گنجور

 
فرخی سیستانی

ای دل ز تو بیزارم واز خصم نه بیزار

کز خصم به آزار نیَم وز تو به آزار

هر روز مرا از تو دگرگونه بلاییست

من مانده به دست تو همه ساله گرفتار

امروز مرا از تو عذابیست نه چون دی

امسال مرا از تو بلاییست نه چون پار

از عشق فکنده‌ستی در گردن من طوق

وز رنج نهاده‌ستی بر گردن من بار

چون موی شدم لاغر و چون زر شده‌ام زرد

چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار

عشقست بلای دل و تو شیفته عشق

سنگی تو مگر کاندُه بر تو نکند کار

یک عشق به سر برده نباشی به تامی

کاویخته باشی به غم عشق دگر بار

از تو همه دردِ سر و از تو همه سختی

از تو همه اندیشه و از تو همه تیمار

زینگونه که من گشته‌ام از رنج تو ای دل

ترسم که مرا خواجه به مجلس ندهد بار

تاج هنر و گنج خرد خواجه سید

منصور حسن بار خدای همه احرار

هر کس به طلب کردن دینار برد رنج

او باز بپاشیدن و بخشیدن دینار

اندک شمرد هر چه ببخشید اگر چند

نزد همه کس اندک او باشد بسیار

دینار به زایر دهد و شکر ستاند

وز شکر همی گنج نهد حاتم کردار

نشگفت گر از بخشش او زایر او را

منسوج بود پرده و زرین در و دیوار

دانا بر او سخت بزرگست و جهان خرد

شاعر بر او سخت عزیزست و دِرم خوار

از بار خدایان و بزرگان جهان اوست

هم شعر شناسنده و هم شعر خریدار

حرزیست قوی نامش کز داشتن او

آزاد شود بنده و به گردد بیمار

گردون بلندست رواقش به گه بزم

دریای محیطست سرایش به گه بار

می خوردن و می دادن و شادی و بزرگی

از بار خدایان همه او راست سزاوار

هشیار بود گرچه فراوان بخورد می

زان پس که ز می مست شود مردم هشیار

ای عادت تو خوبتر از صورت مردم

وی خاطر تو پاکتر از طاعت ابرار

ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر

کردار تو با نام تو در هر سفری یار

نام تو چو خضرست به هر جای رسیده

«ارجو» که چنان باشی تو نیز بقادار

از بوی و خصال تو زخاک و گل میمند

بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار

میمند به صاحب شد و میمند به خواجه

بی صاحب و بی خواجه بود خلد برین خوار

خانه نبود ساخته بی پوشش و بی در

بستان نبود خرم بی سبزه و اشجار

هم نیکو کرداری و هم نیکو سیرت

هم نیکو دیداری و هم نیکو گفتار

گفتار تو با کردار آمیخته گشته‌ست

از بس که به گفتار به جای آری کردار

بدخواه تو خواهد که چو تو گردد، پرگست!

هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار

چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست

زن مرد نگردد به نکو بستن دستار

آنرا که به کین جستن تو دست همی سود

سلطان جهان کرد به دست تو گرفتار

بد خواه تو هر چند حقیرست مر او را

از تخت فرود آور و برکن به سر دار

مارست عدوی تو سرش خرد فرو کوب

فرضست فرو کوفتن ای خواجه سر مار

هر چند ترا عارست از کشتن آن دون

او را بکش و فخر برابر کن با عار

صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد

بست خرم خوب چو بتخانه فرخار

پنداشت که او مردم طبعست و گران وقر

نشناخت که او مردم پستست و سبکسار

مصر ایزد دادار به فرعون لعین داد

کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار

تا موسی را ایزد فرمود که او را

هنگام عذابست، عذابی کن دشوار

تا بر کُه و بر دشت به آذار و به آذر

بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار

تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران

تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار

دلشاد همی باش و می لعل همی خواه

از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار