گنجور

 
ظهیر فاریابی

سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را

مگر به حله ببینم جمال سلمی را

بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل

بسی خطر نبود نیز عهد قربی را

مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد

هزار بار به هربیت شعر شعری را

مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق

هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را

زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم

در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را

زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید

اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را

ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند

وداع کرده به کلی دیار ومأوی را

ولیکن از سر سیری بود اگر قومی

به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را

برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم

هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را

رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج

زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را

برای تحفه نظّارگان بیارایم

به حلّه های عبارت عروس معنی را

اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم

نگاه داشته باشم طریق اولی را

چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم

زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را

نه در حساب زن آید نه درطویله مرد

اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را

اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟

ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را

سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل

زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را

اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی

به ریشخند برون می برند آری را

ولیکن این همه چندان بود که بگشایم

به دست نطق سر حقّه های انثی را

برآستانه صدر زمانه افشانم

جواهر سخن خویش صدق دعوی را

خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک

سعادت از نظر اوست دین و دنیی را

وجود اوکه جهان را در ابتدای امور

به جای نور بصر بود چشم اعمی را

چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق

چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را

لطایف سخنش نفع نوش دارو داد

برای تربیت روح،زهر افعی را

اگر صلابت او بانگ برفلک بزند

به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را

کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است

به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟

زهی به تجربت ایام پی برون برده

به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را

به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل

به یک اشارت رایت هزار فتوی را

حدیث جود تواند زبان گرفت فلک

چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را

هزارباره به دیوان رزق رد کرده

جهان زبهر نشانت براة اجری را

اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست

نعیم نامتناهی ریاض عقبی را

عجب نبودی اگرتند باد دولت تو

زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را

اگر بماند سرّی نهفته در گردون

اشاره تو معیّن شده است انهی را

بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع

دهم به مدح تو بالا اساس املی را

به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر

که پشت پای زند معجزات موسی را

مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش

که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را

جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز

خراب می نکند بارگاه کسری را

همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس

تقدمی نبود صورت و هیولی را

تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک

که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را

مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو

چنانک طعنه زند کارگاه مانی را