گنجور

 
فرخی سیستانی

تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال

همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال

بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار

ابر برکوه همی توده کندسیم حلال

هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی

هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال

معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو

مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال

شیر خواران رزان را ببریدند گلو

تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال

خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد

ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال

هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی

مهر کردند و سپردند به دست مه و سال

چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست

خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال

گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر

ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال

گر حرامست از آنست که خونیست نه حق

حق آن خون به مغنی برسانیم از مال

ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی

مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال

مطربان طرب انگیز نوازنده نوا

مانوازنده مدح ملک خوب خصال

فخر دولت که دول بر در او جوید جای

بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال

خسرو شیر دل پیلتن دریا دست

شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال

آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین

آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال

ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر

ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال

هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود

سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال

گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی

سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال

زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد

همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال

مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت

شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال

گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد

اژدها بالش و بالین کندش از دنبال

تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا

از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال

رشک آن را که به بازان تو مانند شود

بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال

وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند

زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال

ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین

ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال

من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر

هر زمان سر بفرازم بمیان امثال

ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد

جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال

مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا

ای که از جودتو باشند جهانی به نوال

زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم

خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال

کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم

آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال

ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو

بنده را نزد اخلا بفزودست جلال

آن کمیت گهری را که تودادی به رهی

جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال

از بر سنگ ورا راند نیارم که همی

سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال

گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو

گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال

تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم

تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال

تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه

تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال

شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر

کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال

مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد

بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال

دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان

بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال

اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز

اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال

بجهان بادی پیوسته و از دور فلک

بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال