گنجور

 
۲۸۱

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۸

 

... چو دیدند ایرانیان گرز اوی

کمر بستن خسروی برز اوی

همه دست نیزه گزاران ز کار ...

... بر آنی که اندر جهان تیغ دار

نبندد کمر چون تو دیگر سوار

یکی داستان از کیان یاد کن ...

... چو سالار باشی شوی زیردست

کمر بندگی را ببایدت بست

سیاووش رد را برادر توی ...

... که یکسان نگردد سپهر بلند

درفش ار ز من شاه بستد رواست

بدان داد پیلان و لشکر که خواست ...

... کسی کو کلاه مهی برنهاد

کمر بست تا گیتی آباد کرد

سپهدار گودرز کشواد کرد ...

... به گفتار بینم ترا دسترس

بدین تیغ کاندر میان بسته ای

گیا بر که از جنگ خود رسته ای ...

... تو گفتی مگر شیر بدساز گشت

کمربسته کین آزادگان

به نزدیک گودرز کشوادگان

بیامد یکی بانگ برزد بلند

که ای برمنش مهتر دیوبند

شنیدم همه هرچ گفتی به شاه ...

... به بیشه در از بیم نخچیرگیر

همی چاره سازید و دستان و بند

گریزان ز گرز و سنان و کمند ...

... نیاید ز گردان کسی پیش من

به گودرز بد بند پیکارشان

شنیدن نه ارزید گفتارشان ...

... فراوان پسر داری ای نامور

همه بسته بر جنگ ما بر کمر

یکی را فرستی بر من به جنگ ...

... همان به که با او نسازیم کین

بر او بر ببندیم راه کمین

مگر خیره گردند و جویند جنگ ...

... ندانی که شیر ژیان روز جنگ

نیالاید از بن به روباه چنگ

و دیگر دو لشکر چنین ساخته ...

... بدانند و هم بر بدی رهنمون

از آن پس به گردنکشان بنگرید

که تا جنگ او را که آید پدید

فردوسی
 
۲۸۲

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۹

 

... بپوشید رومی زره جنگ را

یکی تنگ بربست شبرنگ را

به پیش پدر شد پر از کیمیا ...

... نجویی نخواهی مگر نام من

شوم پیش سالار بسته کمر

زنم دست بر جنگ هومان به بر ...

... من اینک به خون چنگ را شسته ام

همان جنگ او را کمر بسته ام

چو دستور باشد مرا پهلوان ...

... دهد مر مرا خود و رومی زره

ز بند زره برگشاید گره

چو بشنید گودرز گفتار اوی ...

... بدان روی کآهنگ هومان مکن

بنالم من از پهلوان پیش شاه

نخواهم کمر زان سپس نه کلاه ...

... بگفت این سخن با نبیره نیا

نبیره پر از بند و پر کیمیا

پیاده شد از اسب و روی زمین ...

... چو پاسخ چنین یافت چاره نبود

یکی با پسر نیز بند آزمود

به گودرز گفت ای جهان پهلوان ...

... به دادار گفت ار جهان داوری

یکی سوی این خسته دل بنگری

نسوزی تو از جان بیژن دلم ...

... درفشیدن ماه چندان بود

که خورشید تابنده پنهان بود

کنون سوی هومان شتابی همی ...

... چو بشنید گفتار پور دلیر

میان بسته جنگ بر سان شیر

فرودآمد از دیزه راهجوی ...

... بر آن باره خسروی برنشست

کمر بست و بگرفت گرزش به دست

یکی ترجمان را ز لشکر بجست ...

... بیامد به سان هژبر ژیان

به کین سیاووش بسته میان

چو بیژن به نزدیک هومان رسید ...

... چو بشنید هومان بدو گفت زه

زره را به کینم تو بستی گره

ز یزدان سپاس و بدویم پناه ...

فردوسی
 
۲۸۳

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۰

 

... بسیچیده جنگ با ترجمان

به پشت شباهنگ بر بسته تنگ

چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ ...

... امیدستم امروز کین تیغ من

سرت را ز بن بگسلاند ز تن

که از خاک خیزد ز خون تو گل ...

... بگفتند و ز اسبان فرود آمدند

به بند زره بر کمر برزدند

بر اسبان جنگی سواران جنگ

یکی برکشیدند چون سنگ تنگ

چو بر بادپایان ببستند زین

پر از خشم گردان و دل پر ز کین ...

... که از پشت زین اندر آرند مرد

کمربند گیرد کرا زور بیش

رباید ز اسب افگند خوار پیش ...

... هنر عیب گردد چو برگشت هور

ز هر گونه زور آزمودند و بند

فراز آمد آن بند چرخ بلند

بزد دست بیژن به سان پلنگ ...

... خم آورد پشت هیون گران

برآوردش از جای و بنهاد پست

سوی خنجر آورد چون باد دست ...

... به هفتاد خون برادر پدر

روانش روان ورا بنده باد

به چنگال شیران تنش کنده باد

سرش را به فتراک شبرنگ بست

تنش را به خاک اندر افگند پست ...

... بدو گفت بیژن مترس از گزند

که پیمان همان است و بگشاد بند

تو اکنون سوی لشکر خویش پوی ...

... بترسید از انبوه مردم کشان

که یابند ز آن کار یکسر نشان

به جنگ اندر آیند بر سان کوه ...

... چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی

دمان پیش فرزند بنهاد روی

چو چشمش به روی گرامی رسید

ز اسب اندر آمد چنان چون سزید

بغلتید و بنهاد بر خاک سر

همی آفرین خواند بر دادگر ...

... ببر ده هزار آزموده سوار

کمر بسته بر کینه و کارزار

مگر کین هومان تو بازآوری ...

فردوسی
 
۲۸۴

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۱

 

... همه گرزها برکشیدند پاک

یکی ابر بست از بر تیره خاک

فرود آمد از کوه ابر سیاه ...

... چنین گفت بیژن به ایرانیان

که هر کو ببندد کمر بر میان

بجز گرز و شمشیر گیرد به دست ...

... به جنگ اندر آورد باید سپاه

بزد نای رویین و بربست کوس

هوا نیلگون شد زمین آبنوس

ز کوه کنابد برون شد سپاه ...

... میان سپه کاویانی درفش

به پیش اندرون تیغهای بنفش

همه نامداران پرخاشخر ...

... به پیکار تا گشت گیتی سیاه

برفتند زان پس به بنگاه خویش

به خیمه شد این آن به خرگاه خویش ...

فردوسی
 
۲۸۵

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۲

 

... برآورد خواهم نهان از نهفت

اگر برگشایی تو لب را ز بند

زبان آورد بر سرت بر گزند ...

... مگر خسرو آید به پشت سپاه

به سر بر نهد بندگان را کلاه

ور ایدونک پیران کند دست پیش ...

... ک با او چه سازد به بختت رهی

و دیگر که از رستم دیو بند

ز لهراسب وز اشکش هوشمند ...

... رساند مگر شاه پیروزگر

چو نامه به مهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند ...

... همی جست باید کنونست گاه

چو بستانی این نامه هم در زمان

برو هم به کردار باد دمان ...

... خور و خواب و آرامشان بر ستور

چه تاریکی شب چه تابنده هور

بر آن گونه پویان به راه آمدند ...

... نگه کرد پیشش بمالید روی

بپرسید بسیار و بنشاندش

هزاران هجیر آفرین خواندش ...

... جوان خردمند روشن روان

نویسنده را پیش بنشاندند

بفرمود تا نامه برخواندند ...

... به پیش جهانداور آمد نخست

بپوشید نو جامه بندگی

دو دیده چو ابری به بارندگی

دوتایی شده پشت و بنهاد سر

همی آفرین خواند بر دادگر ...

... بدو جست دیهیم و تخت مهی

به یزدان بنالید ز افراسیاب

به درد از دو دیده فرو ریخت آب ...

فردوسی
 
۲۸۶

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۴

 

... از ایران به کوه اندر آید نخست

در غرچگان از بر بوم بست

دگر طالقان شهر تا فاریاب ...

... همیدون برو تا در سغد نیز

نجوید کس آن پادشاهی بنیز

وز آن سو که شد رستم گرد سوز ...

... همیدون تو نزدیک خسرو به مهر

یکی نامه بنویس و بنمای چهر

چنین از ره مهر و پیکار من ...

... فرستم همه سر به سر نزد شاه

در کین ببندد مگر بر سپاه

از آن پس که این کرده باشیم نیز ...

... شود بخت گردان ترکان نگون

نیازاری از بن سپاه مرا

نسوزی بر و بوم و گاه مرا ...

... تو باشی بدان گیتی آویخته

ببست از بر نامه بر بند را

بخواند آن گرانمایه فرزند را ...

... بیامد چو گودرز را دید دست

به کش کرد و سر پیش بنهاد پست

سپهدار بر جست و او را چو دود ...

فردوسی
 
۲۸۷

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۵

 

... چنین تو سخن پرنگار آوری

کسی را که از بن نباشد خرد

گمان بر تو بر مهربانی برد ...

... نماید چو تابد بر او آفتاب

ولیکن نه گاه فریبست و بند

که هنگام گرزست و تیغ و کمند ...

... نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر

نه جای فریبست و پیوند و مهر

کرا داد خواهد جهاندار زور ...

... و دیگر که گفتی که با پیر سر

به خون ریختن کس نبندد کمر

بدان ای جهاندیده پرفریب ...

... به کین سیاوش کمر بر میان

نبستی چرا پیش ایرانیان

به هفتاد خون گرامی پسر ...

... ز کار سیاوش چهارم سخن

که افگندی ای پیر سالار بن

که گفتی ز بهر تنی گشته خاک ...

... به نزدیک خسرو فرستیم گنج

ببندیم بر خویشتن راه رنج

بدان ای نگهبان توران سپاه ...

... نگه کن بدین گردش هور و ماه

که بند سپهری فراز آمدست

سر بخت ترکان به گاز آمدست ...

... مکافات بد را بد آید پدید

تو بندیش هشیار و بگشای گوش

سخن از خردمند مردم نیوش ...

... زمانه برآمد به هفتم سخن

فگندی وفا را به سوگند بن

به پیمان مرا با تو گفتار نیست ...

... گر ایدونک او بر گذشته سخن

به نوی همی کینه سازد ز بن

چرا من به کین برادر کمر

نبندم نخارم از این کینه سر

هم از خون نهصد سر نامدار ...

... که اندر بر و بوم ترکان دگر

سواری چو هومان نبندد کمر

چو نستیهن آن سرو سایه فگن

که شد ناپدید از همه انجمن

بباید کنون بست ما را کمر

نمانم به ایرانیان بوم و بر ...

فردوسی
 
۲۸۸

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۶

 

... نه زیبا بود جز تو مر تخت را

کلاه و کمر بستن و بخت را

از آن کس برآرد جهاندار گرد

که پیش تو آید به روز نبرد

یکی بنده ام من گنهکار تو

کشیده سر از جان بیدار تو ...

... کشیدم به کوه کنابد سپاه

به ایرانیان بر ببستیم راه

وز آن سو بیامد سپاهی گران ...

... به زیبد یکی جایگه ساختند

سپه را در آن کوه بنشاختند

سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ ...

... به ما بر شده چیره ایرانیان

به کینه همه پاک بسته میان

بترسم همی زانک گردان سپهر ...

... بگرداند این بد ز تورانیان

ببندد به کینه کمر بر میان

که گر جان ما را ز ایران سپاه ...

... شد از کار آن کشتگان خسته دل

بدان درد بنهاد پیوسته دل

وز آن نیز کز دشمنان لشکرش ...

فردوسی
 
۲۸۹

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۷

 

... بفرمود تا بازگردد به جای

سوی نامور بنده کدخدای

چنین پاسخ آورد کو را بگوی ...

... نبیند سپه چون تو سالار نیز

نبندد کمر چون تو هشیار نیز

ز تور و پشنگ ار دراید به مهر ...

... تو دل را بدین درد خسته مدار

روان را بدین کار بسته مدار

سخن گفتن کشتگان گشت خواب ...

... که را برکشد گردش روزگار

پس آنگه به یزدان بنالید زار

که ای روشن دادگر کردگار ...

فردوسی
 
۲۹۰

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱۸

 

... نهد او از آن جایگه پای پیش

هجیر خردمند بسته کمر

چو بشنید گفتار فرخ پدر ...

... بگفت این سخن پهلوان با پسر

پسر جنگ را تنگ بسته کمر

سواران که بودند بر میسره ...

... بیفگند شمشیر هندی ز مشت

به نومیدی از جنگ بنمود پشت

سپهدار پیران و مردان خویش

به جنگ اندرون پای بنهاد پیش

چو گیو آن زمان روی پیران بدید ...

... بزد خشم را نامبردار گو

بجوشید بگشاد لب را ز بند

به نفرین دژخیم دیو نژند ...

... چو پیران چنان دید برگشت زوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

خروشان پر از درد و رخساره زرد ...

... نباشد به تن نیستمان بیم و باک

ببندیم دامن یک اندر دگر

نشاید گشادن بر این کین کمر ...

... بزد نیزه ببرید و برگشت شاد

چو گیو اندر آن زخم او بنگرید

عمود گران از میان برکشید ...

... گرازه چو بگشاد از باد دست

به زین بر شد آن ترگ پولاد بست

بزد نیزه ای بر کمربند اوی

زره بود نگسست پیوند اوی ...

... دهن خشک و رفته ز تن زور و توش

چو روی زمین شد به رنگ آبنوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس ...

... همه جوشن و خود و ترگ و زره

گشادند مر بندها را گره

چو از بار آهن برآسوده شد ...

... بخواهم به زور جهان آفرین

از آن پس به روی سپه بنگرید

سران را همه گونه پژمرده دید ...

... فریدون فرخ شه دادگر

ببست اندر آن پادشاهی کمر

همه بند آهرمنی برگشاد

بیاراست گیتی سراسر به داد ...

... پذیرفتم اندر شما سر به سر

که من پیش بندم بدین کین کمر

ابا پیر سر من بدین رزمگاه ...

... ابا نیزه و تیغ مردم کشان

به کینه ببندید یکسر کمر

هر آن کس که هست از شما نامور ...

... ز طوس آن کنون از تو بیند درست

همه سر به سر مر ترا بنده ایم

به فرمان و رایت سرافگنده ایم ...

... ز کینه همه پاک دلخسته ایم

کمر بر میان جنگ را بسته ایم

فدای تو بادا تن و جان ما ...

... سپه را بفرمود تا برنشست

همیدون میان را به کینه ببست

چپ لشکرش جای رهام گرد ...

... که با پیر سر پهلوان سپاه

کمر بست و شد سوی آوردگاه

سپهدار پس گستهم را بخواند ...

... به سالار گفت آنچ فرمان دهی

میان بسته دارم به سان رهی

پس از جنگ پیشین که آمد شکست ...

... بپیچید و بس کرد آهنگ ما

بدین رزمگه بست باید میان

به کینه شدن پیش ایرانیان ...

... گزیدستی از بهر ما رنج خویش

میان بسته بر پیش ما چون رهی

پسر با برادر به کشتن دهی

چرا سر بپیچیم ما خود کییم

چنین بنده شه ز بهر چییم

بگفتند وز پیش برخاستند ...

... همه شب همی ساختند این سخن

که افگند سالار بیدار بن

به شبگیر آوای شیپور و نای ...

فردوسی
 
۲۹۱

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۲۰

 

... همه ساخته دل به درد و ستم

میان بسته هر دو سپهبد به کین

چه از پادشاهی چه از بهر دین ...

... از آن پس به هامون نهادند سر

به خون ریختن بسته گردان کمر

به تیغ و به گرز و به تیر و کمند

همی آزمودند هرگونه بند

دلیران توران و کنداوران ...

... همه دستهاشان فروماند پست

در زور یزدان بر ایشان ببست

به دام بلا اندر آویختند ...

... فرومانده اسبان جنگی به جای

تو گفتی که با دست بستست پای

بر ایشان همه راستی شد نگون ...

فردوسی
 
۲۹۲

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۱

 

... به تیغ و به خنجر به گرز و کمند

ز هر گونه برنهادند بند

فراز آمد آن گردش ایزدی ...

... بدانست کش نیست با کس وفا

میان بسته دارد ز بهر جفا

فغان کرد کای نامور پهلوان ...

... چو شیر ژیان اندر آمد به سر

بنالید با داور دادگر

بر آن کوه خارا زمانی تپید ...

... ز هفتاد خون گرامی پسر

بنالید با داور دادگر

سرش را همی خواست از تن برید ...

... سرش را بدان سایه برجای کرد

سوی لشکر خویش بنهاد روی

چکان خون ز بازوش چون آب جوی ...

... ز بالا به لشکر نهادند روی

ابا کشتگان بسته بر پشت زین

بر ایشان سرآورده پرخاش و کین ...

... سپرده بدو گوش پیر و جوان

به انگشت بنمود جای نبرد

بگفت آنک با او زمانه چه کرد

به رهام فرمود تا برنشست

به آوردن او میان را ببست

بدو گفت او را به زین برببند

بیاور چنان تازیان بر نوند ...

... به خون اندرون غرقه بد جوشنش

چنان هم ببستش به خم کمند

فرود آوریدش ز کوه بلند ...

فردوسی
 
۲۹۳

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۲

 

چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند

پذیره سپهبد سپاه آمدند ...

... درفشان به کردار دریای نیل

هوا شد به سان پرند بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش ...

... به گردش سواران جوشنوران

زمین شد بنفش از کران تا کران

پس هر درفشی درفشی به پای ...

... میان سپه کاویانی درفش

به پیش اندرون تیغهای بنفش

درفش شهنشاه با بوق و کوس

پدید آمد و شد زمین آبنوس

برفتند لهاک و فرشیدورد ...

... جز از نام نیکو ز گیهان نبرد

که را دل دهد نیز بستن کمر

ز آهن کله برنهادن به سر ...

... ز هرگونه رانیم یکسر سخن

جز از خواست یزدان نباشد ز بن

ور ایدون کتان رای شهرست و گاه ...

... کز این تخمه ویسگان کس نبود

که بند کمر بر میانش نسود

بر اندرز سالار پیران شویم ...

... چو ترکان شنیدند ز ایشان سخن

یکی نیک پاسخ فگندند بن

که سالار با ده یل نامدار ...

فردوسی
 
۲۹۴

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۳

 

... تنی هشت کشتند ایرانیان

دو تن تیز رفتند بسته میان

چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد ...

... نشست از بر دیزه راه جوی

به نزدیک گودرز بنهاد روی

چو چشمش به روی نیا برفتاد ...

... بفرمای تا من ز تیمار اوی

ببندم کمر تنگ بر کار اوی

ور ایدونک گویی مرو من سرم ...

... نیابی همی سیری از کارزار

کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار

نسوزد همانا دلت بر پدر ...

... بدین جنگ جستن مرا زو چه باک

کمر بست و برساخت مر جنگ را

به زین اندر آورد شبرنگ را

به گیو آگهی شد که بیژن چو گرد

کمر بست بر جنگ فرشیدورد

پس گستهم تازیان شد به راه ...

فردوسی
 
۲۹۵

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۵

 

همه شب بنالید تا روز پاک

پر از درد چون مار پیچان به خاک ...

... دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد

بر آن خستگیهاش بنهاد روی

همی بود زاری کنان پیش اوی ...

... مرا درد تو بتر از مرگ خویش

بنه بر سر خسته بر ترگ خویش

یکی چاره کن تا از این جایگاه ...

... همه دامن قرطه را کرد چاک

ابر خستگیهاش بر بست پاک

وز آن جایگه سوی بالا دوان ...

... به زین برکشید آن سران را ز راه

ببستندشان دست و پای و میان

کشیدند بر پشت زین کیان ...

فردوسی
 
۲۹۶

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۶

 

... ندارم دریغ از شما دست راست

از آن پس بدان کشتگان بنگرید

چو روی سپهدار پیران بدید ...

... کشیدی همه ساله تیمار من

میان بسته بودی به پیکار من

ز خون سیاوش پر از درد بود ...

... به دل بر جفا کرد بر جای مهر

بدین سر دگرگونه بنمود چهر

کنون پند گودرز و فرمان من ...

... بفرمود تا برکشیدند زه

چو بندش جدا شد سرش را ز بند

بریدند همچون سر گوسفند ...

فردوسی
 
۲۹۷

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۷

 

... خردمند مردی ز توران سپاه

که ما شاه را بنده و چاکریم

زمین جز به فرمان او نسپریم ...

... جهاندار داند که ما خود کییم

میان تنگ بسته ز بهر چییم

نبدمان به کار سیاوش گناه ...

... به جان گر دهد شاهمان زینهار

ببندیم پیشش میان بنده وار

بدین لشکر اندر بسی مهتر است

کجا بندگی شاه را در خور است

گنهکار اوییم و او پادشاست ...

... یکی توده کردند نزدیک شاه

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

زدند آن سرافراز ترکان درفش ...

... که تا زنده ایم از کران تا کران

همه شاه را چاکر و بنده ایم

همه دل به مهر وی آگنده ایم ...

فردوسی
 
۲۹۸

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۸

 

... که گرد سواران برآمد ز راه

سه اسب و دو کشته بر او بسته زار

همی بینم از دور با یک سوار ...

... سر تاج و تخت بلندش بدید

ببوسید و بر خاک بنهاد روی

بشد شاد خسرو به دیدار اوی ...

... گشاد آن گرانمایه از دست راست

ابر بازوی گستهم بر ببست

بمالید بر خستگیهاش دست ...

فردوسی
 
۲۹۹

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳

 

... کنون نام کندز به بیکند گشت

زمانه پر از بند و ترفند گشت

نبیره فریدون بد افراسیاب ...

... بزرگان و سالار و لشکر نماند

بنالید و بر زد یکی باد سرد

پس آنگه یکی سخت سوگند خورد ...

... ز گفتن بکردند مژگان پر آب

که ما سر به سر مر تو را بنده ایم

به فرمان و رایت سرافگنده ایم ...

... که بیدادگر شاه گردد هلاک

شب تیره بنشست با بخردان

جهاندیده و رای زن موبدان ...

... طلایه که دارد ز دشمن نگاه

همان ساقه و جایگاه بنه

همان میسره راست با میمنه ...

... پشنگست نامش پدر شیده خواند

که شیده به خورشید تابنده ماند

ز گردان گردنکشان صد هزار ...

... قراخان سالار چارم پسر

کمر بست و آمد به پیش پدر

بدو داد ترک چگل سی هزار ...

... سوی باختر بود پشت سپاه

شب آمد به پیلان ببستند راه

چنین گفت سالار گیتی فروز ...

فردوسی
 
۳۰۰

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۵

 

... چو رویین و لهاک و فرشیدورد

که بر پشت زینشان ببایست بست

پر از خون به کردار پیلان مست ...

... چو من کشته آیم جهان پیش تست

سپه بندگان و پسر خویش تست

و گر تو شوی کشته بر دست من ...

... نتابی تو با کار دیده نهنگ

کمر بسته پیش تو آید پشنگ

چو جنگ آوری او نسازد درنگ ...

... دوم روز هنگام بانگ خروس

ببندیم بر کوهه پیل کوس

سران را به یاری برون آوریم ...

... ز لشکر کنون شیده را برگزید

که این دید بند بدی را کلید

همی خواهد از شاه ایران نبرد ...

... کسی نیست ما را ز تخم کیان

که کین را ببندد کمر بر میان

نیای تو پیری جهاندیده است ...

... همی گوید اسبان و گنج درم

که بنهاد تور از پی زادشم

همان تخت شاهی و تاج سران ...

... به کاووس یکسر چه پوزش بریم

بدین دیدگان چون بدو بنگریم

شنیدی که بر ایرج نیکبخت ...

... بکشت از پی گنج و تخت و کلاه

فریبنده ترکی از آن انجمن

بیامد خرامان به نزدیک من ...

... که از جنگ ایشان گرفتی شتاب

به گفت فریبنده افراسیاب

چو ایرانیان این سخنها ز شاه

شنیدند و پیچان شدند از گناه

گرفتند پوزش که ما بنده ایم

هم از مهربانی سرافگنده ایم ...

فردوسی
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۵۵۱