گنجور

 
۳۹۰۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالفضل حسن

 

آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بی زلل آن خطیر بی خلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمةالله علیه یگانه زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجه بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود

نقلست که هر وقت که شیخ ابوسعید را قبضی بودی گفتی اسب زین کنید تا به حج رویم به مزار اوآمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نیز هر مرید شیخ ابوسعید که اندیشه حج تطوع کردی او را بسر خاک شیخ بوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود

نقلست که کسی را شیخ ابوسعید قدس الله سره پرسید که این همه دولت از کجا یافتی گفت بر کنار جوی آب می رفتم پیر شیخ ابوالفضل از آن جانب دیگر می رفت چشمش بر ما افتاد این همه دولت از آنجاست

نقلست از امام خرامی که گفت کودک بودم بر درختی توت شدم برگ و شاخ آن می زدم شیخ ابوالفضل می گذشت و مرا ندید دانستم که از خود غایب است وبدل با حق حاضر به حکم انبساط سر بر آورد وگفت بار خدایا یک سال بیش است تا تو مرادنگی ندادی تا موی سر باز کنم بادوستان چنین کنند در حال همه اغصان و اوراق درختان زر دیدم گفت عجب کاری همه تعریض ما با اعراض است گشایش دلرا با تو سخنی نتوان گفت

بیت ...

... نقلست که از شیخ ابوسعید ابوالخیر که گفت به سرخس شدم پیر ابوالفضل را گفتم که مر آرزوی آنست که تفسیر یحبهم و یحبونه را از لفظ تو استماع کنم گفت تا شب درآید که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت تو قاری باش تا من مذکر باشم گفت من یحبوهم و یحبونه برخواندم هفتصد تفسیر کرد که مکرر نبود و یکی یکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حدیث ما به پایان نرسید گفتم سر چیست گفت تویی گفتم سرسر چیست گفت هم تویی

نقلست که شیخ را گفتند باران نمی بارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ بارید روزی دیگر گفتند چه کردی گفت ترینه وا خوردم یعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من می گردد خنک شد

نقلست که او را گفتند دعایی کن از برای این سلطان تا مگر به شود که ستمها می رود ساعتی اندیشه کرد آنگاه گفت بس خوردم میاید این گفتار یعنی او در میان می بیند و از ماضی یاد می کنید و مستقبل را یاد می کنید وقت را باشید ...

عطار
 
۳۹۰۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام محمد باقر علیه الرحمه

 

آن حجت اهل معاملت آن برهان ارباب مشاهدت آن امام اولاد نبی آن گزیده احفاد علی آن صاحب باطن و ظاهر ابوجعفر محمد باقر رضی الله عنه به حکم آنکه ابتدای این طایفه از جعفر صادق کرده شد که از فرزندان مصطفی است علیه الصلوٰة و السلام ختم این طایفه هم بر ایشان کرده می آید گویند که کنیت او ابوعبدالله بود و او را باقر خواندندی مخصوص بود به دقایق علوم و لطایف اشارت و او را کرامات مشهور است به آیات باهر و براهین زاهر و می راند در تفسیر این آیت که فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن باللٰه فرموده است که بازدارنده تو از مطالعه حق طاغوت است بنگر تا چه محجوبی بدان حجاب از وی بازمانده ای به ترک آن حجاب بگوی که به کشف ابدی برسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوعی نباید که دعوی قربت کند

نقل است که از یکی از خواص او پرسیدند که او شب چون می گذراند گفت چون از شب لختی برود او از اوراد فارغ شود به آواز بلند گوید الهی و سیدی شب درآمد و ولایت تصرف ملوک به سر آمد و ستارگان ظاهر شدند و خلایق بخفتند و صوت مردمان بیارامید و مردم از در خلق رمیدند و بایست های خود بنهفتند و به نوم درها فروبستند و پاسبانان برگماشتند و آن ها که بدیشان حاجتی داشتند فرو گذاشتند بار خدایا تو زنده ای و پاینده ای و بیننده غنودن بر تو روا نیست و آن که تو را بدین صفت نداند هیچ نعمت را مقر نیست تو آن خداوندی که رد سایل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان بر درگاهست سایل را باز نداری بار خدایا چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم چگونه از دنیا بهره ای پس از تو خواهم از آن که تو را دانم و از تو جویم از آن که تو را می خوانم راحتی در حال مرگ بی برگ و عیشی در حال حساب بی عفاب این می گفتی و می گریستی تا شبی او را کسی گفت یا سیدی چند گویی گفت ای دوست یعقوب را یک یوسف گم شده چنان بگریست علیه السلام که چشم هایش سفید شد من ده کس از اجداد خود یعنی حسین و قبیله او را در کربلا گم کرده ام کم از آن کی در فراق ایشان دیده ها سفید کنم و این مناجات به عربی بود و بغایت فصیح اما ترک تطویل کرده معانی آن را به پارسی آوردیم تا مکرر نشود و به جهت تبرک ختم کتاب را ذکر او کردیم این بگفت و جان به حق تسلیم کرد رضی الله عنه و عن اسلافه و حشرنا الله مع اجداده و معه آمین یا رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین و نجنا برحمتک یا ارحم الراحمین

عطار
 
۳۹۰۳

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۱۵

 

... اکنون چون الله مستغنی ست می بینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را می بینم که از الله نیک ترسان می باشند زیرا که الله خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم و هر موجودی را که نظر می کنم می بینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به الله است و الله می داند که چه خواهد شدن و همچنان می شود که او خواهد

و هر فعلی که خواهم کردن می بینم که آن همه به اسم الله موجود می شود نه به اسم من گویی هرچه من می کنم و هر فعلی که از من می آید همه فعل الله است و کرده الله است و من همچون اشتر بارکشم اگر به وقت قیامم بار از من بستاند بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند بخسبم و به وقت رکوع نیز همچنان و کس چه داند در این بارهای کارها که می کنم چه چیزهاست و چه عجایب هاست و چه قیمت ها دارد

باز دیدم که الله روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه می دهد در می و شیر و انگبین و آب و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومی برد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر این ها می رساند تا من به کسی دیگر هم رسانم باز می بینم که همه خوشی من از آب حیات من است چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است و این حیات من زیاده می شود هم از آب حیات من و راحت من بیشتر می شود ...

بهاء ولد
 
۳۹۰۴

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۳۲

 

قال النبی علیه السلام اسبغ الوضوء تزدد فی عمرک

یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد و آرزوها بار بیرون از طاقت برداشتن و هلاکت ورزیدن است پس با خود بس آی و ترک آرزوانه خود بگوی و این هوی پوست است و آرزوانه مغز است تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا به جنت مأوی برسی آرزوانه همینقدر است که می بینی چو یک دم گذشت دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجاندت و این تن تو لقمه آرزوانه توست بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید بعضی را در آن جهان بچفسد أذهبتم طیباتکم فی حیاتکم الدنیا

آرزوانه چو دانه است که در میان فخک باشد موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیا می کنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه می کنند چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمی بینم آخر تو را چگونه داروی موش ننهند

اکنون الله وعای کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا می نه که در وی چه چیز است و اگر چیزی نباشد فبطن الأرض خیر لک من ظهرها ...

بهاء ولد
 
۳۹۰۵

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۰

 

قال النبی علیه السلام کلکم راع و کلکم مسیول عن رعیته

گفتم میر را که تو همچون بوتیماری که سر فروکرده و همت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن می باید چون کژ پایک که گرد آب می گردد و کرمکی می جوید تو گرد جهان می گردی و قدم به تأمل و تأنی برمی داری و می نهی و جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن می طلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی آخر کدام صحت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن اکنون چه کارجویی می کنی یعنی کار دیگران چه می کنی بی آنکه تو را بفرمایند و اگر چنگ در کار به فرمان می زنی در ولایت کسی می خواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوند آن ولایت را و نمی دانی که اینها را که می گیری به امانت و عاریت می گیری و شبانی می کنی و گوسفندان خداوند آن ده می ستانی تا نیکو داری و نگاه داری و تو نمی دانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل تر بود چو در عهده اینقدر امانت درمانده ای دیگر چه می طلبی بنگر در این امانت و عاریت ها که داری اگر صیانتی بجای می آری دیگر می طلب و اگر خیانت می کنی دیگر مطلب

اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید و بدان که باطل و نادرست صف کشیده اند و به سوی تو حمله می آرند و خود را بر تو عرضه می دهند اما چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرار خود است اکنون حیات دنیا باطل است از آنکه باطل آن باشد که می نماید و چیزی نباشد همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره می نماید چو لا حول کنی هیچ نپاید و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب از عمل ها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی و این همه بر تو حمله می آرند و از این خیال های فایده دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد اما سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وی و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال و دور تو نیز گذرد و خاک شوی پس خاک را از خاک چه اثر شود

دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود اکنون چو این باطل تو را از حق می کند تو در دست وی اسیر باشی اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب می کنی و جاییت که دل بیارامد بنا درمی افکنی و اگر جایی نه ایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر می کنی و صحت وی می ورزی پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند اکنون چنان باش که شقهای خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل می رود و از رنگ های آدمی می گیرد و از بوی های سخن می گیرد و از مزه های طعام می گیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب می کند

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۳۹۰۶

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۴

 

... چندین آژنگ ناامیدی را در پیشانی مه آرید آن چوب خشک اگرچه آژنگ ناامیدی ها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است اما چون فصل بهار می آید تازگی اش می دهیم

بر لوح آلوده جسمت که در رحم مادر بود نقش آرزو ها را به قلم تقدیر ثبت کردیم اگر تخته سینه ات محو شود بار دیگر توانیم ثبت کردن و اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن اگرچه عقیق سنگ است و لیکن او را قابل نقش گردانیده ایم اکنون تا ابد این آب حیات آرزوها را پایان نیست و انبیاء علیهم السلام بدیدند که آب حیات آرزوها که الله دهد آن را پایاب نیست و کرانه نیست و زبر آن آرزوها عبارت از آن حالت آمد اکنون قرار بران شد که آرزوی دیگر و حیات دیگر هست لا الی نهایه خالدین فیها أبدا

چون من مرد آخرتی ام و ملک آن جهان می طلبم و پادشاه آن جهانم از خلقان نیندیشم و غیظ و غضب ایشان را به دل خود راه ندهم ...

بهاء ولد
 
۳۹۰۷

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۸

 

... گفتم رجب درخت گل صد برگ است اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین است که به دست بچگان است مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد قدر زمین خوش را بداند اما مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند او را چه زمین شوره و چه زمین خوش

مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند بر لب دریا بار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند تفاوت به نزد ایشان سهل نماید اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت درها را می دانند و خوششان می آید صدف که قطره آب می گیرد در آنجا خداوند حال آن آب را می گرداند تا در می شود پرده گیان با جمال باید که آسیب آن در چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن در بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند اکنون اصل آب هواست چون آب را تنگ تر کنی هوا گردد دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید گویی که نیست شده چون آبی را درمی گرداند و هوا می گرداند اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن در ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد

اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود سوار عزم شفاعت چون بتازد از صحن سینه گرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوت باد بر تقطیع خاص و شفاعت می کند بود آن چه عجب باشد

هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده داده اند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند

و لکن لا تفقهون تسبیحهم و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب که در آن آوازنواخ ها و معنی ها باشد ...

بهاء ولد
 
۳۹۰۸

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... ایام ازین جهت سرت آورد سوی پا

نی نی زبس گناه گرانبار گشته ای

بار گران بلی کند این هییت اقتضا

در قبضه ی سپهر زره وار پشت تو ...

سراج قمری
 
۳۹۰۹

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... بس خاکسارم ار به جهان سردرآورم

گردون اشهب است مرا بار گیر خاص

در خاک اگر مراغه کنم کمتر از خرم ...

سراج قمری
 
۳۹۱۰

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... وز دو دیده چون شفق در موج خون افتادمی

ابر طوفان بار را در گریه ها شاگردمی

بلکه طوفان زمان نوح را استادمی

سخت غمگینم که بر جای است چشم من هنوز

گر به جای خون بصر باریدی از وی شادمی

گفته ام شیرین و فرهادم به عهد دوستی ...

سراج قمری
 
۳۹۱۱

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... یک ره به یک دو باده سبکسار شو از آنک

بار گران ضعیف کند زور شانه را

در پا فکنده دان ز گرانی تو سنگ را ...

سراج قمری
 
۳۹۱۲

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

... هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک

هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است

معنی طلب به قول مشو غره زانکه دیگ

زان شد سیاه روی که در بند غلغل است

بهر ثبات کار سبکبار شو که کوه

اغلب زبهر بار گران در تزلزل است

دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد ...

سراج قمری
 
۳۹۱۳

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد

هزار بار به هربیت شعر شعری را

مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق ...

... ولیکن از سر سیری بود اگر قومی

به تره بار فروشند من وسلوی را

برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم ...

... برای تحفه نظارگان بیارایم

به حله های عبارت عروس معنی را

اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم ...

... چنانکه قصه مجنون و ذکر لیلی را

هزارباره به دیوان رزق رد کرده

جهان زبهر نشانت براة اجری را ...

... عجب نبودی اگرتند باد دولت تو

زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را

اگر بماند سری نهفته در گردون ...

... جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز

خراب می نکند بارگاه کسری را

همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۱۴

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... وین آسمان که جوهر علوی است نام او

بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست

خورشید را که مردمک چشم عالم است ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۱۵

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... قلم عافیت زما برخاست

بارها گفتمش که کسوت عشق

برقد هر کسی نیاید راست ...

... ای فلک در هوای تو یکتا

پشتم از بار منت تو دو تا ست

مکرمتها همی کنی بی آنک ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۱۶

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

... از دیده نزل برد و زجانش نثار داد

شاهنشهی که در عظمت بارگاه او

بر آسمان رساند کسی را که بار داد

حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان ...

... هر چند من به گنج قناعت توانگرم

بی برگی تمام گلم را غبار داد

زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۱۷

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

... چو دایگان عروس از حریصی داماد

فلک ز بار بزرگیش عاجز است و سزد

که این ضعیف نهادست و آن قوی والاد ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۱۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

... رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند

که ابر قطره باران به یاسمین بر زد

چو پیش روی تو زلفت نقاب پره کشد

امیر زنگ تو گویی به شاه چین بر زد

دلم به مجلس وصلت رسید بار نیافت

بتافت رو و بر ابرو هزار چین بر زد ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۱۹

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... تو با دل چو سنگ و مرا راه صبر پیش

آنجا چه آبگینه که در بار نشکند

یک بوسه از لب تو به یک جان توان خرید ...

... روزی به لطف در رخم آخر نظر کنی

گر قدر زر از آن کف دربار نشکند

اعنی کف جواد شهنشه که جاه او ...

... ای خسروی که تا ز نهم چرخ نگذرد

کس پیش حضرت تو صف بار نشکند

بی مایه مجاهز خلق تو باد صبح ...

ظهیر فاریابی
 
۳۹۲۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

... کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست

عنان لهو و طرب سوی جویبار دهد

به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی ...

... شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ

قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد

خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ ...

... در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را

قضا به میل سنان اغبر غبار دهد

سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم ...

... نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد

به وقت حمله سر بدسگال بار دهد

ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع ...

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۱۹۴
۱۹۵
۱۹۶
۱۹۷
۱۹۸
۶۵۵