گنجور

 
۳۵۸۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۳

 

... لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم

جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم

مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم ...

... چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست

هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت

بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست ...

... خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست

سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن

از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست ...

... هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه

یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی

یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۸۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۴ - در مدح بهرام شاه گوید

 

... برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ

بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل

برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت

بستم به نام نرگس بیدار خواب گل

درد دلست چون به حقیقت نگه کنی

چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل

آباد آن دلی که به بستان کنون بود

چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل ...

... ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را

از نور مهر سلسله بسته تاج را

بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را ...

... تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را

هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان

خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را

تاج سپهر تا کمر بندگی زند

هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را ...

... ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت

تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد

دستی که هست تا به ابد دستیار تخت ...

... مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک

بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر

هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت ...

... گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است

چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد

از میل صبح دیده سعدش سپید گشت ...

... جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد

هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب

پیرایه عروس ثنای تو شاه باد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۸۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۶ - در مدح نجیب الملک پسر وی گوید

 

... درهای طربخانه معمور گشادند

نقش قدح لاله سرمست ببستند

راه نظر نرگس مخمور گشادند

از شعله می آینه ماه ببستند

وز خنده گل بوسه گه حور گشادند ...

... بر دیده نهادت خرد و گفت ببیند

نوباوه امید ز بستان سعادت

عیدی ز تو جز مایده روح نخواهیم ...

... آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه

ای گلبن جان سبزه گردونت چمن باد

خاک در تو هم نفس مشک ختن باد ...

... هر چند چو من چرخ نیاورد و نیارد

در مرکز اقبال تو هر بنده چو من باد

سید حسن غزنوی
 
۳۵۸۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه قوام الدین ابونصر محمد گوید

 

... گوباش همانجا و برش بیش نیاید

از بندگی صدر اجل ماند به جاهی

من خود کیم از هستی و ز نیستی دل ...

... یارب چه عنا بود که آمد به سر من

خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک

از دیده تو بگشادی خون جگر من ...

... آب کف او خاک برآورد زهر کان

لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان

ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به ...

... تقریر کند خود یکی از صد نتوان است

با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا

دیباجه آن مهر که در دست نهان است ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۸۵

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰

 

تا گوهر جان در صدف تن پیوست

وز آب حیات گوهری صورت بست

گوهر چو تمام شد صدف را بشکست

بر طرف کله گوشه سلطان بنشست

باباافضل کاشانی
 
۳۵۸۶

باباافضل کاشانی » قصاید » قصیدۀ شمارهٔ ۲

 

... عروس عقل شود در حجاب جاویدان

چو گشت همت پست نیاز و بسته آز

سپاس و منت جاوید حق تعالی را ...

... ز روی معدلت و راستی و لطف و کرم

خلاص بنده بجوی و به کار وی پرداز

که نیست بنده سزای موکل و زنجیر

مباد کز چو تویی ماند او به گرم و گداز

نه بنده هست سزاوار این گزند و بلا

نه این غریب که با من در این غم است انباز ...

... گمان مبر که همه خواهش از پی خویش است

که بنده نیست به آسیب در چنین بدساز

ولی ز انده یک خانه طفل کز غمشان ...

باباافضل کاشانی
 
۳۵۸۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 

... ز رویت می کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن

به بلبل می برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی

برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی

بسوزی خرقه دعوی بیابی نور معنی را ...

... شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت

اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را

عطار
 
۳۵۸۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰

 

در دلم بنشسته ای بیرون میا

نی برون آی از دلم در خون میا ...

... بدره موزون شعرت ای فرید

بسته این بدره موزون میا

عطار
 
۳۵۸۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

... ز کبریای حق اندیشه می کند پیوست

به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد

دلی که از کمر معرفت میان در بست

به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار ...

عطار
 
۳۵۹۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱

 

... ای ساقی ماه روی برخیز

کان آتش تیز توبه بنشست

در ده می کهنه ای مسلمان ...

... در بتکده رفت و دست بگشاد

زنار چهار گوشه بربست

دردی بستد بخورد و بفتاد

وز ننگ وجود خویشتن رست ...

عطار
 
۳۵۹۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

... به خون آلوده دست و زلف چون شست

کمر بسته کله کژ برنهاده

گره بر ابرو و پر خشم و سرمست ...

... بزد یک دشته بر دل پیر ما را

دلش بگشاد و زناریش بربست

چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم ...

... دلی پر خون درین هیبت بمانده ست

فلک پشتی دو تا در سوک بنشست

دریغا جان پر اسرار عطار ...

عطار
 
۳۵۹۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

... هر که در خون می نگردد ناخوش است

بندگی را پیش یک بند قبات

صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است

جان فشان از خنده جان پرورت ...

عطار
 
۳۵۹۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است

دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است

سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است

شور لب لعلش همه شیرینی جان است

نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب

از غایت حسن رخش انگشت گزان است ...

عطار
 
۳۵۹۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

 

... چون به یک دم صد جهان از پس کنم

بنگرم گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم چو دوست ...

... تا دل عطار خونین شد ز عشق

خاک بستر خشت بالین من است

عطار
 
۳۵۹۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶

 

... مگر افتاد پیر ما بر آن قوم

مرقع چاک زد زنار در بست

یقینش گشت کار و بی گمان شد ...

... سیاهیی که در هر دو جهان بود

فرود آمد به جان او و بنشست

نقاب جان او شد آن سیاهی ...

عطار
 
۳۵۹۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵

 

سخن عشق جز اشارت نیست

عشق در بند استعارت نیست

دل شناسد که چیست جوهر عشق ...

... بعد از آن هرگزش عمارت نیست

عشق بستان و خویشتن بفروش

که نکوتر ازین تجارت نیست ...

عطار
 
۳۵۹۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

... روی جان دیگر نبیند تا ابد

هر که او در بند جانان اوفتاد

ذره ای خورشید رویش شد پدید ...

... بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد

هر کجا نقش نگاری پای بست

تا ابد در دست رضوان اوفتاد ...

... در حجاب سخت خذلان اوفتاد

چون وصالش دانه ای بر دام بست

مرغ دل در دام هجران اوفتاد

بی سر و بن دید عاشق راه او

بی سر و بن در بیابان اوفتاد

راز عشقش عالمی بی منتهاست ...

عطار
 
۳۵۹۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳

 

... عشقت آتش فکند در جانم

این چنین آتشی که بنشاند

خط خونین که می نویسم من ...

... یک سر موی سر نپیچاند

گر دلم بستدی و دم دادی

آه من از تو داد بستاند

هر که درمانده تو شد نرهد ...

عطار
 
۳۵۹۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳

 

... وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود

چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند

گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود ...

... تا باز گشایند تو را این ره مسدود

هرچیز که در هر دو جهان بسته آنی

آن است تورا در دو جهان مونس و معبود ...

عطار
 
۳۶۰۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

... گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است

از کله داری او بسته قبا می آید

از بنفشه به عجب مانده ام کز چه سبب

روز طفلی به چمن پشت دوتا می آید

نسترن کوتهی عمر مگر می داند

زان چنین بی سر و بن بر سر پا می آید

بر شکر خنده گل درد دل کس نگذاشت ...

عطار
 
 
۱
۱۷۸
۱۷۹
۱۸۰
۱۸۱
۱۸۲
۵۵۱