گنجور

 
فرخی سیستانی

دوش ناگاه بهنگام سحر

اندر آمد ز در آن ماه پسر

با رخ رنگین چون لاله و گل

بالب شیرین چون شهد و شکر

حلقه جعدش پر تاب و گره

حلقه زلفش ازان تافته تر

گفتم: ای خانه بتو باغ بهشت

چون برون جسته ای از خانه بدر؟

خواجه ترسم که خبر یابد ازین

بانگ بر خیزد، چون یافت خبر

گفت من بار ملامت بکشم

تو بکش نیز و بس اندوه مخور

چون منی را به ملامت مگذار

این سخن را بنویسند به زر

لشکری چند برخواجه و میر

همه دارند ز من دست بسر

همه در انده من سوخته دل

همه در حسرت من خسته جگر

گر مرا خواجه به نخاس برد

بربایند به همسنگ گهر

تو مرا یافته ای بی همه شغل

نیست اندر کلهت پشم مگر ؟

گفتم ای ترک در این خانه مرا

کودکانند چو گلهای ببر

گر ز تو بر بخورم، بربخورند

زان من، فردا، کسهای دگر

تا منم رسم من این بود ومرا

بسر خواجه کزین نیست گذر

کدخدای ملک هفت اقلیم

خواجه سید ابوسهل عمر

آن خریدار سخندان و سخن

وان هوا خواه هنرمندو هنر

برنکو نامی چونانکه بود

پدر مشفق بر نیک پسر

زر او را بر زوار مقام

سیم او را بر خواهنده مقر

مجلس او ز پی اهل ادب

به سفر ساخته همچون به حضر

بر او بوده به هر جای مقیم

زو رسیده به همه خلق نظر

خدمت سلطان بر دست گرفت

خدمت سلطان سهلست مگر ؟

از پی ساختن بخشش ما

خویش را پیش بلا کرده سپر

او ز بهر ما در کوشش و رنج

ماگرفته همه زو ناز و بطر

آنچه من کهتر ازو یافته ام

گر بگویم بتو مانی به عبر

تا زبان دارم زیبد که زبان

به ثنا گفتن او دارم تر

من همی دانم کاندر بر او

چیست از بهرمن و تو مضمر

جاودان شادو تن آزاد زیاد

آن نکو خوی پسندیده سیر

بیش از آنست که پیش همه خلق

عالمان را بر او جاه و خطر

عاشق و فتنه علم و ادبست

لاجرم یافته زین هر دو خبر

در جهان هیچ کتابی مشناس

کو نکرده ست دو سه باره زبر

سختکوشست به پرهیز و به زهد

تو مر او رابه جوانی منگر

همچو ابد الان در صومعه ها

کند از هر چه حرامست حذر

شاد باد آن به همه نیک سزا

وایمن از نکبت و از شور و زشر

عید او فرخ و فرخ سر سال

فرخی بر در او بسته کمر

تاهمی یابد در دولت شاه

بر بد اندیش فرومایه ظفر

دولتش باقی و نعمت به فزون

راوقی بر کف و معشوق به بر

 
 
 
فرخی سیستانی

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر

ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

چون توان بود برین درد صبور

[...]

سنایی

هیچ نیکو نبود هرگز بد

هیچ خر آن نبود هرگز حر

پشت کس را نکند ز آب تهی

تا شکمشان نکنی از نان پر

وطواط

جود تو جسم کرم را چو روان

هنرت چشم کرم را چو بصر

همه اقوال سدید تو مثل

همه افعال حمید تو سمر

شده گویندهٔ مدحت دلشاد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از وطواط
جمال‌الدین عبدالرزاق

تیغ بر خصم تو بارد بهرام

ورنه خنجر زچه دارد بهرام

تا شنید این سخن گرم تو تیر

کلک بشکستست از شرم تو تیر

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه