گنجور

 
سید حسن غزنوی

در ده می سوری که در سور گشادند

درهای طربخانه معمور گشادند

نقش قدح لاله سرمست ببستند

راه نظر نرگس مخمور گشادند

از شعله می آینه ماه ببستند

وز خنده گل بوسه گه حور گشادند

هم طره شاخ از شکن آب ستادند

هم چهره باغ از قلم نور گشادند

بر خون دل آلاله یاقوتین آمد

هر تیر زر اندود که از دور گشادند

چون ناربصد پاره نماید دل عشاق

چون روزه به خون دل انگور گشادند

ابرو شکفه دست و دل خواجه بدیدند

زان است که درج در منثور گشادند

فرزانه حسین حسن احمد خاصه

آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه

خیز ای دل و جان تا ز خرد گرد برآریم

چون بلبل و گل روی سوی یکدگر آریم

لبیک زنان کعبه دل کرده گلستان

تا گنبد نیلوفری آواز برآریم

یکبارگی از روزه خرد دست برآورد

بازش به سجود قدح از پای درآریم

از عاشقی و مستی گم کرده سرو پای

با خاک کف پای تو عمری به سر آریم

دل تنگ و ضعیف است نگارا و تو داری

آن شکر گلگون که از او گلشکر آریم

معذور همی دار چو عید آمد و نوروز

گربار گرانی برتو بیشتر آریم

عیدی بر تو ازلب دریای بزرگی

کز همت آن دانی عقد گهر آریم

فرزانه حسین حسن احمد خاصه

آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه

ای نقش لطیف گل خندان سعادت

خاک قدمت چشمه حیوان سعادت

هم اختر انصافی در برج بزرگی

هم گوهر اقبالی در کان سعادت

چشم تو گرامی بر دیدار کرام است

گوش که بزد بر در دستان سعادت

از چشمه خورشید روان شد عرق شرم

از بس که بباریدی باران سعادت

بر دیده نهادت خرد و گفت ببیند

نوباوه امید ز بستان سعادت

عیدی ز تو جز مائده روح نخواهیم

امشب چو فتادیم به مهمان سعادت

پرسیدم از اقبال که شاید به چنین مدح

گفت آنکه دل بخت شد و کان سعادت

فرزانه حسین حسن احمد خاصه

آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه

ای گلبن جان سبزه گردونت چمن باد

خاک در تو هم نفس مشک ختن باد

چون باد نفس بخش ولی را همه جانی

چون خاک عدم جان حسودت همه تن باد

قدر تو ملک وار چو گیرد ره گردون

پیش سر او ابر هوا مقرعه زن باد

فرخنده جمالت که گل دولت و دین است

باغ نظر منتخب الملک حسن باد

ای عزم تو تیغی که درو هیچ سخن نیست

رأی تو جهانگیرتر از تیغ سخن باد

هر چند چو من چرخ نیاورد و نیارد

در مرکز اقبال تو هر بنده چو من باد