گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو یک چند بد با می و رود وجام

از آن مار جوشا گرفتند نام

به نوشاد گفت ای شه نیکنام

کجا باشد آن اژدها را کنام

بدو گفت کای پهلوان دلیر

که پیچد زآسیب تو دیو و شیر

تو آن مارجوشا به آسان مگیر

که از وی سموم آید و زهر زیر

به میدان بیاید همی جوی زهر

چهل زرع بود از دمش تا به سر

دهانش به ماننده قار تار

شود زهر بیهوش زآن زهرمار

دو قلابه دندان هایش به پیش

چه گویم درازی آن کم و بیش

تن او یکایک سپر به سپر

نگیرد در او تیر پرخاشخر

فروهشته یک گرز پهلوش موی

به بالا برآورده کز سر به روی

دو نیزه بلندی بود پیکرش

قفیز زمین در نگنجد سرش

شبیزه شبیزه به کردار حوت

مرو را به کردار نیزه بروت

به هرجا که هست او هویدا شده

کزو دود بینی به بالا شده

دو چشمش مهی تر ز گیتی گهر

به کردار الماس و پرخاشخر

به میدان کین چون درآید زجای

بدو رسته بینی همان هشت پای

کند چون در آن تیره وادی خروش

همه دشت و غاری برآید به جوش

نیارد در آن دشت و وادی گذر

نه جوشنده پیل و نه غرنده ببر

به باد دم از بیشه شیر آورد

به دو دم هوا مرغ زیر آورد

نگار سناست و گرز و کمند

به روز جوانی مشو در گزند

فرامرز گفت ای دل آشفته مرد

مرا بیشه بنما و تو باز گرد

به نیروی یزدان همین اژدها

زتیغ نریمان نیابد رها

به الماس ضحاک تازی تنش

ببرم کنم لعل پیراهنش

بفرمود تا در کران آمدند

به پهلوی شاخ گران آمدند

دو صندوق زان ساز کردند چست

دو گردان برآورده چابک درست

چو پردخته شد زان همی در کران

دو زنجیر محکم ببست اندر آن

هیونان برآورد یکی بارکش

دلیر و جوان گرد و سالارکش

بفرمود رفتن در آن کوهسار

سپاه آور آن پهلو نامدار

چه نوشاد شه شد برابر به کوه

باستاد یک روی دور از گروه

فرامرز گفت ای دلیران سران

یکی مرد خواهم زنام آوران

که با من شود در دم اژدها

از آن پس ندانم که گردد رها

زگردان کس آهنگ آن در نکرد

دو رخسار گردن کشان گشت زرد

به بر زد میان بیژن گیو و جست

کمر بست و آمد به خدمت نشست

بفرمود پوشیدنش ده حریر

دل هندوان گشت زان کار خیر

دو خفتان بفرمود رفتن زبر

کله خود ابا ساز پرخاشخر

همان تیغ بران کز الماس هم

به گنج اندران دید آمد دژم

دو دینار تریاک دادش که نوش

دو خفتان پنجه که این را بپوش

بسی مشک بویا و تازه عبیر

بفرمود کین بردن مغزگیر

تن خویش را نیز زان گونه کرد

به صندوق رفتن وز آن پس چو کرد

بفرمود تا گستهم بارگی

بگیرد بیاید به یکبارگی

بدو گفت چون مار خیز و به تنگ

ببند این هیونان همی بی درنگ

چو بستی همین دستشان از ستیز

به اسب اندر آن زین میانه گریز

بیابان گرفت آنگهی گستهم

گرفته عنان هیونان دژم

نظاره ز دور آن گروها گروه

چو آمد به نزدیک آن تیره کوه

چو پتیاره آواز گردون شنید

بغرید در دم به هامون دوید

از آن کوه خارا چو آمد فرود

به گردان برآمد یکی تیره دود

چو گستهم دید آن که اژدها

فرود آمد و کردخارا رها

ببست آن گرانمایه هر دو هیون

عنان را بپیچید و آمد برون

ببارید اشک از دو دیده چو جوی

رها کرد زان دو گو جنگجو

چو پتیاره در مرد جنگی رسید

یکایک هیونان به دم درکشید

فرو برد صندوق و هر دو هیون

چو شد مرد جنگی به غار اندرون

برون شد ز صندوق هر دو دلیر

باستاد هر یک به کردار شیر

تن اژدها را به الماس تیز

بدرید و آمد ز خون رستخیز

دل و مغز آن اژدها پاره کرد

بدین چاره آن کوه بیچاره کرد

زنیرو چو آن اژدها شد غمین

بسی زد تن خویش را بر زمین

زالماس چون بی تن و توش گشت

بیفتاد و زآن درد بیهوش گشت

به الماس هندی تنش بردرید

زپهلوی پتیاره پهلو جهید

چو آمد برون هردو بیهوش شدند

از آن دود و خون لعل خامش شدند

پس از یک زمان برگرفتند سر

ستایش کنان هر دو بر دادگر

شدند اندر آن چشمه سار نگون

بکندند رخت و بشستند خون

به بیژن چنین گفت کای پهلوان

کز ایدر برو سوی لشکر دوان

به نوشاد و لشکر رسان آگهی

که از مار جوشان جهان شد تهی

دوان گشت بیژن به سوی سپاه

چو گستهم دیدش هم از گرد راه

بیامد به نوشاد هندی بگفت

که پتیاره با خاک و خون گشت جفت

که آن شیردل اژدها را بکشت

به رای و به تدبیر و تیغ درشت

فتاده چو کوهی بر جنگجوی

نبینی هوا خالی از دود اوی

تن تیره رنگش بدان دشت کین

فتاده از او لعل گشته زمین

چو نعره زنان لشکران سر به سر

برفتند و دیدند پرخاشخر

بدان مرغزار اندر افتاده پست

سراسیمه از دود و خون مرد مست

گلابش بدو گل فرو ریختند

بدان مرغزارش برانگیختند

تن هر دو پوشیده شد پرنیان

ببستند زان پس کمر بر میان

عبیر و گلاب اندر آمیختند

به فرق دلیران فرو ریختند

وز آن پس برفتند نزدیک مار

شه و پهلوان هر که بد نامدار

به هامون چو دیدند کوهی بلند

درازی تن تیره اش چل کمند

بلندی تن او دو نیزه فزون

روان از تن تیره اش چل کمند

بلندی تن او دو نیزه فزون

روان از تن تیره اش جوی خون

دل لشکری خیره زان مار ماند

هزار آفرین بر جهان دار خواند

یکی هفته آنجا زبهر شکار

نشستند آنجا زبهر نظار

بریدند شاخ گران از سرش

بکندند دندان جنگ آورش

از آن پس برفتند چون گلستان

چمن ها گزیدند بلبلستان

به گردون شد آواز رامشگران

زبس گل زمین شد چو مازندران

سرود نوآیین و جام بلور

درافکنده مغز دلیران شور