گنجور

 
فرخی سیستانی

یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز

بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز

من و او هر دو بحجره در و می مونس ما

باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد

گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز

من چو مظلومان از سلسله نوشروان

اندر آویخته زان سلسله زلف دراز

خیره گشتی مه کان ماه به می بردی لب

روز گشتی شب کان زلف به رخ کردی باز

او هوای دل من جسته و من صحبت او

من نوازنده او گشته و او رود نواز

بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر

بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز

در دل از شادی سازی دگر آراست همی

چون ره نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز

گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر

همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز

جفت غم بودم و انباز طرب کرد مرا

یوسف ناصر دین آن ملک بی انباز

آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر

هر مدیحی که سخاراست بدوگردد باز

ای سخن های تو اندر کتب علم نکت

این هنرهای تو بر جامه فرهنگ طراز

سایل از بخشش تو گشت شریک صراف

زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز

هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند

باتفاق همه از نام تو گیرند آغاز

راست گویی زخدا آمد نزدیک تو وحی

کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز

آز را دیده بینا دل من بود مدام

کور کردی به عطاهای گران دیده آز

سال تا سال همی تاختمی گرد جهان

دل به اندیشه روزی و تن از غم به گداز

چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

گفت جودتو: رسیدی بنوا، بیش متاز

حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب

زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفراز

ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک

علم را رای تو گشته ست بهر کار انباز

ناوک اندازی و زو بین فکن وسخت کمان

تیز تازی و کمند افکنی وچوگان باز

پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست

کو بتیغ از ملکان هست ولایت پرداز

گر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیو

از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز

تا کنون از فزع ناوک خونخواره تو

نشدی هیچ گرازی زنشیبی به فراز

ای بکوپال گران کوفته پیلان را پشت

چون کرنجی که فروکوفته باشد بجواز

بس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هست

پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز

گه علمداران پیش توعلم باز کنند

کوس کوبان تو از کوس بر آرند آواز

راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال

بر ره از راهبران تو بخواهند جواز

از پی خدمت و صید تو فرستند بتو

از چگل برده واز بیشه ترکستان باز

سوی غزنین ز پی مدح تو تازنده شوند

مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز

تا همی از گهر آموزد آهو بره تک

همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز

تا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ری

تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز

پادشا باش و به ملک اندربنشین و بگرد

شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز

همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار

با بتان چگل و غالیه زلفان طراز

تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode