گنجور

 
۳۰۱

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و پنجم: در رسم شاعری

 

... {و در وزنهای تازیها چون بسیط و مدید و کامل و وافر و طویل و مانند آن عروضها}

این پنجاه و سه عروض و هشتاد و دو ضرب که در این هفده بحر بیاید جمله معلوم خویش گردان و آن سخن که گویی در شعر و در مدح و در غزل و در هجا و در مرثیت و زهد داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی سخنی نیز که بگویند تو در نظم مگوی که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه آن چیز که رعیت را نشاید پادشاه را هم نشاید و غزل و ترانه آب دار گوی و مدح قوی و دلیر و بلند همت باش و سزای هر کسی بدان و مدحی که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی که شمشیر تو شیر افکند و به نیزه کوه بیستون برداری و به تیر موی بشکافی و آنکه هرگز بر خری ننشته باشد اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز ماننده مکن و بدان که هر کسی را چه باید گفت اما بر شاعر واجب بود که از طمع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید آنگاه او را چنان ستاید که او را خوش آید و تا تو آن نگویی که او خواهد او ترا آن ندهد که ترا خوش آید و حقیر همت مباش و در قصیده خود را خادم مخوان الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد و هجا گفتن عادت مکن که همیشه سبوی از آب درست نیاید اما بر زهد و توحید اگر قادر باشی تقصیر مکن که بهر دو جهان نیکوست و در شعر دروغ گفتن از حد مبر هر چند که مبالغت دروغ در شعر هنرست و مرثیت دوستان و محتشمان نیز گفتن واجب باشد اما غزل و مرثیت از یک طریق گوی و هجا و مدح از یک طریق اگر هجا خواهی که بگویی و بدانی همچنان که در مدح کسی را بستایی ضد آن مدح بگوی که هر چه ضد مدح بود هجا بود و غزل و مرثیت هم چنین بود اما هر چه گویی از سخن خرد گوی و از سخن مردمان مگوی که طبع تو گشاده نشود و میدان شعر تو فراخ نگردد و هم بدان قاعده بمانی که اول در شعر آمده باشی اما چون در شعر قادر باشی و طبع تو گشاده شده باشد و ماهر گشته اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا آن خوش آید و خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی مکابره مکن و هم آن لفظ را بکار مبر اگر آن معنی در مدح بود تو در هجا بکار بر و اگر در هجا بود تو در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیت بکار بر و اگر در مرثیت شنوی در غزل بکار بر تا کسی نداند که آن از کجاست و اگر ممدوح طلب کنی و کار بازار کنی مدبر روی و پلید جامه و ترش روی مباش دایم تازه روی و خنده ناک باش حکایات و نوادر و سخن مسکته و مضحکه بسیار حفظ کن در بازار پیش ممدوح گوی که شاعر را ازین چاره نباشد سخن بسیارست اما بدین مختصر کردیم و بالله التوفیق

عنصرالمعالی
 
۳۰۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و نهم: در آیین کاتب و شرط کاتبی

 

... جواب پیلان خداوند می دهد شنودم که سلطان محمود را تغیر افتاد و تا دیری به هش نیامد و بسیار بگریست و زاری کرد چنانک دیانت آن پادشاه بود و عذر های بسیار خواست از امیرالمؤمنین و آن سخن دراز ست ابوبکر قهستانی را خلعتی گرانمایه فرمود و او را فرمود تا در میان ندیمان نشیند و قاعده درجه ش بیفزود بدین یک سخن دو درجه بزرگ یافت

حکایت و نیز شنودم که به روزگار سامانیان امیر بوعلی سیمجور در نیشابور بود گفتی که من مطیع امیر اسفهسالار خراسانم ولیکن به درگاه نرفتی و آخر دولت و عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را به عنف به دست آوردندی پس به اضطرار ازو به خطبه و سکه و هدیه راضی بودندی و عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود و مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی جلد و زیرک تمام و با رای سدید و به همه کار کافی امیر بوعلی او را از خوجان بیاورد و کاتبی حضرت بدو داد و او را تمکینی تمام بداد در شغل و هیچ شغل بی مشورت او نبود از بهر آنکه مردی سخت کافی بود و احمد بن رافع الیعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود مردی بود سخت فاضل و محتشم و شغل ماوراءالنهر زیر قلم او بود و این احمد رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بوده بود به مناسبت فصل مکاتبت دوستی داشتندی روزی وزیر امیر خراسان با امیر خراسان گفت اگر عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلی سیمجور نباشد بوعلی را به دست تواند آورد که این همه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبار ست نامه ای باید نوشتن به بوعلی که اگر تو طاعت دار منی و چاکر منی چنان باید که چون نامه به تو رسد بی توقف سر عبدالجبار خوجانی را به دست این قاصد بفرستی به درگاه ما تا ما بدانیم که تو در طاعت مایی که هر چه تو می کنی معلوم ماست که به مشورت او می کنی و الا من که امیر خراسانم اینک آمدم به تن خویش ساخته باش چون این تدبیر بکردند گفتند به همه حال این نامه به خط احمد رافع باید که احمد رافع دوست عبدالجبارست ناچاره کس فرستد و این حال بازنماید و عبدالجبار بگریزد امیر خراسان احمد رافع را بخواند و بفرمود تا نامه ای به بوعلی نویسد درین باب و گفت چون نامه نوشتی نخواهم که سه شباروز از خانه من بیرون بیایی و نخواهم که هیچ کس تو و از آن من ترا ببیند که عبدالجبار دوست توست اگر به دست نیاید دانم که تو وی را آگاه کرده باشی و بازنموده تو باشد احمد رافع هیچ نتوانست گفتن می گریست و با خود می گفت کاشکی که من هرگز کاتب نبودمی تا دوستی با چندین فضل و علم بخط من کشته نشدی و این کار را هیچ تدبیر نمی دانم آخرالامر این آیت یادش آمد که ان یقتلوا أو یصلبوا با خویشتن گفت هر چند که او این رمز نداند و بسر این نیفتد من آنچ شرط دوستی بود بجای آرم چون نامه بنوشت عنوان بکرد و بر کناره نامه به قلم باریک الفی نوشت و بر دیگر جانب نونی یعنی که ان یقتلوا نامه بر امیر خراسان عرضه کردند کس عنوان نگاه نکرد چون نامه برخواندند و مهر کردند و به جمازه بان خاص خود دادند و جمازه بان را ازین حال آگاه نکردند گفتند رو و این نامه را به علی سیمجور ده آنچ به تو دهد بستان و بیار و احمد رافع سه شباروز به خانه خویشتن نرفت با یک دلی پر خون چون مجمز به نشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد چنانک رسم باشد ابوعلی برخاست و نامه را بگرفت و بوسه داد و گفت کی حال امیر خراسان چگونه است و عبدالجبار خطیب نشسته بود نامه را به وی داد و گفت مهر بردار و فرمان عرضه کن عبدالجبار نامه را برداشت و در عنوان نگاه کرد پیش از آنکه مهر برگرفت بر کران نامه نوشته دید الفی و بر دیگر کران نونی در حال این آیت یادش آمد که ان یقتلوا دانست نامه در باب کشتن اوست نامه را از دست بنهاد و دست بر بینی نهاد یعنی که مرا خون از بینی بگشاد گفت بروم و بشویم و باز آیم همچنان از پیش بوعلی بیرون رفت دست بر بینی نهاده و چون از در بیرون رفت و جایی متواری شد زمانی منتظر او بودند بوعلی گفت خواجه را بخوانیت همه جای طلب کردند و نیافتند گفتند بر اسب ننشست همچنان پیاده برفت و به خانه خویش نرفت کس نمی داند که کجا رفت بوعلی گفت دبیری دیگر را بخوانیت بخواندند و نامه را در پیش مجمز برخواندند چون حال معلوم شد همه خلق به تعجب بماندند که با وی که گفت که اندرین نامه چه نوشته است امیر ابوعلی اگر چه شادمانه بود در پیش جمازه بان لختی ضجرت نمود و منادی کردند در شهر و عبدالجبار کس فرستاد در نهان که من فلان جای متواری نشسته ام بوعلی بدان شادی کرد و فرمود که همانجا که هستی می باش چون روزی چند برآمد جمازه بان را صلتی نیک بداد و نامه ای بنوشتند که حال برین جمله بود و سوگندان یاد کردند که ما خبر ازین نداشته ایم چون مجمز پرسید و ازین حال معلوم شد امیر خراسان درین کار عاجز شد خطی و مهری فرستاد که من او را عفو کردم بدان شرط که بگوییت که به چه دانست که در آن نامه چه نوشته است احمد رافع گفت مرا به جان زینهار دهیت تا بگویم امیر خراسان وی را زینهار داد وی بگفت که حال چگونه بود امیر خراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامه خویش بازخواست تا آن رمز بویند نامه را باز آوردند بدید همچنان بود که احمد رافع گفته بود همه خلق از ادراک آن عاجز بماندند

و دیگر شرط کاتبی آن است که مادام مجاور حضرت باشی و یادگیرنده و تیز فهم و نافراموش کار و متفحص باشی بر همه کاری و تذکره همی دار از آنچ ترا فرمایند و از آنچ ترا نفرمایند و بر همه حال اهل دیوان واقف باش و از معاملت همه عاملان آگاه باش و تجسس کن و به همه گونه تعرف احوال می کن اگر چه در وقت به کارت نیاید وقت باشد که به کارت آید ولیکن این سر با کسی مگوی مگر وقتی که ناگزیر بود و به ظاهر تفحص شغل وزیر مکن ولکن به باطن از همه کارها آگاه باش و بر حساب قادر باش و یک ساعت از تصرف و کدخدایی و نامه های معاملات نوشتن خالی مباش که این همه در کاتبان هنر ست و بهترین هنری مر کاتبان را زبان نگاه داشتن است و سر ولی نعمت نگاه داشتن است و خداوند خویش را از همه شغل ها آگاه کردن اما اگر چنانکه بر خطاطی قادر باشی و هر گونه خطی که بنگری همچنان بنویسی این چنین دانش به غایت نیکو و پسندیده است لیکن با هر کسی پیدا مکن تا به تزویر کردن معروف نگردی کی اعتماد ولی نعمت از تو برخیزد و اگر کسی دیگر تزویر کند چون ندانند که کی کرده ست بر تو بندند و بهر به هر محقراتی تزویر مکن تا روزی به کار آیدت و منافعی بزرگ خواهد بود اگر بکنی کس بر تو گمان نبرد که بسیار کاتبان فاضل محتشم وزیران عالم را هلاک کردند به خط تزویر چنانکه شنیده آمده است ...

عنصرالمعالی
 
۳۰۳

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول

 

... سلیح دار را بانگ برزد بلند

که بگشا در گنج و اسباب چند

سلیح نیاکان بیاور برم ...

... چنین تا که گودرز آمد به پیش

تهمتن به اسب اندر آمد چو باد

به لب حقه خاک را نقش داد ...

... بغرید چون شیر نر در شکار

بلرزید آن مرد و اسب و سوار

از آن نعره افتاد قارون به جوش ...

... پس آنگه ازین سرزمین بگذرید

چو بشنید قارن برانگیخت اسب

درآمد به میدان چو آذر گشسب ...

... زره را زده بر گریبان گره

کمندی به بازو و اسبی به زین

خروشان و جوشان چو دریای چین ...

... گرفتش بدان سان که آمد به جنگ

سر و پای اسب گرانمایه زال

گرفت آن هنر پرور نیک فال ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۰۴

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۷ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم

 

... برایشان بینداخت یک پاره سنگ

بزد گردن اسب کشواد گرد

بیفتاد باره همان دم بمرد

ز قلابه سنگ دگر بر گرفت

ابر اسب قارن بزد بر شگفت

که باره به خاک اندر افتاد پست ...

... منم بنده تو به هر دو جهان

بکن حلقه نعل اسبم به گوش

که تا زنده ام حلقه باشد به گوش ...

... پیام آوریدش ز دستان سام

ابا هدیه و اسب زرین لگام

که این دیو دست توآمد به بند ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۰۵

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۸ - آغاز داستان فرامرز پور رستم زال و بانو گشسب خواهر او

 

... به پیش اندرون کرد بانو گشسب

چو باد بهاری همی تاخت اسب

شتابان زمین کوب هامون نورد ...

... شده غرق در خون گروها گروه

چنان بود بانو بر اسب سیاه

که در تیرگان شب فروزند ماه ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۰۶

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۰ - جنگ کردن رستم با فرامرز و بانو گشسب (و) آزمودن رستم، ایشان را پنهان داشتن خود را در جنگ

 

... چو مرکب سر خود بپیچید باز

بدید او هم آورد با اسب و ساز

به جولان در افکند که کوب را ...

... بسی چیرگی کرد بانوگشسب

که باب اندر آرد به نیروی اسب

نبودش توان و رخش زرد شد ...

... برادر به مردی به کار آمدش

نشست از بر اسب بانو گشسب

به یک سو کشید از بر باب اسب

تهمتن به جنگ فرامرز شیر ...

... که اینجا بود وعده بامداد

بگفت این و از جا برانگیخت اسب

دلیر و جهانگیر بانوگشسب ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۰۷

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۱ - باز نمودن راز خود، فرامرز و بانو گشسب با رستم زال و جنگ کردن ایشان

 

... گرفتش کمربند آن ماه تنگ

به سوراخ موشی شد از دست اسب

فرو رفت و افتاد بانو گشسب ...

... که ترکش سراندر ثریا کشید

فراز یکی اسب تازی نژاد

گران تر ز کوه و سبک تر ز باد ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۰۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۶ - عاشق شدن شیده پسر افراسیاب بر بانو گشسب در میدان شکار

 

... ز جا جست پیران چو آذرگشسب

دلیران نشستند بر پشت اسب

همه ره گرفتند گردان شتاب ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۰۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۷ - لاف زدن تمرتاش پیش افراسیاب برای گرفتن بانو گشسب و دلخوش نمودن گرسیوز افراسیاب او را

 

... ببارم در آن زهره باران تیر

ز خون لعل سازم روان نعل اسب

ز پرده کشم جعد بانو گشسب ...

... فرو زد بن نیزه را بر زمین

ببست اندر آن نیزه اسب نبرد

پس آهنگ سوی همان خیمه کرد ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۲۲ - جنگ کردن پادشاهان هندوستان با بانوگشسب

 

... درین جنگ چون پیش دستی کنید

نخستین شما را درآرم ز اسب

پس آنگه کنم جنگ بانو گشسب ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۱

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۲۴ - داستان ایران وایرانیان گوید که با هم مکدر داشتند اوشان را

 

... زگردان ایران و بانو گشسب

به میدان دانش بتازید اسب

به میدان دانش سواری کنم ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۲

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۲۹ - اقرار کردن رستم با پهلوانان ایران وقبول کردن پهلوانان

 

... به آفاق بنمود مویی چو شیر

سپهبد به اسب اندر آورد پای

بجستند گردان ایران زجای ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۳

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۳۴ - رسیدن نامه نوشاد هندی به نزدیک شاه کیکاوس

 

... یکی تیغ پرمایه گوهر نگار

سه اسب گرانمایه با زین زر

سه ریدک همه خوب و زرین کمر ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۴

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۴ - رفتن فرامرز رستم به جنگ مار جوشا و کشته شدن مار به دست فرامرز

 

... چو بستی همین دستشان از ستیز

به اسب اندر آن زین میانه گریز

بیابان گرفت آنگهی گستهم ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۵

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۷ - گفتار اندر نامه نوشتن فرامرز برکید هندی(و) رفتن گستهم در هند

 

... زتیغ نریمانش پاره کنم

به کوپال گرشاسب چاره کنم

من این دیو از لشکر بی شمار ...

... زبیمش نتازد برآهوی شیر

زراسب جهانگیر کز تیغ اوی

هژبر ژیان زو گریزد به کوی ...

... زضحاک تازی که بد ماردوش

که گرشاسب برزد زهندو خروش

ندارد کسی با شه هند تاو ...

... چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب

چو آتش سوی او جهانید اسب

بدو گفت کای هندی بد سگال ...

... چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب

گریز اندر آورد و پیچید اسب

کمند اندر آورد و زد خم به خم ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۶

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۹ - رزم فرامرز با اروند شاه و گرفتار شدن اروند شاه به دست فرامرز

 

یکی نیزه در مشت گرشاسبی

خدنگی به پیکان تهماسبی

بدو شست پیوست و چپ راست کرد

همان راست خم شد زیروی مرد

بزد تیر بر سینه اسب شیر

بیفتاد شیر اندر آمد به زیر ...

... بسی دیده و خوانده ام داستان

زگرشاسب و زتخمه راستان

هر آن کو ز تخم نریمان بود ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۷

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۵۰ - نبرد فرامرز با طهمور(و) گرفتار شدن طهمور به دست فرامرز در صف جنگ

 

... برو راست کرده یکایک سنان

بزد نیزه وز اسب زیرش فکند

گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۸۷ - شبیخون زدن طورگ بر فرامرز و شکست خوردن طورگ

 

... همان بار نگشاده یک تن کمر

همه اسب با زین و برگستوان

باستاده هر یک چو پیل دمان ...

... برآورده و زد بر سر شیر مرد

سپهبد بپیچید اسب نبرد

به تندی بیامد پس پشت اوی ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۱۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۸۹ - نامه افراسیاب به سوی طورگ و فرستادن شیر مرد

 

... پی رزم جستن ز نام آمدی

بگفت این و انگیخت اسبش ز جای

به دستش یکی نیزه جان ربای ...

... بکردند تاراج بنگاهشان

همه خیمه و اسب و خرگاهشان

سپهبد فرامرز روشن روان ...

... بپوشند بر رسم توران سپاه

همه جوشن و اسب و هم تیغ کین

بدان سان که باشد ز توران زمین ...

... فرامرز خود جوشن شیرمرد

همان خود و اسب و سلیح نبرد

بپوشید پس اسب را برنشست

همان خنجر خونفشانش به دست ...

... سرافراز و گردنکش و نامور

فکنده عنان از بر یال اسب

دمنده به کردار آذرگشسب ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۲۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۹۰ - گرفتن فرامرز،حصار را و کشتن طورگ ونامه نوشتن به شاه کیخسرو و پاسخ یافتن

 

... به زخمی که زد بر سرنامدار

برآورد از اسب و مردش دمار

ز دریای تیغش چو بر خاک موج ...

... کز آن خیره گشتند یکسر سپاه

ز اسب و سلاح و ز تیغ و کمر

همان یاره و طوق با تاج زر ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۱۷