گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای داده عارض چو گلت رنگ لاله را

با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را

همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس

از آرزوی آن دهن تنگ لاله را

تا آینه جمال تو در روی لاله داشت

در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را

بیداد بین که دور شب و روز می کند

با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را

در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام

اندر میان مجمر گل رنگ لاله را

آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ

تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را

خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد

بختی که برد ماند از سنگ لاله را

آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه

سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه

خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین

تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین

گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان

میها خوریم از لب می فام یاسمین

الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم

این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین

دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم

یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین

چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع

لاله به عذر گفت منم جام یاسمین

از آب تر و تازه برآمد عجب مدار

گر بر کبود می زند اندام یاسمین

در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت

بزمی شود خرم که برد نام یاسمین

آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه

سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه

ای چهره منقش ما ماهتاب گل

درسایه تو خیمه زده آفتاب گل

برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ

بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل

برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت

بستم به نام نرگس بیدار خواب گل

درد دلست چون به حقیقت نگه کنی

چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل

آباد آن دلی که به بستان کنون بود

چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل

آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار

پیوسته دار آتش می را به آب گل

جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن

کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل

آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه

سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه

ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را

از نور مهر سلسله بسته تاج را

بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را

برآفتاب داد به حق دسته تاج را

تختی بود ثبات تو همواره تخت را

تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را

هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان

خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را

تاج سپهر تا کمر بندگی زند

هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را

میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست

چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را

از تو بلند قدری برفته ملک را

وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را

آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه

سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه

ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت

از روز تو خجسته شده روزگار تخت

هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین

هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت

رای چو آفتاب تو از روی چون مهت

آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت

هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ

آرند نور دیده زرین نثار تخت

تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت

بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت

بود آرزوی تخت جمال مبارکت

ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت

تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد

دستی که هست تا به ابد دستیار تخت

آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه

سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه

ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر

نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر

مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟

بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر

هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت

هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر

چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است

جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر

ای رای تو نموده شب و روز ملک دین

گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر

جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید

نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر

منت خدای را که به فرت متوجست

فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر

آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه

سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه

شاها ز صفه فلکت بارگاه باد

افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد

شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس

اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد

گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است

چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد

از میل صبح دیده سعدش سپید گشت

از نیل شام چهره بختش سیاه باد

ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری

جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد

هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب

پیرایه عروس ثنای تو شاه باد

بر دعویی که نیست چو من در همه جهان

هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد

 
sunny dark_mode