چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان

زیان بستان بیش از زیان ابر بود

چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان

کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی ...

... ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران

مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن

موافقان را نونوبتخت وتاج رسان

چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست

بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان

فرخی سیستانی
 
۴۲۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید

 

... بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان

وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته

گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان

چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن ...

... هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد

ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان

نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو ...

... همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد

همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان

بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش ...

فرخی سیستانی
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۵۵۱