گنجور

 
۴۰۱

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۶ - اصل دوم: در احوال باطن و درو پنج فصل است - فصل اول: در معرفت

 

بدان که اول چیزی که بر بنده واجب است معرفت استعلی الخصوص متصفه را که تصوف سفر است از خلق به حق و این سفر آنگه درست آید که مقصود شناخت باشد هر چند شناخت حق تعالی چنانکه حقیقت شناخت است درست نیاید امابه قدر وسع خود واجب است شناختن حق تعالی

و هیچ کار مهم تر از معرفت نیست که رسول گفته است چنانکه سقف برستون نگاه توان داشت دین در دل به معرفت نگاه توان داشت معرفت عماد دین است ...

عبادی مروزی
 
۴۰۲

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۷ - فصل دوم: در فراست

 

... شافعی و محمد بن الحسن‑رحمهما الله‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند مردی از در مسجد درآمد محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین می آید کهکه این مرد درود گراست شافعی گفت مرا چنان می نماید که آهنگر است این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند گفت وقتی آهنگری کردمی اکنون درودی گر کنم

در میانبوعثمان جاثری‑رحمة الله علیه‑زکریا نامی بود او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد روزی برسربوعثمانایستاده بود خاطر او به واقعه آن زن سفر کرد و در آن تفکر بودبوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی

ابوالقاسم قشیری حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد دستوریخواستم دستور داد چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد در راه می رفتم به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی استادروی به من کرد ...

عبادی مروزی
 
۴۰۳

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل اول - فرق علم مکتسب با علم لدنی

 

... ای عزیز اگرخواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار که عادت پرستی بت پرستی باشد نبینی که قدح این جماعة چگونه می​کند إنا وجدنا أباءنا علی امة و إنا علی آثارهم مقتدون و هرچه شنوده​ای ازمخلوقات فراموش کن بیس مطیة الرجل زعمه و هرچه شنوده​ای ناشنوده گیر که لایدخل الجنة نمام و هرچه بنماید نادیده گیر ولاتجسسوا و هرچه بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و صبر کن تا رسی ولو أنهم صبروا حتی تخرج إلیهم لکان خیرا لهم نصیحت خضر قبول کن فلا تسألنی عن شیء حتی أحدث لک منه ذکرا

چون وقت آید خود نماید که سأریکمآیاتی فلا تستعجلون و می​طلب که زود بیابی که لعل الله یحدث بعد ذلک أمرا چون روی رسی و بینی و هرگز تا نروی نرسی أفلم یسیروا فی الارض فینظروا ألم تکن أرض الله واسعة فتهاجروا فیها امر است بر سیر و سفر اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر منزلی ومن یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا وسعة در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری فذکر فإن الذکری تنفع المؤمنین

این همهآیتها جز بمثل ندانی که مثل الجنة التی وعد المتقون ترا بجایی رسانند که سدها و کوهها چون پشم رنگین شود وتکون الجبال کالعهن المنفوش إن یأجوج و ماجوج مفسدون فی الارض ترا بنمایند بدانی که این همه در تن آدمی کدام صفتهاست پس دجال حال نفس اماره را دریابی أعدی عدوک نفسک التی بین جنیک پس جذبة من جذبات الحق توازی عمل الثقلین درآید و ترا بمیراند و فانی کند که من أراد أن ینظر إلی میت یمشی علی وجه الأرض فلینظر إلی ابن ابی قحافة پس زنده شوی أومن کان میتا فاحییناه چون باقی شدی ترا بگویند که چه کن و چه باید کرد والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا آنگاه ترا در بوتۀ عشق نهند و هر زمان گویند وجاهدوا فی الله حق جهاده تا آتش ترا سوخته گرداند چون سوخته شدی نور باشی نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء و خود نور تو باطل است و نور وی حق و حقیقت نور او تاختن آرد نور تو مضمحل شود و باطل گردد همه نور وی باشی کذلک یضرب الله الحق و الباطل بل نقذف الحق علی الباطل فیدمغه ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۰۴

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۳

 

... کاو را به کمال لطف در برگیرد

ذوالنون مصری گفت در بادیه عاشقی را دیدم با یک پای سر در بیابان با آهوان نهاده بود و خوش می رفت گفتم تا کجا گفت تا خانه دوست گفتم بی آلت سفر مسافت بعید قطع کردن چون میسر شود گفت ویحک یا ذالنون اما قرأت فی کتابه وحملناهم فی البر والبحر ذوالنون گفت چون به کعبه رسیدم دیدم او را که طواف می کرد چون مرا بدید خوش بخندید و مرا گفت انت حامل الامروانا محمول به ترا داعیه تکلیف در کار آورده است و مرا جاذبه او به این دیار

آن را که بخواند او به ناچار آید ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۰۵

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۷

 

... ترسم که چو دید خوبی حضرت خود

ما را ز در خویش سفر فرماید

و روا بود که غیرت به وصفی شود که نخواهد که سایه معشوق بر زمین افتد چنانکه گفته اند ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۰۶

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۴۳

 

عاشق چون با خیال معشوق دست در کمر آرد او را خلوت خوشتر از صحبت درین جهان و در آن جهان دوزخ بهتر از بهشت زیرا که در جوار مهجوران خلوت بهتر از آن دست دهد که در جوار مقبولان و این معنی غوری عظیم دارد به پای علم در این فلوات سفر نتوان کرد و به دیده عقل درین جمال نظر نتوان کرد آنکه در سرای مهجوران در درگه اسفل یا حنان یا حنان می گوید او داند که در سرادق آتش نشستن چه راحت دل دارد در عالم دل خود آتشی دارد که نار الله الموقدة التی تطلع علی الافیدة عبارت از آنست و آتش دوزخ از آن گریزانست او را با آن آتش از آتش دوزخ چه باک

تخویف من از آتش دوزخ کم کن ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۰۷

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۷۶

 

آنکه در عشق معشوق را برای خود خواهد قبول و رد و قبض و بسط و سکر و صحو و فنا و بقا و غیبت و حضور و ظهور و ثبور و ستر و تجلی و حزن و سرور و مکون و ظهور در عالم او سر ازو بر زنند و او را ده عمر نوح به سر آید و این منازل هنوز به پای او قطع نشده باشد و حق هیچ منزلی نگذارده باشد و به حقیقت تا حق منزلی گذارده نشود به منزلی دیگر نبود و او از اسرار آگاه نبود پس بیچاره همیشه در راه بود و پیوسته بر گذرگاه هرچه از افق هستی پدید می آید او از کمال حیرت چنگ در او میزند هذا ربی می گوید باز آنکه خود را برای معشوق خواهد این اضداد از راه او برخیزند و به هیچ حال در دید وقت او درنیاویزند او را بدو گذارند و زمام امور او بدو سپارند زیرا که مبتدی راه عشقست و طالب مقام صدقست هنوز از وجود قطره نساخته است و در بحر غیب نینداخته هنوز وی در نظر اوست اگرچه به سوی عالم وحدت سفر اوست بی شک هنوز پیداست اگرچه شیداست همانا در نمازست که زبان مسألتش درازست هنوز در رکوعست که در طلب با خشیت و خضوع و خشوعست هنوز بنده است اگرچه خود را بر در افکنده است عجب ازین درد نمی کاهد که خود را برای او می خواهد از برای این الم نمی گدازد که می خواهد که با او سازد و اما آنکه از درخواست برخاست در فناء دوم او را مقر شود و از خود و غیرخود بی خبر شود بقاء او بدو بود و نظر سرش از او دور بود بدو حاضر بود و بدو ناظر بود او بسر اوقات جلال قریب بود و کارش بس عجیب بود ادراک مقام او از ادراک عقول بعید بود شاه بود اگرچه در زمره عبید بود و این در مقام فناء سوم باشد چنانکه گفته اند

تا مرد ز خود فانی مطلق نشود ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۰۸

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۹۵

 

... من دیده شوم خصومت از بهرچراست

ای درویش چنانکه عاشق را تن درمی باید داد بدانچهدر پرتو نور معشوق از هستی سفر کند و در نیستی مستقر کند معشوق را هم راضی می باید بود بدانچه عاشق بهستی او هست شود و بشراب مشاهدۀ او مست شود چنانکه معشوق را می باید که عاشق خود را خود نبود عاشق را هم می باید که با اویی او او باشد حاصلتا قوت عشق ازوجود عاشق قوت نسازد او را بکلی قبول نکند و قابل وصول نکند چون اویی او را برانداختند و از نیستی او قوت ساختند هرگاهش که طلب کند در خودش یابد تا این کمال حاصل نشود از او گریزان بود ای برادر حقیقت عاشق داند که نهنگ عشق از وجود او چه درمیکشد و از اویی او چه جدا میکند لا اله الا الله جنید در اوان غیبت از خود گفتی من ابتلایی بک مرا بتو که مبتلا کرد چون از غیبت بحضور آمدی و از عالم خود در کران نور آمدی گفتی زدنی فی بلایی گاه این خنجر آید او نیام و گاه او مرغ و این دام

در مصحف عقل حرف طامات ببین ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۰۹

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۷

 

... چون درد ترا بجای درمان دارم

و ریای با خود چنان بود که عشق را بی خودی شمارد و از قوت نفس زخم عشق بمرهم بردارد و حال خود از خود بپوشد با نفس جامۀ صبردرپوشد و از درد نخروشد و این دشوارتر بود و نفس درین حال بیدارتر بود و ازخودی بیزارتر بود و روا بود که نفس لوامۀ وی باقوت بود دلش را ملامت کند گوید در بیخودان نظر کن پس در عالم بی خودی سفر کن سرمایۀ ایشان را در نظر آر پس دل از نقد خود بردار نباید که کیسۀ وجود تهی شود و کنار ازو پرنگردد و در این بندگی بماند چنانکه بیشتر نگردد

می ترس دلا از آن که سرمایۀ عمر ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۱۰

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۱۳

 

بیابان بی پایان عشق مردم خوار است اگر عاشقی را برگ مسافرت بود دست در شاخ بیمرادی زند بلکه نهال هستی از چمن وجود برکند و در دریای نیستی افکند

در بادیه گر هیچ سفر خواهی کرد

بر آتش عاشقی گذر خواهی کرد ...

عین‌القضات همدانی
 
۴۱۱

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۳ - در غزل است

 

... داند همه کس که مه کدام است

ماندی به سفر مقیم و عاشق

از عهد تو هم بر آن مقام است ...

قوامی رازی
 
۴۱۲

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۳ - در غزل است

 

... در حضر اسباب و آلت درین کنجی نهد

در سفر واندر حضر او بر سر مفرش خورد

از پی آن تا نرنجد دست جانان از کمان ...

قوامی رازی
 
۴۱۳

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست

 

... خلد طمع می کند با خطر معصیت

ترک طلب چون کنند در سفر زنگبار

منزل نیکان کنندروضه خلد برین ...

قوامی رازی
 
۴۱۴

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

... آن گل که نشکفیده ست در بوستان من کو

جانان من سفر کرد با او برفت جانم

باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو ...

انوری
 
۴۱۵

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

 

... سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب

بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر

نیک خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب

انوری
 
۴۱۶

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح خاقان اعظم کمال‌الدین

 

... اندر ظلال موکب میمون عزم تو

دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب

بر قمع دشمنان تو هر لحظه می کشند ...

انوری
 
۴۱۷

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر

 

... که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست

همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد

که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست ...

انوری
 
۴۱۸

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح صاحب صدر طاهربن مظفر

 

... یاسمین را ببین که تا دو سه روز

بی رفیقان سر سفر دارد

دهن لاله چون دهان صدف ...

انوری
 
۴۱۹

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالحسن مجدالدین علی عمرانی

 

... صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد

چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود

از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد ...

انوری
 
۴۲۰

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح جلال‌الوزراء احمدبن مخلص

 

... جانی و یقین است که جان ناگزر آمد

تا در مثل آرند که اندر سفر عمر

جان مرکب و دم زاد و جهان رهگذر آمد

یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا

کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد

مقصود جهان کام تو بادا که برآید ...

انوری
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۱۸۰