گنجور

 
فرخی سیستانی

تاخم می را بگشاد مه دوشین سر

زهد من نیست شد و توبه من زیر و زبر

بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود

روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور

چون مه روزه فراز آید من خود چکنم

نبرم دست به می تا نرود روزه بسر

شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم

گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟

تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم

رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر

چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ

همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر

روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید

کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور

مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب

شعرها دارند از گفته دستور از بر

صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة

آن امام همه احرار به فضل و به هنر

دولت سلطان باغیست بهارش همه نور

رای او ابری کان باغ همی دارد تر

باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد

تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر

خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود

گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر

دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست

اولین معجزه خواجه بدیوان اندر

رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد

گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر

هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان

نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر

شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس

وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر

ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)

که تف هیبتش از خاره کند خاکستر

نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم

اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر

تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش

ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور

از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه

بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر

او همانست که محمود جهانرا بگشود

سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر

تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید

چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر

او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین

درمیان شور همیکرد سبب جستن شر

دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم

کور کرده گرهی را و گروهی را کر

دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست

لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر

بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون

او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر

آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز

وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر

شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد

بر دل ما ز طرب باز کند چونین در

با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط

صد هزاران دل خسته ز در کالنجر

در دل بارخدای همه شاهان فکند

تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر

رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست

در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر

ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا

کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر

درسرای پسران تو و در خدمت تو

پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر

وقت آنست که بنشینم در کوشککی

تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر

شغلکی سازم بر دست که از موقف آن

هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر

بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا

دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور

روزگار تو بکام توو در خدمت تو

بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر

روز عید رمضانست و سر سال نو است

هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode