گنجور

 
سراج قمری

روزی چو آه خویش، سوی سدره برپرم

با آنکه منتهاست، هم از سدره بگذرم

خاکی است این جهان که به بادی معلق است

بس خاکسارم، ار به جهان سردرآورم

گردون اشهب است مرا بار گیر خاص

در خاک اگر مراغه کنم، کمتر از خرم

این چرخ وسمه رنگ به کردار آینه است

زن باشم ار به وسمه و آیینه بنگرم

گردون خراس کهنه ومن، با خران، به طبع

گر گرد این خراس بگردم، برابرم

در قرص سال خورده این سفره ی کبود

گر من طمع کنم، زسگ زرد، کمترم

قرصش خوری است آتش و من گرچه چون تنور

ناری است معده ام نشود قرص او خورم

فر همای فضلم و بازی نمی کنم

با آنکه قد خمیده چو طوق کبوترم

هرچند روشنان فلک مشتی ارزنند

من طوطیم نه گرسنه قمری که در پرم

از راه لفظ اگرچه شکرخای طوطیم

لکن زدست غم، نه شکر، زهر می خورم

بیدار همچو اخترو، روشن دلم ولیک

پیوسته در هبوط و وبال است اخترم

بی مثل و روشن و به دمی مرده زنده کن

گویی نه آدمی صفتم، صبح محشرم

سیمرغ بی نظیر شود هریکی زقدر

برطایران قدسی اگر بال گسترم

گر بر زمین زمهر دلم ذره یی فتد

از قعر چاه ظلمت سایه ی برون برم

در بحر جایز است تیم که همچو ریگ

لب خشک شد زآتش طبع خوش ترم

همچون کمرنبد به زر غیرم احتیاج

من آهنم به گوهر ذاتی توانگرم

دستم تهی و پاک و، تنم عوروسر کش است

زان پایدار همچو چنار و صنوبرم

از آسمان حربا چیزی نیایدم

وزجرم ماه ابرص و خورشید اعورم

آزاده ام چو سرو و مرا سروری رسد

زیرا که بنده زاده ی دستور اکبرم