گنجور

 
فرخی سیستانی

دلم همی نشود بر فراق یار صبور

همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور

اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل

ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور

ز کام و آرزو‌ی خویش گم شده‌ست دلم

عجب مدار که غمناک باشد و رنجور

هزار یار بر او عرضه کرده‌ام پس از او

نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور

علاج درد دل من وصال و دیدن اوست

چنانکه سه‌یکی دارو‌ی مردم مخمور

دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او

دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور

در این جهان تو ز من دردناک‌تر مشناس

که درد دارم و افتاده‌ام ز درمان دور

نفور گشت نشاط از دل من و دل من

بدان خوش‌ست کزو مدح خواجه نیست نفور

بزرگوار حسین علی که مادِح او

هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور

کریم طبعی‌، آزاده‌ای، خداوند‌ی

که خلق یکسر ازو شاکر‌ند و او مشکور

سخا به جای سپاه‌ست و طبع او ملک‌ست

هنر به منزلت گنج و دست او گنجور

ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد

گمان برد که من او را شریکم و برخور

چنانکه در سیر انبیا‌ست در خور او

کتاب‌ها متواتر همی‌ شود مسطور

به خواسته نشود غره و به مال شگفت

که نامجو‌ی نگردد به خواسته مغرور

بنای مجد همی برکشد به ماه و نبوَد

فریفته به بنا برکشیدن و به قصور

هزار در صلتش کمترین کسور بود

به نادره بتوان یافت در عطا‌ش کسور

کسی‌که باشد مجهول نام و حامل ذکر

به ذکر او شود اندر جهان همه مذکور

هر آنکه عادت او برگرفت و مذهب او

به نیک‌خو‌یی معروف گردد و مشهور

من آن کسم که مرا هیچ‌کس همی‌ نشناخت

به مجلس و نظر او شدم چنین منظور

به بلخ‌ِ بامی بشتافتم به خدمت او

چنان کجا متنبی به خدمت کافور

ازو به خانه خود بود باز گشتن من

چو بازگشتن موسی به خانه از کُه طور

به یک عطا که مرا داد بی‌نیاز شدم

چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور

توانگر‌م به غلام و توانگرم به ستور

توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور

لباس من به بهاران ز توزی و قصب است

به تیر ماه خز قیمتی و قزّ و سمور

بساط غالی رومی فکنده‌ام دو سه جای

در آن زمان که به سویی فکنده‌ام محفور

چو تار گویی آکنده‌ام ز نعمت او

سرا و خانهٔ خالی ز چیز چون تنبور

شد آن زمان که شب و روز خانه‌ها شدمی

به طمع روزی‌، همچون به طمع دانه طیور

مرا عنایت او از عنا و غم برهاند

همی نباید کردن ز بهر قوت بُکور

چه عذر باشد گر تازیم به هم نکنم

به مدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور

هم اندرین سخنانم من و گواه منند

مقدمان و بزرگان حضرت معمور

چو من مدیحش برگیرم آنکه حاسد اوست

به خشم گوید داود برگرفت زَبور

ز حاسد‌انش همی من حذر ندانم کرد

وگرچه دانم باشند دشمنانش حذور

بزرگوار چون‌ او را حسود کم نبوَد

من اینکه گفتم گفته‌ست چند ره دستور

خدای ناصر او باد تا جهان باشد

همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور

خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف

دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور

مرا به دیدن او شادمان کناد خدای

که خسته دل شده‌ام تا ازو شدم مهجور

اگرچه حضرت سلطان به چشم من فلک‌ست

به جان خواجه که بی او همی ندارد نور

 
 
 
رودکی

به دور عدل تو در زیر چرخ مینایی

چنان گریخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور

که باز شانه کند همچو باد سنبل را

به نیش چنگل خون ریز تارک عصفور

قطران تبریزی

گل شکفته نماند مگر بصورت حور

خروش رعد نماند مگر بنفخه صور

مسعود سعد سلمان

رسید عید و من از روی حور دلبر دور

چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور

مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد

نگار من به لهاورد و من به نیشابور

ره دراز و غریبی و فرقت جانان

[...]

وطواط

جهان سرای غرورست، نی سرای سرور

طمع مدار سرور اندرین سرای غرور

بعاقبت بحسام هوان شود مجروح

دلی که او بحطام جهان شود مسرور

فساد دین همه از جمع خواسته است و ترا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از وطواط
انوری

رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور

که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور

به اصطناع بیاراست دستگاه وجود

به استناد بیفزود پایگاه صدور

سپهر قدری کاندر ازای قدرت او

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه