گنجور

 
عین‌القضات همدانی

غیرت معشوق زینت عاشق است و غیرت عاشق پیرایهٔ معشوق. اگر غیرت معشوق نباشد عاشق خلیع العذار نابود و بی قیمت و مقدار شود و به هر سوی رود و به هر روی رود امّا همیشه غیرت معشوق، عنان مرکبِ وجودش گرفته باشد و بر در بارگاه مراد معشوق می‌دارد و چون آتش عشق گرمتر شود عاشقی بی‌آزرمتر شود غیرت معشوق گریبانش گیرد تا دامن خودکامی درکشد و بی‌خود شود و دم درکشد. عشق هر لحظه می‌گویدش: «گر جانت به کارست برو دم درکش.» چون عاشق بر بحر بی‌خودی گذر کند و در کام نهنگ قهر مقر کند غیرت معشوق به شستِ قهرش برآورد و در تاب آفتاب بی‌مرادی بدارد تا زهر قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد زیرا که ناز او را نیاز این به‌کارست. حاصل به هیچ کارش فرو مگذارد اگر ملک شود و بر فلک شود به قهرش فرو آرد و همو را برو گمارد تا دمار از نهاد او برآرد و در تاب آفتاب نامرادی بدارد و اگر از وجودش گوی سازد و در میدان بلا اندازد و درحالش به چوگان قهر سرگردان کند و بی‌پا و سرش دوان کند؛ می‌گویدش:

اندر طلب یار همی باش چو گوی

بی پا و سری خویشِ تواَند در تک و پوی

کان چیز که در پردۀ وحدت باشد

در بی‌خودی ای پسر نماید به تو روی

این همه با آوازه کند تا در پرتو نور خودش نهان کند وجود را بر او عیان کند آنگاه غیرت معشوق شود تا به حدی که عاشق بخواهد که معشوق عکس خود در آینه معاینه بیند زیرا که داند که معشوق بی‌مثالست چون خود را دید مفتون خود گردد غیرت معشوقی او این را از راه بردارد:

در آینه گر یار نظر فرماید

ما را ز بلای خود حذر فرماید

ترسم که چو دید خوبی حضرت خود

ما را ز در خویش سفر فرماید

و روا بود که غیرت به وصفی شود که نخواهد که سایهٔ معشوق بر زمین افتد چنانکه گفته‌اند:

تا من به میان رسول یابم با تو

تنها ز همه جهان من و تنها تو

خورشید نخواهم که بر آید با تو

آیی بر من سایه نباشد با تو

و شاید که غیرت عاشق بر معشوق تا حدّی برسد که نخواهد که در حسن معشوق چیزی بیفزاید و این معنی غوری دارد جز به ذوق فهم نتوان کرد.