گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چنین گفت رستم کای بخردان

دلیران کارآزموده ردان

شما سر به سر دوستدار منید

همه سرفرازید و یار منید

اگرتان به بانو زجنگ آورم

همه نامتان را به ننگ آورم

شمارا نخواهم ابا او نبرد

که از جنگ او شیر شد دل به درد

همین فرش که افکنده از رنگ رنگ

که یک میل ره پیش او نیست تنگ

بیندازمش بر سر مرغزار

نشانم برو چارصد نامدار

به فرمان دادار جان آفرین

که او داد ما را ره داد و دین

چو بر جا بیارند یکسر درنگ

بیایم گشایم برین فرش چنگ

برافشانمش هرکه بر فرش ماند

درخت نشاطش به گیتی نشاند

به دامادیم هست شایسته او

بگفتند هرکس که گفتی نکو

ببودند آن روز و آن شب مگر

کسی رای دیگر نیفکند بر

دگر روز خورشید عالم ز چهر

منور نمود او زمین و سپهر

ازین زاویه تیره شبگیر گیر

به آفاق بنمود مویی چو شیر

سپهبد به اسب اندر آورد پای

بجستند گردان ایران زجای

به شهر اندرون کوس بنواختند

درفش کیانی برافراختند

چو خورشید یک نیزه بالا کشید

تهمتن یلان را به صحرا کشید

فکندند آن فرش گلرنگ نیز

نشستند گردان به هم در ستیز

به تخت کیی شاد بنشست شاه

همی کرد بر پهلوانان نگاه

زن و مرد بگرفته بد دشت و در

که نظارگی بد قضا و قدر

پس آنگاه آن نامور پهلوان

گشاد آن کیانی کمر برمیان